بعد از مدتي بي خبري دوباره چشمهايش را باز کرد ، جانت هنوز آنجا بود و گوشه اي به خواب رفته بود. طرف ديگرش خانمي نشسته بود ونگران به او مي نگريست. او را شناخت؛ همان پرستاري بود که در بيمارستان هميشه کنار مادرش بود. به آرامي زير لب گفت: خانم بهتر بود اينجا نمي آمديد چون من يک دختر طرد شده بيشتر نيستم ، نمي خواهم براي خاطر من به دردسر بيفتيد.
زن که مگي نام داشت دستهاي سرد ليزا را در دست گرفت و گفت: چرا تصور مي کني که طرد شده اي ؟ هنوز خيليها در اين شهر هستند که تو را دوست دارند و به تو افتخار ميکنند ، ديگر دوست ندارم اين حرف را تکرار کني.
ليزا به ياد پيتر افتاد، تصوير او لحظه اي از ذهنش دور نمي شد. از خود مي پرسيد او چطور توانسته است با او آن طور بي رحماني رفتار کند؟ اين سوالي بود که هيچ جوابي براي آن نمي يافت. محبت او ذره ذره در وجودش آب مي شد و جاي خود را به نفرتي عميق ميداد. احساس مي کرد با نفرت مقاومتر مي شود و با نفرت بود که مي توانست دوباره جان بگيرد ، نفرت از همه چيزهايي که روزگاري برايشان اهميت قائل بود. حالا دوست داشت که همه را رها کند و برود. به جايي سفر کندکه از همه دور باشد. دوست داشت تنهايي بگريد. هزاران بار آرزو مي کرد که کاش جاي مادرش مرده بود ، ولي او زنده بود و نمودي براي آنکه به تمامي آنچه اطرافيانش ارزش مي شمردند تلنگر زده باشد. او به هيچ وجه از کاري که انجام داده بود ناراضي نبود ، زيرا ميدانست که توانسته است خوشبختي را بار ديگر به مادرش بازگرداند؛ هر چند اين خوشبختي زياد دوام نياورد و باعث شد او را براي هميشه از دست بدهد. حالا مادرش در زير خاک گرم قلعه سبز خفته بود. ماري اگرچه جسما در شهر زندگي کرده بود ودر ظاهر خود را خوشبخت نشان ميداد، روحش مدام روزهاي خوشي را که در قلعه سبز داشت مرور مي کرد و بالاخره هم در همانجا آرامش يافت.
مگي دستهاي ليزا را نوازش مي کرد ، چشمهايش را باز کرد و به پرستار مهربان لبخند زد. مگي گفت:
حالت چطور است؟
ليزا سرش را تکان داد و گفت: متشکرم ، بهترم.
به اطرافش نگريست تا جانت را بيابد ولي او در اتاق نبود ، زير لب پرسيد: پس جانت کجاست؟
مگي گفت: دلش مي خواست اينجا کنار تو باشد ولي پدر و مادرش آمدند و او را بردند.
ليزا ابروهايش را در هم کشيد. مگي ادامه داد: زياد فکرش را نکن ، آنها واقعا ارزشش راندارند که از رفتارشان غمگين شوي، سعي کن فراموششان کني.
ليزا با لحني پر از اندوه گفت: آيا مي توانم؟
مگي موهايش را نوازش کرد و جواب داد: مي دانم که خيلي سخت است اما اين تنها راه است. حالا که آنها رهايت کرده اند تو هم آنها را از ياد ببر. تو کاري نکردهاي که بابت آن شرمنده باشي. من شجاعت تو را تحسين مي کنم ، اين کارت باعث شد که به آنها بفهماني آن قدرها هم که خيال مي کنند بر فکر و روح ديگران نفوذ ندارند. حتي خيليهايشان در ذهن تو را تحسين مي کنند ولي شهامت ندارند که آن را بر زبان بياورند ، تو با اين کارت طلسم هاريسونها را شکستي و همين طور فهميدي که هاريسونها آدمهايي نيستند که معناي احساس و عشق و محبت را بدانند. حالا چشمانت را به روي واقعيتها باز شده و مي بيني که در اين مدت مهر چه کسي را به دل گرفته بودي. شايد ديدار شما با جيمز وسيله اي بود تا زندگيت را نجات دهي و از شر هاريسونها نجات پيدا کني. تو بايد از اينجا بروي ، بايد به جايي بروي که به آنجا تعلق داشته باشي. حالا که از اين شهر بريده اي ، زندگي جديدي را آغاز کن . طوري زندگي کن که واقعا آرزو داري. عزيزم سعي نکن پيوند گسسته را دوباره به هم پيوند بزني.
ليزا آرام گفت: ولي به کجا بروم؟
جواب اين سوال حتي در چشمهايش هم نقش بسته بود. بايد به قلعه سبز بروم. چند بار هيجان زده آن را تکرار کرد : آري بايد به آنجا بروم. مگي به قلعه سبز مي روم ، پيش مادرم ، پيش جيمز....
براي اولين بار بعد از ماهها خنديد و ادامه داد: من ديگر به اينجا تعلق ندارم ، هيچ وقت تعلق نداشته ام. اين را حالا مي فهمم ، مي خواهم بروم.
خواست از جايش بلند شود ، ولي مگي او را دوباره خواباند و گفت: حالا نه ، بايد خوب استراحت کني تا حالت بهتر شود.
ليزا به آرامي پرسيد: مگي ، پيشم مي ماني؟
مگي خنديد و گفت: البته پيشت مي مانم تا خوب شوي، همان طور که سالها درکنار مادرت ماندم.
ليزا لبخندي زد و به خواب رفت ، ولي اين بار به جاي کابوس خواب قلعه سبز را ديد. فرداي آن روز به مگي وکالت داد که تمام متعلقات پدر و مادرش را برايش بفروشد. حالا خود را کاملا آزاد ميديد. با اينکه هنوز حالش براي سفر خوب نبود مي خواست زودتر به نزد جيمز برود. بازوهاي مهرباني مي خواست که تکيه گاهش باشد و مشکلات زندگي را برايش آسانتر کند. دلش تنفس در هواي قلعه سبز را مي خواست و ديدن تمام زيبايي هايي را که مادرش براي او تعريف کرده بود. مگي تصميم گرفت خودش ليزا را به قلعه سبز ببرد. ليزا لباس سياهرنگش را پوشيد و موهايش را پشت سر جمع کرد و بار ديگر برنامه اي را که در سر داشت از ذهنش گذراند.
وقتي وسائل شخصيش را داخل چمدانها گذاشت به طرف اتاق مادرش رفت ، آنجا در تاريکي فرو رفته بود. پرده ها را کنار زد تا اتاق روشن شود. در حالي که گوشه گوشه آن را لمس ميکرد و مي بوييد براي آخرين بار نگاهي به اطراف انداخت. مقداري از وسائل شخصي مادرش و عکسي از اورا که روي ميز کارش بود برداشت و از اتاق خارج شد. اشک بي محابا بر صورتش مي ريخت رو به مگي کرد و گفت:
عجله کن مگي ، ديگر تحمل ندارم اينجا بمانم.
مگي دلسوزانه به او نگريست و گفت: تصور نمي کني تصميمت عوض شود و روزي بخواهي دوباره برگردي؟
ليزا سرش را پايين انداخت و گفت: حتي اگر تصميمم عوض شود ، هيچ گاه دوباره به اين خانه بر نميگردم ، از هر گوشه اين خانه خاطره دارم و بدون مادرم در اينجا خود را تنهاتر از هميشه احساس مي کنم. مي خواهم آن را برايم بفروشي؛ با تمام وسايلش و حتي کتابخانه اي که مادر دوست داشت. ديگر هيچ کدام از آنهابرايم ارزشي ندارد ، بدون مادر هيچ چيز ارزشي نخواهد داشت.
ميگي او را در آغوش گرفت و نوازشش کرد وگفت: عزيزم تو بايد شجاع باشي ، دنيا که به آخر نرسيده. اين روزهاي سخت هم سپري خواهد شد و تو دوباره مي تواني به روي دنيا لبخند بزني .
ليزا آهي کشيد و جواب داد: هيچ وقت نينديشيده ام که فردايم چگونه است ، براي من حال مهم است و بس.
مگي به نشانه افسوس سرش را تکان داد و وسايلي را که ليزا براي بردن آماده کرده بود پايين پله ها برد و ليزا فرصتي يافت تا آخرين نگاهها را به خانه شان بيندازد. عکس پيتر هنوز روي ميزش جا خوش کرده بود ، نگاهي به آن انداخت و قلبش لرزيد. از ذهنش گذشت آيا بايد براي آخرين بار او را ببيند يا نه ؟ مدتها با خود کلنجار رفت و هنگامي که روي صندلي ماشين نشست و عينک بزرگ را روي چشمهايش گذاشت ، به مگي گفت که به طرف دادسرا برود. وقتي ماشين دي پيچ کوچه پيچيد و خانه سفيد و زيبا از جلوي چشمهايش ناپديد شد آه سردي کشيد و زمزمه کرد:
بدرود خانه اي که در تو به دنيا آمدم ، در تو بزرگ شدم ، در تو عاشق شدم و در تو عزيزترين شخص زندگيم را از دست دادم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)