موناهان حرف را عوض کرد و گفت: شنيده ام ليزا و پيتر چند وقتي ست که با هم قهر هستند ، البته هاريسون آن را بروز نمي دهد ولي من از يکي مستخدمهايشان اين موضوع را شنيدم. او مي گفت که هيچ کدام حاضر نيستند براي آشتي پيش قدم شوند. به نظر تو مساله جدي است؟
وايت متفکرانه گفت: در آينده اي نزديک معلوم خواد شد ، اصلا من از همان ابتدا هم به هاريسون گفتم که اين دو تا هيچ وجه مشترکي با هم ندارند. ليزا زيادي سر به هواست و اين باعث دردسرش مي شود. اين طور که معلوم است مادرش او را خوب تربيت نکرده ....
خانم موناهان درگوش خانم وايت گفت: خوب خودش هم جوان که بود همين رفتار را داشت ، مگر يادت رفته؟
چشمهاي وايت برقي زد و در حالي که پوزخند مي زد گفت: بله راست مي گويي.
ليزا وارد خانه شد. همه جا درهم وشلوغ بود ، بايست به تنهايي آنجا را مرتب مي کرد. کفشهايش را در آورده بودکه صداي تلفن بلند شد. گوشي را برداشت ، سکوتي برقرار شد. ليزا با لحني آميخته به ترديد گفت: الو...
ولي صدايي به گوش نرسيد ، تنها صداي همهمه گنگي که از آن طرف سيم به گوش مي رسيد که برايش آشنا بود. گوشي را محکم بر جايش گذاشت و گفت:
خيلي خوب جناب آقاي هاريسون ، حالا بازي قديمي موش و گربه را شروع کرده اي.... دوست دارم بدان ماجراي اين داستان مضحک به کجا ختم مي شود.
دوباره صداي تلفن به گوش رسيد. به سرعت گوشي را برداشت و با صداي بلند گفت : الو...
صداي نا آشنايي به گوش رسيد که گفت: خانم اليزابت اسميت شما هستيد؟
ليزا از سر دودلي جواب داد: بله خودم هستم.
زن از آن سوي سيم گفت: از بيمارستان تلفن ميکنم....
قلب ليزا لرزيد و به زحمت گفت: اتفاقي افتاده؟
زن جواب داد: حال مادرتان زياد خوب نيست . ديديم بهتر است شما با خبر کنيم تا اگر مي توانيد کنارشان باشيد.
بيکباره دنيا جلوي چشم ليزا تيره شد و گوشي از دستش افتاد، در حالي که فرياد مي زد خدايا کمکش کن از خانه بيرون دويد. داخل بيمارستان شلوغ بود و او بي حواس در حالي که نفس نفس مي زد جلوي پرستاري را که قيافه آشنايي داشت گرفت و با لکنت پرسيد:
مادر من کجاست؟
پرستار که ليزا را شناخته بود جواب داد:آرام باشيد و سعي کنيد به خود تسلط پيدا کنيد ، مادرتان را داخل اتاق خودشان بستري کرده ايم ، حالش خيلي بهتر است.
ليزا به طرف اتاق مادرش دويد و با حالي آشفته در را باز کرد ، او خوابيده بود. آرامش لحظه اي بر وجودش احاطه پيدا کرد. به ذهنش رسيد چقدر مادرش رنگ پريده است ، پرستار جوان لبخندي آکنده از مهرباني زد و پشت سر او در را بست. ليزا کنار مادرش زانو زد و دست سرد او را در دست گرفت ، و پتوي روي مادرش را مرتب کرد. کنار مادرش روي لبه پنجره نشست ؛ چهره مريض او قلبش را به درد آورده بود ، چقدر احساس دلتنگي مي کرد. به اين مي مانست که بيکباره طوفاني زندگي آرام آنان به هم ريخته بود و دنيا را برايشان به جهنمي مبدل ساخته بود. وقتي خوب فکر کرد نتيجه گرفت همه بدبختيها به روزي بر مي گردد که او براي اولين بار جيمز را کنار ساحل ديده بود. بناگاه نسبت به جيمز احساس نفرت پيدا کرد ، شايد اگر او را نديده بود آن اتفاق براي مادرش نمي افتاد ولي خود مي دانست که بالاخره روزي آن اتفاق مي افتاد و دمل چرکي سرباز مي کرد. مادرش تا ابد نمي توانست از واقعيت فرار کند و حالا که رو در روي اين حقيقت ايستاده بود سرسختانه با آن جدال مي کرد. دوباره به مادرش نگريست ؛ صورتش لاغر تر از هميشه مي نمود و موهايش آشفته روي بالش پخش شده بود و با قيافه اي آرام در خواب بود. دستهاي کشيده مادرش را همچنان در دست داشت ، احساس مي کرد که چقدر او را دوست دارد. بيشتر از هر چيز در دنيا به او عشق مي ورزيد و حال او آن طور رنجور و ضعيف در اتاقي که روزي هزاران مريض را مداوا کرده بود خود محتاج مداوا بود. ليزا هراسان پلکهايش را بر هم گذاشت و انديشيدک اگر مادرم را از دست بدهم چه؟ در اين دنياي بي رحم و خشن تنها تکيه گاه من مادرم است. آهسته زمزمه کرد:
نه مادر نبايد بميري....
دستهاي او را بي اراده فشرد ، ماري که انگار حضور او را حس کرده بود چشمهايش را باز کرد و دخترش را با آن چشمان سبز و درخشان و قيافه اي غمگين و نا آرام شناخت.آهست پرسيد:
ليزا ، کي آمدي ؟
ليزا لبخندي زد و گفت: چند ساعتي مي شود ، حالتان چطور است؟
ماري آهي کشيد و گفت: خوبم عزيزم ، نمي خواستم ناراحتت کنم ، چرا اين قدر رنگت پريده ، دوست ندارم اين قدر آشفته ببينمت .
ليزا بغض آلود جواب داد: چطور آشفته نباشم در حالي که شما با اين حال اينجا افتاده ايد؟ مادر من خيلي مي ترسم ، اگر روزي شما را از دست بدهم ديگر هيچ کسي را نخواهم داشت و شما با رنجي که مي کشيد مرا به شک مي اندازيد که مبادا باعث تمام اين دردسرها من هستم ، شايد اگر من ماجراي ديدن جيمز را نگفته بودم کار به اينجا نمي کشيد.
ماري به چهره دخترش خيره شد و به آرامي اشکهاي او را پاک کرد و گفت:
حرفت کاملا بي معني است ، اگر مقصري وجود داشته باشد کسي جز من نيست زيرا هيچ وقت نخواستم واقعيت را بپذيرم و هميشه از آن گريزان بوده ام. اين کشمکش دروني مرا از پاي انداخته ولي حالا مي توانم با واقعيت کنار بيايم...
در حاي که سرش را به طرف پنجره بر مي گرداند ادامه داد:
ديگر از انديشيدن راجع به جيمز هراس ندارم و سعي نمي کنم احساس واقعيم را نسبت به او سرکوب کنم. او را آن طور که مي خواهم تصور مي کنم نه آن طور که از من مي خواهند. خوب ، مي توانم بگويم که تو بالاخره در اين بازي پيروز شدي ، هم تو و هم من... مي داني ليزا حالا بعد از مدتها احساس سبکي مي کنم...
در حالي که موهاي او را نوازش مي کرد ادامه داد: و تو هم ديگر هيچ وقت خودت را مقصر ندان.
ليزا سرش را پايين انداخت.
ماري بعد از مدتي سکوت پرسيد: ليزا براي خطر من خيلي زجر کشيده اي ، نه؟
ليزا سرش را روي سينه مادرش گذاشت و چشمهايش را بست و گفت: اما حالا ديگر راحت شدم. حرفهايتان به من آرامش داد...
آهي کشيد و ادامه داد: مادر ، مي دانستي خيلي دوستت دارم؟
بعد از چند روز که ماري در خانه بستري بود، حالش رو به بهبود رفت ، با اين حال بحران روحي زيادي داشت و ليزا مرتب از او پرستاري مي کرد. ماري بالاخره راضي شد که جيمز را ببيند و ليزا از طريق رابطي که جيمز به او در شهر معرفي کرده بود به او خبر داد. مشغول مطالعه بود که صداي مادرش به گوش رسيد:
ليزا ، کجايي عزيزم؟