هاريسون ديگر چيزي نگفت ، ليزا انديشيد : هر چه مي خواهي فکر کن زن ابله ، هيچ وقت نمي تواني مرا مورد مؤاخذه قرار بدهي ، به طرف خانم وايت که آنها را زير نظر گرفته بود برگشت و با او سلام مختصري کرد. خانمهاي ديگر در حالي که با هم گپ مي زدند قهوه مي خوردند. ليزا پيش آنان رفت و کنارشان نشست . موضوع صحبتها تکراري بود و او مي توانست بدون آنکه بدقت به حرفهايشان گوش بدهد خود را متعجب ، خوشحال يا غمگين نشان دهد و گاهي بگويد چقدر جالب و يا زير لب بگويد چقدر بد ، از اين کارش خنده اش گرفته بود. قبل از اينکه ميهماني تمام شود به بهانه سردرد از آنها خداحافظي کرد و بيرون آمد. بيرون از خانه خميازه اي کشيد ، بر اثر لبخندهاي زورکي که زده بود آرواره هايش درد مي کرد. شتابان شروع به حرکت کرد. روز خسته کننده اي را پشت سر گذاشته بود ، به هوش مادرش آفرين گفت که خيلي زيرکانه از رفتن به آن ميهماني شانه خالي کرده بود. از اينکه پيشنهاد خانم هاريسون را که از او خواسته بود همراه او به خانه برگردد نپذيرفته بود ، خوشحال بود. دوست داشت مدتي تنها باشد. در اين فکر بود که به تفکر بيشتري درباره زندگيش احتياج دارد. شب مي رفت تا آرام آرام همه جا را در بر گيرد . اميدوار بود مادرش يادداشتي را که در آن اخراج شدن مستخدمشان را توضيح داده بود بخواند؛ اگرچه ميدانست مادرش از همه چيز خبر دارد. کنار اسکله ايستاد و از اينکه باد موهايش را به بازي گرفته بود احساس لذت مي کرد. قدم زنان در کنار ساحل به راه افتاد و آرام آرام از اسکله فاصله گرفت. وقتي به خود آمد که ديگر اسکله ديده نمي شد و شب از را رسيده بود. هراسان نگاهي به اطراف انداخت ، کسي در آن اطراف ديده نمي شد جز مردي که کمي دورتر به تک درختي تکيه داده بودو به دريا مي نگريست. او در هاله اي از تاريکي قرار داشت و ليزا نمي توانست چهره اش را ببيند، اما حسي غريب به او مي گفت که مي تواند به او اطمينان کند. وقتي بيشتر به او نزديک شد بر جايش ثابت ماند ، مردي که مقابل رويش قرار داشت هماني بود که مدتها ذهنش را به خود مشغول داشته بود، کسي که مادرش او را آن قدر دوست داشت. با لبان بسته فرياد زد:
جيمز واريک؟
مرد انگار که صداي او را شنيده باشد رويش را به طرف او برگرداند؛ از ديد ليزا غافلگير شده بود. وقتي بر خود تسلط يافت به سر تا پاي ليزا نگاه کرد و لبخند تمسخر آميزي بر لبانش نقش بست. ليزا بر خود لرزيد ، آيا مي توانست به او اطمينان کند؟ و آيا بعد از آن همه سال او همان جيمزي بود که مادرش براي او تعريف کرده بود؟ و آيا هنوز قابل اطمينان بود؟ جيمز جلو آمد و ليزا مانند کودکي هراسان به او چشم دوخت . مرد به حرف آمد و با لحني تمسخر آميز گفت:
عصر بخير خانم گرامي ، آيا تا کنون مرد مسني را که دوست داشته باشد در تنهايي راجع به گذشته اش فکر کند نديده ايد که اين طور متعجبانه به من خيره شده ايد؟
ليزا سرش را پايين انداخت و گفت: متاسفم آقاي واريک ، نمي خواستم ناراحتتان کنم.
جيمز با لحني غافلگير کننده گفت: تصور نمي کردم خانم متشخصي مثل شما ، شخص رانده شده اي مانند مرا بشناسد. شما جوانتر از آن هستيد که از من چيزي در خاطر داشته باشيد.
و در حالي که مي خنديد کلاهش را بر سرگذاشت. ليزا از سر عصبانيت گفت:
شما خيلي خوب خودتان را معرفي مي کنيد آقاي واريک.
جيمز ابروهايش را بالا انداخت و جواب داد: من بهتر از اينکه مي بينيد نمي توانم باشم. شايد حالا فهميد ه باشيد که در انتخاب هم صحبت اشتباه کرده ايد.
اين را گفت و رويش را برگرداند، ليزا مبهوت بر جاي ماند. انديشيد: چقدر خشن حرف مي زند، چطور مادر توانسته به اين مرد دل ببندد؟
بي اراده صدايش زد: صبر کن جيمز
مرد ايستاد و رويش را برگرداند ، خشم در چشمانش ريشه دوانده بود. به سرعت به طرف ليزا رفت و باعث شد که ليزا براي لحظه اي بترسد. با لحني آکنده از خشونت گفت: از مه چه مي خواهي ؟
اشک در چشمان ليزا حلقه زد و در حاليکه هق هق مي کرد زير لب گفت:
چقدر بي رحم هستيد هيچ مي دانيد چقدر راجع به شما فکر مي کردم و چقدر دوست داشتم بار ديگر ملاقاتتان کنم؟ ديدنتان برايم مثل يک آرزو شده بود ، ولي حالا که شما را ديدم اين قدر خشن و سرد با من حرف مي زنيد. چرا دوست داريد بروم ، آن هم حالا که بالاخره شما را پيدا کرده ام؟
جيمز به او خيره شد و با لحني ترديد آميز گفت: تو که هستي؟
ليزا جواب داد: اسمم اليزابت اسميت است.
جيمز زير لب تکرار کرد: اسميت ، اين اسم برايم خيلي آشناست.
ناگهان در حالي که چيزي به خاطرش آمده باشد ادامه داد:
نکند تو دختر ادوارد اسميت هستي ، درست است؟
ليزا آهسته سرش را تکان داد ، جيمز ناباورانه ادامه داد: و مادرت...
نتوانست حرفش را تمام کند. ليزا زير لب گفت: مادرم ماري اسميت است.
جيمز با دهان باز به ليزا نگريست. مدتي در آن حال ماند تا توانست بر خود مسلط شود. سنگيني بدنش را به درخت داد ، ليزا اشکهايي را که بي محابا بر صورتش مي ريخت پاک کرد ، جيمز آهي کشيد و گفت:
پس تو دختر ماري هستي....
به دقت ليزا را برانداز کرد ، انگار در وجود او ماري بيست سال قبل را جستجو مي کرد. بعد از مدتي دوباره به حرف آمد و گفت:
خيلي شبيه مادرت هستي ، اگر چشمهايت آبي بود آن وقت مانند جوانيهاي مادرت بودي ، هماني که سالها قبل مي شناختم.
دستهاي ليزا را در دست گرفت و غمگينانه پرسيد: حال مادرت چطور است؟
ليزا جواب داد: خوب است ، اما مانند آن وقتها نيست ، او خيلي سختي کشيده جيمز . آيا اين را مي دانستي ؟
جيمز جواب داد:ما هر دو سختي کشيده ايم ، بيا اينجا بنشينيم اليزابت....
مانند آنکه گمشده اي را پيدا کرده باشد دست او را محکم گرفت ، انگار مي ترسيد ليزا از دستش فرار کند. ليزا همه چيز را گفت ، اينکه مادرش تمام ماجراي زندگيش را براي او گفته بود و اينکه چقدر سختي کشيده بود تا عشق جيمز را براي هميشه از قلبش بيرون براند.
جيمز به دريا خيره شده و به آرامي گفت:آيا توانست عشقش را فراموش کند؟
ليزا کنجکاوانه به او نگريست و گفت: مگر تو توانستي فراموش کني؟
جيمز مدتي سکوت کرد و بعد گفت: نه ، هيچ وقت نتوانستم فراموشش کنم ، ماري در تمام لحظات زندگي با من و در خيال من بوده است.
ليزا هم گفت: و همين طور مادر من ، او هم هيچ وقت نتوانست تو را از ياد ببرد.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)