ملتمسانه گفتم: ولي پدر جيمز نامزد من است.
پدرم فرياد زد: او ديگر نامزد تو نيست ؛ اين را خوب در گوشت فرو کن.
جيمز يقه پدرم را گرفت و گفت: تو پست فطرت ترين آدمي هستي که من در عمرم ديده ام.
فرياد زدم: خواهش ميکنم رهايش کن جيمز.
دستهاي جيمز سست شد و شتابان از خانه بيرون دويد؛ پشت سر او از خانه خارج شدم و حتي نعره هاي ترسناک پدرم هم که مرا از بيرون رفتن منع مي کرد نتوانست سد راهم شود. وقتي از خانه فاصله گرفتيم جيمز که احساس کرده بود به دنبالش مي دوم ايستاد و من به او رسيدم.
رويش را برگرداند و نگاه بي قرارش را از من دزديد و گفت: حاضري با هم فرار کنيم؟
از اسم فرار تنم لرزيد ، آهسته گفتم: جيمز اين چه حرف احمقانه اي است که مي زني ؟ اين کار غير ممکن است ، من نمي توانم چنين کاري بکنم.
جيمز وقتي مخالفت مرا ديد از سر ناراحتي گفت: ماري يعني من براي تو هم اين قدر بي اهميت شده ام که ديگر مرا نمي خواهي؟
در حالي که بغض را گلويم را بسته بود گفتم: اين چه حرفي است که مي زني ، اگر مي دانستي که من در اين مدت چه کشيده ام چنين حرفي نمي زدي.
در حالي که نمي توانستم از ريختن اشکهايم جلوگيري کنم ادامه دادم: هنوز تو را دوست دارم، حتي بيشتر از قبل...
جيمز با حالتي عصبي فرياد زد:
پس چرا همراه من نمي آيي؟ شايد تو هم عقيده داري من يک لاشه بدبو بيشتر نيستم؟
با مشت به سينه اش کوبيدم و گفتم: بس کن جيمز ، خودت خوب ميداني که حرفهاي ديگران هيچ اهميتي برايم ندارد. تو کاري را کردي که عقيده داشتي درست است، پناه دادن به يک انسان زخمي در آستانه مرگ خود شجاعتي مي طلبيد که از دست هر کسي بر نمي آمد، من هميشه کارهاي تو را تحسين کرده ام. خودت خوب مي داني که حقيقت را مي گويم.
جيمز سرش را ميان دو دستانش گرفت و گفت: هيچ وقت تصور چنين کابوسي را نمي کردم ، آن هم حالا که خيال مي کردم بالاخره بعد از مدتها انتظار توانسته ام تو را مال خود کنم ، غافل بودم که سرنوشت براي ما طور ديگري رقم خورده است...
رو به من کرد و ادامه داد: آيا به راستي بايد از هم جدا شويم؟
سرم را پايين انداختم و هق هق گريه ام را ميان دستانم پنهان ساختم.
جيمز دست مرا گرفت و بگرمي گفت: مي دانم که چه احساسي داري ، من مي بايست بيش از اينها واقع بين مي بودم، حتي اگر فرار هم مي کرديم چيزي عوض نمي شد چون اين مردم نمي گذاشتند که ما به راحتي زندگي کنيم. ولي بايد قولي به من بدهي.
به او نگريستم و گفتم: چه قولي؟
جيمز آهسته گفت: اينکه هيچ وقت مرا فراموش نکني.
چشمهاي پر اشکم را پاک کردم و گفتم: براي هميشه دوستت خواهم داشت جيمز ، براي ابديتي جاودانه.
و جيمز با چشماني پر اشک دستم را رها کرد و رفت ، فرياد زدم: جيمز آخر من بدون تو چگونه زندگي کنم؟
ولي او رفته بود و ديگر صدايم را نمي شنيد. احساس کردم همه آنچه به سرم آمده بودکابوسي بيش نبوده و بالاخره روزي تمام مي شود ، اما اين کابوس هيچ وقت تمام نشد و من بعد از آن ديگر هيچ گاه او را نديدم. آن حادثه ضربه سختي براي خانواده او بود، پدرش بعد از دو سال فوت کرد و مادرش هم بيشتر از چهار ماه بعد از فوت شوهرش دوام نياورد و بعد از آن بود که رفت ؛ به همان قلعه سبزي که روزي ميعادگاه ما بود ، جايي که عشق پاکمان به هم از آنجا سرچشمه مي گرفت. او چند سال بعد با دختر يکي از دهقانها ازدواج کرد و خبر اين ازدواج در تمام شهر پيچيد. همه در عين تعجب به هم مي گفتند: هيچ تصور مي کردي جيمز با چنين دختر بي سر و پايي ازدواج کند؟ کسي که پدرش تا همين چند سال پيش در اين شهر پادشاهي مي کرد چه کسي تصورش را مي کرد که اين طوري شود. همه اين حرفها را مي شنيدم ولي هيچ اهميتي قائل نبودم. او از زندگي اشرافي دل کند و به قلعه سبز رفت. براي آنکه پوزخندي بر تمام رسمهاي پوچ و بي اساس مردم اين شهر زده باشد ، جيمز با ازدواج با يک دهقان زاده خود را از تمام قيد و بندها آزاد کرد و زندگي جديدي را شروع کرد و من مطمئن هستم که هيچ گاه از کاري که انجام داد پشيمان نشد. او با دختري ديگر ازدواج کرد ولي مي دانم که هنوز مرا دوست دارد، همان طور که من هم بعد از ازدواج با پسر عمويم يعني پدر تو ، هيچ گاه او را فراموش نکردم و جيمز هميشه در قلب من جاي خواهد داشت.
وقتي مادر سکوت کرد و به آرامي مشغول پاک کردن اشکهايش شد، ليزا حس کرد که ياد آوري خاطرات گذشته چقدر براي مادرش دردآور بوده است. هنوز حرفهايي را که شنيده بود کاملا باور نداشت. تصور اينکه مادر آرام و صبورش با آن چشمهاي مطمئن و بدون کوچکترين احساس شکنندگي عاشق شده بود، آن هم عاشق بي قرار مردي که تا همين امروز او را نمي شناخت ، برايش سخت بود. به مادرش نگريست ، هميشه بر اين باور بود که او کسي را به اندازه پدرش دوست نداشته ولي حالا مي فهميد که مادرش به اجبار وبدون داشتن کوچکترين علاقه هاي با پدرش ازدواج کرده است. با اين همه حال مادرش را درک مي کرد و دلش براي او مي سوخت. به ياد جانت افتاد که چقدر مايکل را دوست مي داشت ولي به دليل حرفهاي همين مردم او هم نمي توانست با مرد مورد علاقه اش ازدواج کند. تازه به عمق آنچه آن سنتها بر سرشان آورده بود پي مي برد. انديشيد کاش هيچ وقت اين اعتقادات پوچ و بي اساس به وجود نمي آمد؛ اختلافات طبقاتي ، تبعيض ، حکفرمايي مطلق ثروتمندان ، اينها کلماتي بود که بيش از پيش از شنيدنشان حالش به هم مي خورد، حتي مادرش هم درگير چنين مسائلي شده بود. او ، ماريا ، محبوبترين زن آن شهر هم عاشق يک مرد رانده شده بود. در آغوش مادر پناه گرفت و آهسته پرسيد:
بعد از آن بود که به حرفه پزشکي علاقه مند شديد؟
مادرش جواب داد: بله وقتي جيمز رفت هميشه اين حرفش در ذهنم تداعي مي شد که مي گفت : دوست دارم که خودم را وقف کمک به بيماران و نيازمندان کنم. بعد از رفتنش سعي کردم به اين آرزويش جامه عمل بپوشانم و خود نيز کم کم به اين شغل علاقه پيدا کردم.
ليزا دوباره پرسيد: مادر ، آيا سعي کردي که دوباره او را ببيني ؟
مادر جواب داد: نه هيچ وفت شهامت آن را نداشتم که به قلعه سبز بروم، شايد حالا تنها آرزويم ديدن او و قلعه سبز باشد، آرزويي که هيچ وقت به آن نخواهم رسيد.
روزها از وقتي که ليزا از گذشته زندگي مادرش با خبر شده بود مي گذشت. آن دو کمتر با هم صحبت مي کردند ، اما با نگاهشان به يکديگر آرامش مي دادند. فکري ذهن ليزا را به خود مشغول کرده بود ، انديشه اي که روزبروز بيشتر در ذهنش جان مي گرفت. او دوست داشت بار ديگر جيمز را ببيند ، هم براي خاطر خودش وهم براي خاطر مادرش. حالا جيمز براي او غريبه نبود ، بلکه کسي بود که قلب مادرش را براي هميشه از آن خود کرده بود؛ مردي عجيب که همه آنچه را برايشان مي زيست يکباره از دست داده بود ولي با اين حال هيچ وقت نااميد نشده و دست از تلاش نکشيده و بالاخره نيز توانسته بود زندگي جديدي براي خود بسازد. هر روز مشتاقتر از قبل به فکر ملاقات با جيمز مي افتاد، ولي هنوز وحشت داشت که به مادرش حرفي بزند.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)