دستهاي ليزا را گرفت و ادامه داد:
ولي ليزا تو اگر بخواهي به طرف او بروي بايد از اين شهر دل بکني چون با تو هم همان رفتاري خواهد شد که روزي با جيمز شد ، و من نمي خواهم بلاهايي که بر سر من آمد بر سر تو هم بيايد. بايد بداني که من اگرچه در آرزوي ديدار جيمز و قلعه سبز مي سوزم ف روي آن سرپوش مي گذارم چون نمي خواهم زندگي و آينده تو را نابود کنم. مفهمي چه مي گويم؟
ليزا گفت: مادر جدا شدن از اين شهر و مردمش آنقدر ها هم که مي گوييد سخت نيست ، اين مردم با نيرنگ و فريب ساخته شده اند و براي من هيچ ارزشي ندارند.
ماري به تندي گفت: ولي تو يکي از همين آدمها را دوست داري ، يادت رفته؟
ليزا بغض کرد و بي صدا گفت: بله ، پيتر ، پيتر ... لعنت به من که عاشق او شدم.
ماري نا آرام به او خيره شده بود و وقتي سکوت ليزا را ديد ادامه داد:
اگر روزي يکي از ما با جيمز ديده شود ، اولين کساني که از تو روي بر مي گردانند پيتر و مادرش هستند ، بنابراين مي بنيني که چاره اي جز سکوت نداريم چون به اين اجتماع پيوند خورده ايم ، حتي اگر نخواهيم. حالا به من قول بده که ديگر با جيمز ملاقات نکني ، قول ميدهي؟
ليزا جواب داد: ولي او منتظر ماست....
ماري فرياد زد: به من قول بده که ديگر هرگز او را نبيني.
ليزا به نشانه افسوس سرش را تکان داد و گفت: مادر برايم خيلي سخت است ولي چون شما مي خواهيد حرفي ندارم و معذرت مي خواهم که باعث ناراحتي تان شدم.
ماري او را نوازش کرد و مهربانانه گفت: سعي کن تمام اين ماجراها را فراموش کني و مثل قبل با اين مردم خو بگيري و خود را جزئي از آنها بداني.
ليزا زير لب گفت: از مانند آنها بودن متنفرم مادر ، شب بخير.
از اتاق خارج شد و هنگامي که در اتاق مادرش را مي بست ، سنگيني زيادي بر قلبش احساس مي کرد.
روز بعد وقتي نزد جانت رفت مادرش به استقبال او آمد و گفت:
شنيده ام مادرت اين روزها کمي کسالت دارد...
ليزا شگفت زده پرسيد: چه کسي به شما گفته که حال مادرم خوب نيست؟
جانت وارد سالن شده بود به جاي مادرش جواب داد: مي خواستي چه کسي گفته باشه ؟ وايت ، همان پيرزن فضول و حراف...
مادرش سرزنش کنان گفت: دهانت را ببند جانت ، ديگر رفتارت غير قابل تحمل شده است.
جانت گستاخانه به او خيره ماند ، زن لبخندي تصنعي به ليزا زد و خشمگينانه از اتاق خارج شد. جانت آهي کشيد و کنار ليزا نشست. ليزا آرام گفت:
درست نيست که با مادرت اين طور حرف بزني....
جانت جواب داد: من همان رفتاري را که او با من دارد دارم ولي براي تو چه اتفاقي افتاده؟ احساس مي کنم خيلي ناراحتي.
ليزا سکوت کرد و سرش را پايين انداخت . جانت صورتش را بالا گرفت و گفت:
حرف بزن ، بگو چي شده؟
ليزا طاقت نياورد و گفت: با پيتر دعوايم شد... ميداني جانت ديگر نمي توانم کارهايش را تحمل کنم ، ديشب تنها به اين دليل که يک ساعت ديرتر به خانه رسيدم تا ميتوانست مرا سرزنش کرد.
جانت زير لب گفت: بدت نياد ليزا ، ولي اگر نظر مرا بخواهي بايد بگويم که من هيچ وقت از پيتر خوشم نيامده است... شما دو تا از زمين تا آسمان با هم فرق داريد و من پيش بيني مي کردم که روزي چنين اتفاقي بيفتد. حالا مي خواهي با او آشتي کني ؟
ليزا سرش را تکان داد و زير لب گفت: نمي دانم جانت ، سر درگم تر از آنم که بدانم چه کار بايد بکنم...
جانت به او خيره شد و زير لب گفت: هر دوي ما سرگردانيم ليزا ، ولي هر کدام به طريقي متفاوت . تو چه ميداني ؟ شايد خيلي ها در اين شهر به ظاهر آرام زندگي کنند که همانند ما باشند ، با اين حال چاره اي جز تحمل نداريم ، تنها مي توان اميدوار بود که روزي تمام اين رنجها پايان يابد.
ترم جديد شروع شده بود و ليزا در عين بي ميلي به دانشگاه مي رفت ، بيش از هميشه نگران مادرش بود چون با آنکه در ظاهر نشان مي داد که رو به بهبود مي رود ، ميدانست که در درونش چه مي گذرد و با آنکه به مادرش قول داده بود، هنوز دوست داشت جيمز را ببيند. ماههاي پر التهابي را مي گذراند و هنوز پيتر با او آشتي نکرده بود. خانم هاريسون هم آرام ننشسته بود و هر وقت ليزا را ميديد سرزنشش مي کرد و مدام از کدورت آن دو ابراز ناخشنودي مي کرد و پيتر هم سرسختانه بر سر حرفش ايستاده بود وليزا را مقصر مي دانست. ليزا نيز بابت تمام آنچه در اطرافش مي گذشت بسيار اندوهگين بود.
کلاس تمام شده بود و شلوغي و ازدحام دانشجويان آزارش ميداد ، سريع وسايلش را جمع کرد و از دانشکده خارج شد و راه خانه را در پيش گرفت. بي حواس به سنگفرشهاي پياده رو مي نگريست. حتي حوصله نداشت که مانند هميشه سرش را اندکي برگرداند و به دريا بنگرد. فکرش جاي ديگر سير ميکرد و به مردمي که از کنارش عبور مي کردند توجهي نداشت . شايد به همين دليل بود که کساني که او را مي شناختند متعجب از سر راهش کنار مي رفتند. خانم وايت آن طرف خيابان با خانم موناهان صحبت ميکرد که ليزا را ديد ، حرفش را قطع کرد و در حالي که زير چشمي ليزا را نشان مي داد گفت:
ليزا اسميت را مي بيني؟
موناهان به جهت نگاه او نگريست و در حالي که لبخندي موذيانه بر لب آورده بود گفت:
بله ديدمش...
وايت گفت: حواسش آنقدر پرت است که اصلا متوجه اطرافش نيست.
موناهان که به او زل زده بود گفت: رفتار آن مادر و دختر آدم را به شک مي اندازد ، مدتي است که توي لاک خودشان فرو رفته اند. اتفاقا امرزو اسميت را جلوي بيمارستان ديدم که با بيماري صحبت مي کرد.انگار حال خودش از بيمارش بدتر بود.
وايت گفت : قبلا هم اين طوري شده بود ، حالا که خوب فکر مي کنم مي بينم زماني بود که از جيمز جدا شده بود و نامزديشان به خورد...