يکي از مردهاي همراهش گفت: شنيده ام هر شب قبل از خواب تابلوهاي اجدادش را زير سرش مي گذارد تا خواب آنها را ببيند.
دوباره صداي خنده شان به هوا بلند شد وليزا به زحمت توانست جلوي خنده اش را بگيرد ولي پيتر از عصبانيت سر خ شده بود. ليزا نگاهي به او انداخت و نديشيد: بيچاره پيتر ، او واقعا نجيب زاده است. دوباره نگاهش را متوجه آن مرد عجيب کرد. از قيافه اش پيدا بود که حسابي تفريح کرده است. اسب سواران در حالي که هنوز مي خنديدند به سرعت از آن دو دور شدند و آن مرد تا آخرين لحظاتي که در ديد آنان بود کلاهش را برايشان تکان داد. ليزا انديشيد: او چه کسي بود که آن قدر جسورانه حرف مي زد؟ از قيافه و طرز لباس پوشيدنش اين طور بر مي آمد که مرد متمولي باشد. هنوز قلبش به تندي مي تپيد. سعي کرد تمام آن لحظات را در ذهنش ثبت کند.«مردي واقعا ناب بود». اين حرف را پيش خودش تکرار کرد.زير چشمي به پيتر نگريست. مدتي بعد وقتي شجاعت اين را پيدا کردکه حرفي بزند گفت: پيتر تو آنها را مي شناختي؟ آنها چه کساني بودند؟
پيتر با تلخ گفت: چيزي نيست که لازم باشد تو بداني . بهتر است برگرديم.
ليزا در عينن سماجت گفت: منظورت چيست که مي گويي لازم نيست بدانم آنها چه کساني بودند؟
پيتر از سر ناآرامي جواب داد خودت ديدي که آدمهاي محترمي نبودند ، بنابراين شناختن آنها هيچ سودي برايت ندارد.
ليزا خشمگينانه گفت: تو هميشه فقط به فکر سود و زيان هر کاري هستي ولي بايد به تو گوشزد کنم که من هم در اين شهر زندگي مي کنم و حق دارم بدانم در اطرافم چه مي گذرد. از آن مهمتر من همسر آينده ات هستم. اين پنهان کاري تو چه مفهومي دارد؟
پيتر از سر اکراه گفت: آنها مردماني طرد شده اند و من حوصله ندارم ماجراهايي فراموش شده را دوباره بازگو کنم. حالا بيا بريم. اين مردک لعنتي بکلي روزم را خراب کرد.
ليزا از سر سماجت گفت: دست که بگو اسم آن مردي که با تو حرف مي زد چه بود؟
واريک، جيمز واريک ؛ حال بس کن ليزا.
ليزا ديگر حرفي نزد. واريک براي او اسمي کاملا بيگانه بود. اگرچه در شعله کنجکاوي مي سوخت ، ترسيد چيز بيشتري از پيتر بپرسد. با اين حال دانست که پيتر اطلاعات بيشتري به او نمي دهد. در راه بازگشت به خانه سؤالهاي زيادي در ذهنش نقش بسته بود. او که بود؟ آيا از اهالي شهر بود؟ در اين صورت چرا تا به حال کسي از او حرفي نزده بود؟ و چرا او پيتر تا اين اين حد از هم متنفر بودند؟ و چرا بدون هيچ هراسي آن طور درباره خانم هاريسون حرف زده بود؟ اينها سؤالاتي بود که مدام در ذهن ليزا نقش مي بست. پيتر نگاهي به ليزا انداخت و خشمگينانه بر سرعت ماشين افزود. وقتي ليزا از پيتر خداحافظي کرد ساعت بزرگ شهر هشت ضربه نواخت . او به سرعت وارد خانه شد. مادرش به خانه برگشته بود.ليزا لبخند زنان بوسه اي بر گونه مادرش زد. خانم اسميت نگاهي به او انداخت و گفت: خوش گذشت؟
ليزا در حالي که کفشهايش را در مي آورد و به گوشه اي مي انداخت گفت: بله ، يک گردش به يادماندني بود.
کنار مادرش که مشغول مطالعه بود نشست و دستش را به آرامي روي شانه او گذاشت و به نقطه اي خيره ماند. خانم اسميت نگاهش را از کتاب برداشت و به دخترش نگريست. چشمهاي سبز ليزا درخشش عجيبي داشت ، سوسويي که تا آن وقت نديده بود و لبهايش را طوري که انگار راجع به موضوع مهمي مي انديشيد جمع کرده و به روبرو خيره مانده بود. طاقت نياورد و پرسيد : چيزي شده ليزا؟
ليزا تکاني خرد و گفت: موضوعي است که از عصر تا به حال فکر مرا به خود مشغول کرده. مي داني مادر ، امروز مردي را کنار دريا ديدم و من ، چطور بگويم ، اگرچه مي دانم حرفم درست نيست ، خوب از او خوشم آمده...
سپس انگار که از حرف خود پشيمان شده باشد هراسان به مادرش نگريست و وقتي سکوت او را ديد ادامه داد:
ولي مادر ، پيتر از او هيچ خوشش نيامد و با اينکه معلوم بود او را از قبل مي شناسد حاضر نشد چيزي راجع به او به من بگويد.
چشمهايش را به ديوار دوخت انگار که با خودش حرف مي زد گفت: وقتي آن طور درباره خانم هاريسون حرف مي زد من نه تنها ناراحت نشدم بلکه در دل او را تحسين کردم. آه مادر من چه دختر بدي هستم. او خيلي بي ادب بود و پيتر را دست انداخت ولي من از او خوشم آمد. من نبايد چنين حرفهايي بزنم.
خانم اسميت با لحني آميخته به نگراني گفت:ليزا واضح حرف بزن: اگر بخواهي اين طوري ادامه بدهي من اصلا نمي فهمم که چه اتفاقي افتاده
ليزا به آرامي گفت: امروز وقتي همراه پيتر به کنار ساحل رفته بوديم چند مرد اسب سوار به ما نزديک شدند. مردي که جلوي همه حرکت مي کرد با ديدن پيتر ايستاد و او و مادرش را به باد توهين و استهزاء گرفت. او واقعا بي پروا بود. مثل اينکه اسمش جيمز بود. بله پيتر او را جيمز واريک معرفي کرد.
خانم اسميت تکاني خورد و آهي کشيد. ليزا به مادرش نگريست ، مي خواست تاثير اسمي را که برايش بيگانه بود در چهره مادرش ببيند. مادر به او مي نگريست ولي انگار او را نمي ديد. رنگش پريده بود و مي لرزيد. ليزا هيچ وقت او را آن طور نديده بود ، دستش را گرفت و در عين نگراني به او خيره شد. بغض راه گلويش را بسته بود. بالاخره مادرش از آن حالت بيرون آمد و متوجه او شد. چشمهاي مادرش براي او غريب بود، مانند چشمهاي بيگانه اي که براي اولين بار او را مي ديد.
خانم اسميت به حرف آمد و گفت: جيمز واريک ، مردي با چشمان آبي تيره که بسيار بي پرواست و با اعتماد به نفس کامل رفتار مي کند...
در حالي که صدايش مي لرزيد ادامه داد: البته ليزا ، خيلي خوب او را مي شناسم.
قطره اشکي از چشمانش فرو چکيد. ليزا که در عين نگراني و بلاتکليفي به مادرش نگاه مي کرد گفت: اصلا نمي فهمم ، آيا من امروز کودن و کند ذهن شده ام يا اينکه موضوعي وجود دارد که من نبايد بدانم ؟ چرا اين مرد اسرارآميز اين قدر دردسر درست مي کند. اول پيتر و حالا هم شما. محض رضاي خدا به من بگوييد اينجا چه خبر است؟ احساس آدم احمقي را دارم که تا به امروز او را فريب مي داده اند. مادر چرا گريه مي کنيد ؟ آيا من حرف بدي زده ام؟ آخر اين جيمز واريک کيست که شما حتي با شنيدن نامش اين قدر آشفته و هراسان شده ايد؟
خانم اسميت به تنها فرزندش که هراسان به او مي نگريست لبخند زد ، تلاشي که موفقيت آميز نبود و دوباره همان حالت جدي روي چهره اش نقش بست. مي دانست که نمي تواند به دخترش دروغ بگويد. او چنين روزي را پيش بيني کرده بود. موقعش بود که همه چيز را به او بگويد و دخترش را براي قضاوت آزاد بگذارد، قضاوتي سخت ، از سالهايي که به فراموشي سپرده بود، ولي با اين حال هنوز گفتنش براي او عذاب آور بود.
مهربانانه گفت : آرام باش دخترم ، لازم نيست خودت را ملامت کني ، مقصر اصلي در اين ميان من بوده ام که تا به حال موضوع را از تو مخفي نگه داشته بودم و حال با اينکه بازگو کردنش برايم سخت است ، مي خواهم تو از همه چيز با خبر شوي. بايد بداني اين مادر آرام و صبوري که مي بيني ، همان خانم اسميت بلند آوازه که همه او را مي شناسند ، کسي که حالا تنها فکرش داشتن يک زندگي آرام و بدون جنجال است و مهمترين کارش کمک به بيماران مي باشد ، قبلا دختري بوده متفاوت با آنچه تو از او در ذهنت داري . مي خواهم مر آنگونه که بودم بشناسي و آن وقت قضاوت درباره مادرت را به خودت واگذار مي کنم...
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)