جيمز چشمهايش را بست و زير لب گفت: زندگي نخواست با ما مدارا کند و خيلي راحت بهترين دوران عمرمان را از ما گرفت ، اميدوارم اين بلا سر تو نيامده باشد، آيا کسي را دوست داري ؟
ليزا خنديد و گفت: بله ، نامزد دارم. اسمش پيتر است ، پيتر هاريسون.
جيمز فرياد زد: پيتر هاريسون؟
بلند خنديد و ادامه داد: او هم به مادر اعجوبه اش رفته؟
ليزا هم خنديد و جواب داد: نه ، يعني بله ، اما خيلي کم...
جيمز ابروهايش را درهم کشيد و گفت: مادرش به خون من تشنه است ، يک عفريته به تمام معناست و اين طور که از پسرش بر مي آيد ، چيزي از مادرش کم ندارد. ليزا چطور توانستي به اين پسر دل ببندي؟
ليزا از رک گويي جيمز خنده اش گرفت ، او خيلي راحت حرف مي زد. زير لب گفت:
جيمز....؟
بله دختر ماري؟
آيا دوست داري...؟
جيمز شگفت زده پرسيد: چه چيز را؟
ليزا از سر دودلي گفتک اينکه مادرم را ببيني؟
چشمهاي جيمز دوباره غمگين شد ، ليزا با نگاهي بي قرار به او نگريست ، جيمز به حرف آمد و آهسته جواب داد:
نمي دانم ، هميشه به فکرش بوده ام ولي هيچ گاه سعي نکرده ام او را ببينم ، مي ترسم دنيايي را که او براي خود ساخته خراب کنم. ليزا تو خوب ميدانيکه مردم اين شهر هيچ گاه قضاوت درستي در مورد من نداشته اند و اگر مرا با مادرت ببينند تمام خاطره هاي فراموش شده دوباره جان مي گيرد و مانند يک دم چرکي سرباز مي کند و همه جا را متعفن مي سازد و من هيچ دوست ندارم که مادرت ناراحت شود. من با ازدواج با مارتا پاي خود را از زندگي او کنار کشيدم چون نمي خواستم ماري تا ابد به انتظار من بماند و زجر بکشد و حالا بعد از سالها ديگر نمي توانم فاصله به وجود آمده را از ميان بردارم.
ليزا گفت: چرا نمي تواني ؟ آيا تو خود را شکست خورده مي داني و مي خواهي مثل مادرم تا ابد اين انتظار را مانند يک راز در دل نگهداري؟ مادرم شهامت اين را ندارد که براي عشقش بجنگد ولي شهامت و شجاعت تو کجا رفته؟ اين حق شماست که يکديگر را ببينيد.
جيمز به نشانه افسوس سرش را تکان داد و گفت: ليزا به اين سادگيها هم که مي گويي نيست.
ليزا لجبازانه گفت: آيا مساله همسرت در ميان است؟
جيمز سرش را تکان داد و گفت: نه ليزا ، او چند سال است که مرده....
ليزا دلسوزانه گفت: براي چه؟
جيمز جواب داد: سرطان گرفت، ما با هم خوشبخت بوديم...
ليزا دوباره پرسيد: آيا او را دوست داشتي ؟
جيمز لبخند غمگينانه زد و گفت: دوستش داشتم ولي عاشقش نبودم ، آيا مي شود همزمان عاشق دو نفر بود؟ ماري تمام قلب مرا اشغال کرده بود ولي با اين حال مارتا حاضر شد با من زندگي کند. او بسيار مهربان بود و احساس مرا درک مي کرد و هيچ گاه مرا بابت آنکه آن قدر مادرت را دوست داشتم سرزنش نکرد، بلکه در کنارم ماند و مرهمي براي قلب زخم خورده ام شد. در تمام مدتي که با او زندگي مي کردم تکيه گاهم بود و به دليل کوششهاي او بود که توانستم سختيهاي زندگي را تحمل کنم. او مرا با زندگي آشتي داد و من هميشه از او سپاسگزا خواهم بود.
ليزا به آرامي پرسيد: هنوز در قلعه سبز زندگي مي کني؟
جيمز سرش را تکان داد و گفت: بله .
ليزا بي اراده گفت: جيمز دوست دارم آنجا را ببينم ، جايي که مادرم آن قدر آرزوي ديدن آن را دارد حتما مکاني ديدني است.
جيمز که از جا برخاسته بود دست ليزا را گرفت و او را بلند کرد و گفت: بله جاي بسيار زيبايي است. حالا بهتر است به خانه بروي ، ديروقت است و حتما مادرت نگران تو شده.
ليزا گفت: به مادرم بگويم که حاضري او را ببيني؟
جيمز مکثي کرد و بعد در حالي که لبخندي بر لبانش نقش بست بود گفت: واقعا دختر لجبازي هستي ولي سرزنشت نميکنم چون خودم هم مثل تو هستم.
از جيب شلوارش کاغذي در آورد و روي آن چيزي نوشت . بعد آن را به دست ليزا داد و گفت: اين نشاني يکي از دوستان من است ، اگر خواستي از طريق او با من تماس بگير ولي خيلي مراقب باش.
وقتي از هم جدا شدند ليزا دامنش را بالا گرفت و تا خانه دويد. مانند کودک هيجانزده اي بود که کار بزرگي انجام داده است. مي خواست زودتر به خانه برسد و به مادرش بگويد که جيمز هنوز او را دوست دارد ، ولي خانه در سکوت و تاريکي فرورفته بود.
معني اش آن بود که ماري اسميت هنوز به خانه برنگشته است. ليزا چراغها را روشن کرد و نفس عميقي کشيد تا حالش جا بيايد. هنوز از ديدار ناگهاني جيمز قلبش بتندي مي تپيد. به سرعت از پله ها بالا رفت و داخل اتاقش کنار پنجره نشست. با آنکه پاسي از شب گذشته بود هنوز مادرش به خانه برنگشته بود. دلش براي او مي سوخت چون مادرش براي فرار از خاطرات گذشته به کار زياد پناه برده بود تا وقتي براي انديشيدن نداشته باشد. چرا ، چرا؟ ليزا اين سوال را پيش خود تکرار کرد. صداي زنگ تلفن رشته افکارش را گسست. وقتي از سر بي حوصلگي گوشي را برداشت صداي پيتر از آن سوي سيم به گوش رسيد:
ليزا گوشي را در دست فشرد و در حالي که عرق سردي بر پيشانيش نشسته بود جواب داد:
پيتر تو هستي ؟
پيتر جواب داد: انتظار داشتي چه کسي باشد؟ ميداني چند با تلفن کردم و کسي گوشي را بر نداشت؟ تا اين وقت شب کجا بودي؟
ليزا جواب داد: خودت خوب مي داني که امروز خانه خانم موناهان دعوت داشتم...
پيتر گفت: بله مي دانم ولي مادر من هم آنجا بود و الان ساعتهاست که به خانه برگشته است ، يعني فاصله خانه شما تا آنجا آن قدر زياد است که تو ساعتها در راه بوده اي؟ ليزا درست نيست که تا اين موقع شب در خيابانها پرسه بزني.
ليزا طاقت نياورد و خشمگينانه گفت: متشکر مي شوم که به من ياد ندهي چه کاري انجام بدهم و چه کاري انجام ندهم، پيتر من بچه نيستم که تو اين طور به من امر و نهي مي کني ، شايد خيال کرده اي اينجا محل کارت است و من هم متهم هستم قربان.
اين کلمه را با غيظ گفت:
چه شده ليزا ؟ تو خيلي عوض شده اي ، منظورت از اين طرز حرف زدن چيست؟
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)