سارا مي تواني ساکت باشي؟
زن از لاي در نگاه موشکافانه اي به ليزا انداخت و دوباره ناپديد شد، مانند روباه حيله گري بود که هر وقت مي توانست گوش مي ايستاد و چيزهايي را که در خانه اتفاق مي افتاد به ذهن مي سپرد تا بعدا بتواند آنها را با آب و تاب بيشتري به گوش ديگران برساند و ليزا بعد از شنيدن اين حقيقت از زبان جانت زياد تعجب نکرد ، چون او مستخدمي بود که خانم هاريسون برايشان پيدا کرده بود. به زحمت بقيه قهوه را نوشيد. مزه قهوه به نظرش تلخ آد چون به ياد آورد که آن روز يکشنبه است و خانم موناهان او را به خانه اش دعوت کرده بود ، مادرش هم دعوت داشت ولي به بهانه کار زياد بيمارستان از رفتن سر باز زده بود. در عين بي حوصلگي از آشپزخانه بيرون رفت ، احساس مي کرد تمام بدنش را دردي آزاد دهنده فرا گرفت است . به هيچ وجه حوصله آن ميهماني کسل کننده را نداشت. سعي کرد حدس بزند چه کساني در آن ميهماني شرکت دارند؛ خانم موناهان به اشراف زادگان و افرادي از اين قماش بسيار اهميت مي داد و حالا که دخترش به پير دختري تبديل مي شد بيشتر اطراف آنها پرسه مي زد. ريتا با آن بي مزگيها و سبکسريهايش هميشه ليزا را عصبي مي کرد. به طرف کتابخانه بزرگي که يک طرف ديوار را به طور کامل اشغال کرده بود چرخيد . با ديدن کتابهاي درسي به ياد تعطيلات افتاد که ديگر چيزي به اتمام آن نمانده بود. موقع آن بودکه سري به کتابهاي گرد و غبار گرفته اش بزند. آهي کشيد و چندکتاب را از سر بي ميلي برداشت. دوست داشت مي توانست براي هميشه کتاب و درس و تحصيل را کنار بگذارد ولي نمي توانست ، چون زندگي ، خود را با تمام توان به او تحميل مي کرد؛ زندگي و سرنوشتي که انگار از پيش تعيين شده بود. کتابهايي را که انتخاب کرده بود به گوشه اي انداخت و از اين کارش لذت برد. در حالي که خميازه مي کشيد فرياد زد:
سارا من گرسنه ام ، آيا چيزي مي شود براي خوردن پيدا کرد يا نه؟
صداري زن از يکي از اتاقها به گوش رسيد که گفت:
خانم دست من بند است خودتان صبحانه را آماده کنيد.
ليزا غرولند کنان به طرف آشپزخانه به راه افتاد، خميازه کشيد در يخچال را باز کرد و زير لب زمزمه کرد:
خداي بزرگ اينجا که چيزي براي خوردن پيدا نمي شود. از گرسنگي در حال غش هستم.
مقداري پنير در گوشه يخچال مانده بود. از رنگ زرد شده پنير حالش به هم خورد. آن را با ظرفش داخل سطل زباله انداخت و خشمگينانه فرياد زد:
سارا کدام جهنمي رفته اي؟
سارا بعد از مدتي کنار در آشپزخانه ظاهر شد. ليزا که از خونسردي او بيشتر خشمگين شده بود ادامه داد:
مي شود سرکار بفرماييد که من بايد چي بخورم؟
زن گفت: خانم تقصير من چيست که چيزي براي خوردن وجود ندارد، از وقتي آمده ام کار داشتم و وقت نکردم براي خريد بيرون بروم.
ليزا دستهايش را به کمرش زد و گفت: از ديروز تا به حال که از مرخصي يک ماهه تان برگشته ايد چه کاري انجام داده ايد که من نمي دانم؟
زن من من کنان جواب داد: مشغول گردگيري سالن پذيرايي هستم.
ليزا با لحني آکنده از غيظ گفت: يعني تو از ديروز تا حالا هنوز مشغول تميز کردن آنجا هستي؟
زن قيافه حق به جانبي گرفت و گفت: اين مدتي که نبوده ام حسابي کثيف شده...
ليزا به او خيره شده و با لحني خشم آلود گفت: چند روز قبل از آمن سرکار من تمام آنجا را تميز کرده بودم.
زن سکوت کرد و سرش را پايين انداخت ، ليزا پشتش را به او کرد و بي مقدمه گفت:
سارا وسايلت را جمع کن چون بايد همين حالا از اينجا بروي.
زن فرياد زد: شما نمي توانيد چنين رفتاري با من بکنيد، من از شما به خانم اسميت شکايت مي کنم و مي گويم که چه رفتار زشتي با من کرده ايد.
ليزا صدايش را بلند کرد وگفت: و من هم به او خواهم گفت که تو در اين خانه هيچ کار مثبتي انجام نمي دهي و با زرنگي از زير بار وظايفت شانه خالي مي کني و علاوه بر آن زبان درازي هم داري و هر جا مي رسي پشت سر من و مادرم حرف مي زني.
زن که رنگش پريده بود با لکنت گفت: ولي اين درست نيست . شما داريد به من تهمت مي زنيد.
ليزا جواب داد: ديگر کافي است، خيال مي کني نمي دانم که چه خرابکاريهايي انجام ميدهي ؟ من تا به حال همه چيز را درباه ات ميدانسته ام وتنها به اين دليل سکوت کردم که خيال مي کردم آدم مي شوي ولي تو از سکوت من و مادرم سوء استفاده مي کني.
صداي گريه زن بلند شد ، ليزا از سر بي حوصلگي گفت: بس است ، حوصله گريه ات را ندارم ، ديگر نقش بازي کردن کافي است. برو وسايلت را جمع کن. وقتي به خانه برگشتم نمي خواهم تو را در خانه ببينم.
در حالي که خشم سرتاپايش را فرا گرفته بود از خانه بيرون رفت. زير لب در حالي که غر مي زد آرزو کرد لستر قصاب مقداري سوسيس براي پر کردن شکم خاليش داشته باشد. وقتي داخل مغازه شده مردچاق که بيش از حد قرمز مي نمود به او نزديک شد و گفت:
چه فرمايشي داشتيد خانم اسميت ؟
ليزا از سر بي حوصلگي جواب داد: مقداري سوسيس مي خواهم.
و لبخندي اجباري زد ، مرد در حالي که سوسيسها را بسته بندي مي کرد گفت:
حتما مستخدمتان هنوز برنگشته که شما مجبوريد براي خريد به اينجا بياييد.
ليزا شگفت زده پرسيد: شما از کجا مي دانيد که مستخدم ما به مسافرت رفته بود؟
مرد دستپاچه جواب داد: خانم اسميت سوء تفاهم نشود ، دوست ندارم پيش خود بگوييد که من آدم فضولي هستم ، ولي خودتان مي دانيد که هر روز افراد زيادي براي خريد به اينجا مي آيند ، گمان مي کنم يکي از مستخدمان خانواده هاريسون اين خبر را به من داد.
ليزا آهي کشيد و انديشيد: خانم هاريسون عجب آدم مکاري ست ، او مخصوصا سار را به خانه ما فرستاد تا برايش از من و مادرم خبر ببرد. از خشم دندانهايش را به هم فشرد. احساس مي کرد بين آن برداشتي که تا مدتي قبل از هاريسونها داشت با آنچه در واقعيت ميديد تفاوت بسياري هست. هنگامي که بسته را گرفت و مي خواست خارج شود نگاهي به لستر انداخت و گفت:
بهتر است قبل از اينکه ديگران به گوشتان برسانند خودم اولين کسي باشم که به شما بگويم: ما مستخدممان را اخراج کرده ايم. اگر مستخدمان هاريسونها به اينجا آمدند به آنها بگوييد که من و مادرم هيچ دوستت نداريم کسي در زندگي شخصي ما دخالت کند؛ حتي اگر فردي از خانواده نامزدم باشد.