نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 96

موضوع: عشق سبز | فرشته اقیان

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #8
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    جانت سرش را تکان داد و گفت: گمان مي کنم چندي نگذرد که تو را هم مانند خودش بکند.
    ليزا اخمهايش را درهم کشيد و گفت:مي داني ليزا، تو دختر خوش شانسي هستي چون کسي را دوس داري که همه تاييدش کرده اند و از اين انتخاب راضيند و در پي اين نيستند که با تو مقابله کنند. ولي من با تو فرق دارم زيرا به کسي علاقه پيدا کرده ام که مردم او را وصله اي ناجور براي خانواده ام مي دانند آن هم به دليل آنکه از خانواده کم درآمدي است و من اصلا نمي توانمم بفهمم که زندگي اجداد او چه ربطي به زندگي حال ما دارد. بايد از کسي که دلخواه و نمونه يک مرد کامل براي من مي باشد چشم پوشي کنم چون مايکل از نژاد سلتي است و پدر بزرگش که سالها قبل مرده آدم دائم الخمري بوده که چندين بار هم به زندان افتاده و به دليل اينکه مادرش آدم زخمتکشي است و براي گذران زندگي و چرخاندن خانه و خانواده اش همدوش شوهرش کار مي کند. آنان نمي خواهند قبول کنند که اجداد مايکل هيچ ربطي به شخصيت خود او ندارند و من از اينکه مادرش کار مي کند نه تنها ناراحت نيستم بلکه براي او احترام زيادي قائلم من مايکل را با همين خصوصيات پذيرفته ام او ساده است بي پول است پشتوانه خانوادگي ندارد ولي مهربتان است جسور و شجاع است و نگاهش برايم آشناس.او مرا دوست دارد تنها براي خاطر خودم و من هم او را دوست دارم تنها براي خاطر خودش. مايکل مرد روياهاي من است و غير از او هيچ کس را نمي توانم قبول کنم و حالا تنها به دليل خوشايند مردمي که برايم حتي ذره اي ارزش ندارند بايد از او چشم پوشي کنم.
    ليزا آهي کشيد و گفت:من مي دانم که چه احساسي داري و کاش مي توانستم برايت کاري انجام دهم نمي دانم بايد به تو چه بگويم.
    جانت در حالي که از جا بر مي خاست اشکهايش را پاک کرد و گفت: هيچ ليزا چيزي نگو من دو راه بيشتر ندارم: يا بايد او را براي هميشه از قلبم بيرون برانم يا بايد ياد بگيرم که او را مخفيانه دوست بدارم، من که نمي توانم با تمام مردم شهرم در بيفتم، مي توانم؟
    ليزا در سکوت به فکر فرو رفت . جانت در حالي که به طرف در مي رفت گفت: مرا ببخش که تو را هم ناراحت کردم ولي شديدا نياز داشتم که با کسي درد و دل کنم و جز تو کسي را نداشتم که حرفم را بفهمد، چون تو هم عاشقي ؛ عاشق مردي که زندگيت را با او پيوند زده اي.
    ليزا دستش را روي شانه دوستش گذاشت و گفت: خوشحالم که به من اطمينان کردي جانت ، با تو در تمام حرفهايي که زدي هم عقيده ام و اميدوارم روزي همه کارها درست شود. تنها مي توان اميد داشت که آينده بهتري پيش رو داشته باشيم.
    جانت در حالي که از خانه خارج مي شد گفت: بله تنها اميد است که انسان را نسبت به زندگي خوشبين مي سازد.
    اليزابت بعد از رفتن جانت تا هنگامي که پيتر دنبالش آمد سعي کرد درباره حرفهاي او عميق فکر کند چون بيشتر از قبل خود را سردرگم و درمانده مي ديد و با ديدن پيتر همه حرفهاي جانت را از ياد برد. پيتر مثل هميشه با ماشين قديمي اش به دنبال او آمد. آن دو اکثر اوقات براي گردش به ساحل دريا مي رفتند چونن هر دو آنجا را دوست داشتند. آن روز هواي مطبوعي بود و دريا از هميشه آرامتر و زيباتر رخ مي نمود ، ليزا بازوي پيتر را گرفت و گفت:
    دلم برايت تنگ شده بود پيتر. مي داني چند وقت است که يکديگر را نديده ايم؟
    پيتر به او چشم دوخت و گفت: دقيقا يک هفته، به خودم گفتم بهتر است امتحاناتت را بدهي تا با خيال راحت تري بتوانيم يکديگر را ببينيم.
    ليزا گفت: اوضاع کارت چطور است؟
    پيتر آهي کشيد و گفت: اين روزها کارم خيلي زياد شده ولي با اين حال ناراضي نيستم. مي خواهم پرونده هاي سنگينتري را براي رسيدگي قبول کنم.
    ليزا از سر اکراه گفت: خوش به حالت اين قدر به کارت علاقه داري. من هيچ وقت نمي توانم به درس خواندن علاقه مند شوم. بعضي وقتها به فکر مي افتم شايد بهتر باشد که ديگر ادامه ندهم.
    پيتر با چهره اي درهم به او نگريست ، ليزا چشم غره اي رفت و گفت: خيلي خوب پيتر ، اين طوري به من نگاه نکن. من که نگفتم حتما اين کار را خواهم کرد.
    پيتر خنديد و گفت: تو خيلي خودسر و لجبازي ليزا.
    ليزا چيزي نگفت و در سکوت به دريا نگريست. صداي سمهاي چند اسب به گوشش رسيد. پيتر چشمهايش را تنگ کرد تا اسب سواراني را که به آنان نزديک مي شوند بشناسد. بعد از مدتي انگار که با خودش حرفم مي زند زير لب زمزمه کرد: لعنتي او اينجا چه کار مي کند؟
    ليزا متعجبانه به او نگاه کرد و قبل از اينکه حرفي بزند پيتر او را با خود به کناري کشيد. ليزا وحشت زده گفت: اتفاقي افتاده پيتر؟
    پيتر با اوقاتي تلخ گفت: بله آن هم يک اتفاق وحشتناک، حالا ساکت باش و حرفي نزن.
    وقتي اسب سواران به آنان رسيدند، مرد مسني که جلوتر از همه مي تاخت با ديدن آن دو با تعجب خنده بلندي سر داد. ليزا در عين سردرگمي از پشت شانه هاي پيتر به او خيره شد. هيچ گاه به ياد نداشت که مردي سرشناس آن طور بخندد. همراهان او هم شروع به خنديدن کرده بودند. وقتي خنده ها متوقف شده مرد مسن سر تا پاي پيتر را که از خشم مي لرزيد برانداز کرد. حال ليزا بخوبي مي توانست او را محک بزند. مرد صورت ظريفي داشت با چشمهاي راسخ و با نفوذ که با اين حال کاملا به هيکل درشت مردانه اش مي آمد. همان طور که به پيتر خيره مانده بود لبخند تمسخر آميزي زد. قلب ليزا بتندي مي تپيد. مردي که روبرويش قرار داشت مانند بشکه باروتي بود که منتظر جرقه اي است تا منفجر شود. احساس مي کرد او مرد بسيار مرموزي است، مردي که در پي اين نبود که به نظر متجدد و مبادي آداب بيايد.وقتي به حرف آمد ، ليزا به خودلرزيد.
    چطوري آقاي نجيب زاده؟ مي بينم که ديگر بدون مادرت به گردش مي آيي. وقتي از دور ديدمت خيال کردم دامن مادرت را گرفته اي.
    پيتر برافروخته فرياد زد: گورت را گم کن. تو مرد متعفني هستي و من نمي خواهم حتي يک کلمه با تو حرف بزنم.
    ليزا فرياد زد: پيتر ، اين چه طرز صحبت کردن است؟
    مرد نگاهش را متوجه ليزا کرد و حالت شوخ چشمانش از بين رفت با لحني تحکم آميز گفت: قيافه تان برايم خيلي آشناست ، آيا شما را در جايي ديده ام؟
    پيتر ليزا را پشت خود کشيد و گفت: واقعا که آدم گستاخي هستي ، به تو اجازه نمي دهم با او حرف بزني.
    مرد در عين خونسردي گفت: او مرا ببخشيد آقاي هاريسون ، نمي خواستم کاري مغاير آداب انجام دهم...
    کلاهش را برداشتش و تعظيم مسخره اي کرد و ادامه داد: واقعا خودم را نمي بخشم که باعث ناراحتي خاطر شما شده ام. لطفا سلام مرا به مادر گراميتان برسانيد. حتما هنوز در آن خانه عتيقه موريانه خورده که از اجداد بزرگوارشان به يادگار مانده زندگي مي کنند.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/