صفحه 1 از 10 12345 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 96

موضوع: عشق سبز | فرشته اقیان

  1. #1
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    عشق سبز | فرشته اقیان

    مشخصات کتاب :
    عنوان کتاب : عشق سبز
    مؤلف : فرشته اقیان
    ناشر : نسل نو اندیش
    نوبت چاپ : اول
    تاریخ چاپ : 1379
    487 صفحه و فصل بندی هم نیست


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  3. #2
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    از طبقه سوم بيمارستان هر فيلد بيرون را مي نگريست. بر خلاف روزهاي قبل ، آن روز هوا آفتابي بود و سبزه هاي محوطه بيمارستان که از باران شب پيش خيس شده بودند زير نور آفتاب جلوه هاي خاصي پيدا کرده بودند. از انتهاي راهرو دکتر فروزان ، دکتر هيرون به من نزديک مي شدند. از پنجره روي برگرداندم و به طرف آنان رفتم.

    سلام ، صبحتان بخير.
    هر دو با هم جوابم را دادند:سلام روز بخير .
    دکتر فروزان در حالي که لبخند مي زد گفت:حالت چطور است دخترم؟
    چون فارسي شروع به صحبت کرده بود من هم به فارسي جواب او را دادم:متشکرم دکتر ، حال مادرم چطور است؟
    سري تکان داد و جواب داد:عمل رضايت بخشي را پشت سر گذاشتيم ، مادرت زن مقاومي است و بخوبي توانست اين عمل را تحمل کند. حالا که آزمايشهاي بعد از جراحي قلب مادرت را ديده ام مي توانم با اطمينان بگويم قلب او مي تواند ساليان سال کار کند، ولي به شرطي که رژيم غذايي را دقيقاً رعايت کند تا رگها دوباره مسدود نشوند.
    نفس راحتي کشيدم و پرسيدم:مي توانيم او را به خانه ببريم ؟
    دکتر دستي به ريشش کشيد و جواب داد: بله . ديگر لزومي به مراقبت از او در بيمارستان وجود ندارد مي توانيد او را به خانه ببريد ولي بايد چند روز اول را حسابي مراقبش باشيد.
    خنده ام گرفته بود چون دکتر هيرون با اينکه چيزي از حرفهاي ما نمي فهميد مرتباً با حالتي جدي سرش را در تصديق حرفهاي دکتر فروزان تکان مي داد. دکتر فروزان هم متوجه شد و لبخندي بر لبانش نقش بست. از هر دو تشکر کردم و به طرف اتاق مادرم رفتم . او خواب بود. آهسته کيفم را برداشتم و از آنجا خارج شدم ، از باجه تلفن کنار بيمارستان به پدر تلفن کردم و خبر مرخص شدن مادر را به او دادم. پدر با خوشحالي گفت شب زودتر به خانه بر مي گردد تا بتوانيم خانه را براي استقبال از مادر آماده کنيم. وقتي گوشي را گذاشتم بسيار خوشحال بودم زيرا حالا بعد از مدتها دلشوره و اضطراب به دليل سکته قلبي مادر ، مي توانستيم با خيالي راحت تر زندگي عادي خود را از سر بگيريم. پدر قول داده بود بعد از مرخص شدن مادر از بيمارستان براي تعطيلات به فرانسه برويم تا روحيه مان عوض شود. اگرچه مادرم از اين پيشنهاد استقبال کرده بود ، براي من مسافرت به فرانسه زياد جالب نبود ، چون بيشتر دوست داشتم به ايران برگردم. پدر و مادر هفت سال بود که به لندن رفته بودند و در آنجا زندگي مي کردند و من در آن مدت پيش مادربزرگم زندگي مي کردم، ولي بعد از گرفتن ديپلم خانواده ام از من خواستند که براي ادامه تحصيلات به آنجا بروم و با اينکه چند سالي از خروج من از ايران گذشته بود ، ميل چنداني به ماندن در انگلستان نداشتم. دلم براي ايران تنگ شده بود ، دوست داشتم به ايران بازگردم ، ديدن وطنم برايم آرزو شده بود و براي تمام دوستان و نزديکانم دلتنگ شده بودم و دوست داشتم دوباره آنان را ببينم و در کنار آنها زندگي کنم. بارها خواستم از پدر و مادرم بخواهم که همراه هم به ايران بازگرديم ولي مي دانستم که اين خواست من از آنها غير ممکن است زيرا پدر شغل ثابتي در لندن داشت و مادر نيز به آن زندگي خو گرفته بود ، بنابراين بعد از مدتها کلنجار رفتن با خود تصميم گرفتم به تنهايي به ايران بازگردم ولي به دليل مريضي مادر بازگو کردن آن را به تعويق انداخته بودم و حالا که حال مادر رو به بهبود مي رفت مي توانستم آن دو را از نيتم آگاه کنم.
    در اين افکار بودم که صداي ترمز شديد ماشيني مرا به خود آورد ؛ کيف کاغذي خانمي وسط خيابان پاره شده بود و کتابهاي قطور در اطراف پراکنده شده بودند و راننده ماشين که در فاصله اندکي از آن زن ترمز کرده بود با عصبانيت داد و فرياد را انداخته بود ؛ عابران بي اعتنا آن صحنه را مي نگريستند و مي گذشتند. جلو رفتم و به آن زن در جمع آوري کتابها کمک کردم ، نگاه قدرشناسانه اي به من انداخت و در حالي که از راننده پوزش مي خواست به کمک من وسايلش را به کنار خيابان برد و گفت: خيلي متشکرم خانم ، شما کمک بزرگي به من کرديد اگر شما نمي آمديد من همان طور بلاتکليف وسط خيابان مانده بودم.
    گفتم : شانس آورديد که راننده به موقع ترمز کرد وگرنه امکان داشت زخمي بشويد
    گفت: بله درست مي گوييد؛ بايد از اين به بعد کيف محکمتري براي حمل خريدهايم همراه خود بياورم.
    سرم را تکان دادم و گفتم: ساک دستي من خاليست ، مي توانيد کتابها را داخل آن بگذاريد .
    تشکر کرد و گفت: نه متشکرم ، گمانم بتوانم آنها را با دست حمل کنم ،
    اما خودش هم مي دانست که حمل آن همه کتاب با دست امکانپذير نيست . ساک را به طرفش گرفتم و گفتم: لازم نيست تعارف کنيد ، شما به آن بيشتر نياز داريد تا من ، کتابهايتان را داخل آن بگذاريد . مي توانيد بعداً آن را به من برگردانيد.
    از سر قدرشناسي ساک را از من گرفت و کتابها را داخل آن گذاشت و گفت: متشکرم . از آشناييتان خيلي خوشحال شدم.
    دستش را به طرف من دراز کرد و ادامه داد: من اليزابت هستم.
    دست او را فشردم و گفتم: اسم من هم آرياست .
    متعجبانه گفت: اوه ، شما انگليسي نيستند؟
    سرم را تکان دادم و گفتم: نه من ايراني هستم.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  5. #3
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    لبخندي زد و گفت: درباره کشورتان چيزهاي بسياري مي دانم چون چند سال پيش همراه خانواده ام به عنوان توريست از آنجا ديدن کرديم. به شهري به نام اصفهان رفتيم ، مکاني بسيار زيبا بود و مردمي فوق العاده خونگرم و مهربان داشت. آن مسافرت خاطراتي به ياد ماندني براي من باقي گذاشته است.
    از تعريف او خشنود شدم و گفتم: بله ، آنجا کشوري است در خور تحسين .
    دست مرا در دست فشرد و گفت: خوشحال مي شوم اگر دعوت مرا براي خوردن يک قهوه بپذيريد. اين آشنايي تصادفي براي من خيلي جالب است و حدس مي زنم ما بتوانيم دوستان خوبي براي هم باشيم .اين طور تصور نمي کنيد؟
    از صفا و يکرنگي او خوشم آمده بود. سرم را تکان دادم و گفتم: بله درست است.
    با هم نزديکترين کافه رفتيم ، مادامي که او دستور قهوه مي داد توانستم او را با نگاهي دقيقتر برانداز کنم ؛ زني جوان بود با قدي متوسط و اندامي موزون ، از آن دسته زناني بود که با موهاي خرمايي رنگ که در پشت سر جمع کرده بود و چشمان درشت سبز ر نگش که جلوه خاصي داشت و با آن لباس سفيد ساده ، جذاب نشان مي داد. چشمم به حلقه اش افتاد. پرسيدم: ازدواج کرده ايد؟
    لبخندي زد و گفت: بله يک دختر کوچک هم به اسم جسيکا دارم.
    دوباره پرسيدم : در لندن زندگي مي کنيد؟
    آهي کشيد و گفت : بله ، چند سالي است که همراه شوهر و دخترم در لندن زندگي مي کنم چون کار همسرم ايجاب مي کند که براي مدتي طولاني اينجا باشيم ؛ در ضمن خودم هم در رشته حقوق مشغول تحصيل هستم و دخترم هم در اينجا به مدرسه مي رود. اگرچه لندن ما را پايبند کرده ، اميدوارم بزودي به جايي که آرزوي زندگي در آن را دارم باز گرديم.
    با تعجب پرسيدم: يعني شما هم انگليسي نيستيد ؟
    لبخندي زد و گفت: انگليسي هستم ولي اهل لندن نيستم و هيچ گاه هم خود را متعلق به اينجا ندانسته ام زيرا شهر من جايي دور از اينجاست.
    پرسيدم : مگر شما کجا زندگي مي کرده ايد؟
    در حالي که برايم قهوه مي ريخت گفت: جايي که از اين شلوغي ، ازدحام و هواي آلوده و آدمهاي غريبه که هر روز از کنارم مي گذرند خبري نيست. آنجا جاييست بسيار قشنگ که هر کسي را با نگاه اول مجذوب خود مي کند، محلي است بسيار زيبا به نام قلعه سبز.
    از تعريفهاي او لبخندي بر لبانم نقش بست. هنگامي که او از قلعه سبز صحبت مي کرد علاقه زيادش به آنجا را در نگاهش مي ديدم، عشقي پاک و خالصانه به جايي که او آن را موطن اصلي خود مي دانست. احساس او را بخوبي درک مي کردم ، دلتنگي او به همان اندازه اي بود که من براي ايران بي قرار بودم.
    قهوه ام را با شير مخلوط کردم و گفتم: اميدوارم در آينده اي نزديک ، تو به قلعه سبز بازگردي و من هم به ايران.
    جرعه اي از قهوه اش را نوشيد و گفت: آيا خيال ترک انگلستان را داريد؟
    سرم را تکان دادم و گفتم: بله ، راستش را بخواهي با آنکه مدت زيادي است در اينجا زندگي مي کنم نمي توانم تصور کنم که باقي عمر خودم را در اينجا بگذارنم و با وجود اينکه پدر و مادرم دوست دارند من در لندن تحصيلاتم را ادامه دهم ، خودم بيشتر دوست دارم به ايران بازگردم.
    خنديد و گفت: آيا کشور ما تا اين حد غير قابل تحمل است که مي خواهي از آن فرار کني؟
    من هم خنديدم و گفتم: قصدم توهين به کشور شما نبود ولي آيا تصور نمي کني که هر کسي در وطن خود آرامش بيشتري احساس مي کند تا کشوري که برايش بيگانه باشد؟
    اليزابت قهوه اش را دوباره شيرين کرد وگفت: بله ، حرف تو کاملاً درست است. من و تو با اينکه از دو نژاد و دو فرهنگ متفاوت هستيم ولي احساسي نزديک به هم داريم. من تا به حال خيال مي کردم تنها انگليسيها هستند که نسبت به آب و خاک خود متعصب هستند ولي حالا مي بينم که بايد در عقايدم تجديد نظر کنم.
    لبخندي زدم و از پنجره نگاهي به بيرون انداختم ، هوا کم کم ابري مي شد و خبر از بعد از ظهر باراني ديگري مي داد.
    صداي اليزابت مرا به خود آورد.
    آريا از کشورت برايم بگو ؛ تا حدودي مي دانم که جامعه اي است با فرهنگي کهن که هنوز مردم به آداب و رسوم خانوادگي و فرهنگي مخصوص خود پايبندند و اين فرهنگ قديمي جزئي انفکاک ناپذير از زندگي آنها شده است. در مدتي که در ايران بوديم بيشتر با اين آداب و رسوم آشنا شدم و از همه جالبتر مراسم ازدواجي بود که از نزديک شاهد آن بودم. مي داني ، گمان مي کنم آنجا در ازدواج دختر و پسر ، خانواده ها نقش مهمتري دارند تا خود آن دو شخصي که مي خواهند با هم زندگي کنند.
    سرم را در تصديق حرفهايش تکان دادم و گفتم: بله ، تا حدودي درست مي گويي زيرا خانواده اهميت فراواني در ايران دارد و بزرگترها نقش بسيار مهمي در تعيين سرنوشت فرزندانشان دارند.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  7. #4
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فنجان خالي قهوه ام را پر کرد وگفت: در انگلستان هم چنين رسمهايي وجود دارد که شايد در ظاهر تفاوت زيادي با آنچه تو مي گويي داشته باشد، ولي در اصل هر دو از يک منشأ مي باشند. آيا در ايران هم تضادهاي طبقاتي و رتبه بندي اجتماعي و فرهنگي وجود دارد؟
    در عين تأسف سرم را تکان دادم و گفتم: بله ، در کشور من هم چنين تفاوتهايي به وضوح به چشم مي خورد و متأسفانه اين شکاف طبقاتي روز به روز بيشتر مي شود که تأثيرات بسيار نا مطلوبي به دنبال دارد. البته اين تضادها در روستاها کمتر بروز مي کند چون در روستاهاي ايران مردم همبستگي و اتحادي ناگسستني با هم دارن و هنوز هم صفا و يکرنگي خود را حفظ کرده اند و برعکس ، در شهرهاي بزرگ متأسفانه برتري جويي و تجمل پرستي گروه کوچکي از مردم جامعه به حد افراط رسيده است؛ تا جايي که تنها ملاک براي سنجش فرد ، پول و ثروت و منزلت اجتماعي او مي باشد؛ شايد تعجب آور باشد ولي اين تضادها گاهي به قدري افراطي است که دختر و پسرها ترجيح مي دهند براي ازدواج همسري از طبقه خود انتخاب کنند و اگر دو نفر که از لحاظ مقام و ثروت از دو طبقه متفاوت هستند به هم علاقه مند شوند ، بايد خود را براي جنگي بزرگ با خانواده ها يشان آماده کنند، جنگي که به سختي مي شود در آن پيروز شد.
    آهي کشيدم و ادامه دادم: با اين همه هنوز هم افرادي که به فرهنگ ، اخلاق و تفاهمات دو طرف بيشتر اهميت مي دهند تا به پول و ثروت ، کم نيستند.
    اليزابت به دوردستها خيره مانده بود. پرسيدم: چرا در فکري؟
    نگاهش را متوجه من کرد و گفت: معذرت مي خواهم. حرفهايت مرا در فکر فرو برد. مي داني ، همين تعصبات و برتري طلبيهاي بعضي از انسانهاست که عواقب بدي در پيش دارد و باعث مي شود مسير زندگي بسياري عوض شود. شايد بد نباشد بداني که من هم يکي از آن آدمها هستم که اين تعصبات طبقاتي زندگيم را دگرگون ساخت.
    از سر کنجکاوي پرسيدم: چطور؟
    لبخندي زد و گفت: مثل اينکه خيلي تعجب کرده اي؟
    سرم را تکان دادم و گفتم: گمان مي کنم مشکلات زيادي در زندگي داشته اي ، اين طور نيست ؟ انگشتانش را در هم فرو برد و لبخندي محو بر لبانش نقش بست و گفت: بله ، درست حدس زده اي . سرنوشت با من بازيهاي فراواني کرده و زندگيم چون رودي خروشان هميشه در تلاطم بوده است. من به اين نتيجه رسيده ام که تا وقتي زنده ام بايد با زندگي دست و پنجه نرم کنم.
    دل به دريا زدم و گفتم: دوست دارم ماجراي زندگي تو را بدانم. حدس مي زنم سرگذشت زندگيت شنيدني باشد.
    ليزا خنديد و گفت: راستش را بخواهي خودم هم هميشه دوست داشتم آنچه را بر من گذشته براي کسي تعريف کنم ، آيا تو شنونده خوبي خواهي بود؟
    هيجان زده گفتم: البته خوشحال مي شوم که تو مرا محرم زندگيت بداني.
    ليزا نگاهي به ساعتش انداخت و گفت: بهتر است وقتي ديگر را معين کنيم تا بتوانيم با خيال راحت و طي زماني بيشتر با هم صحبت کنيم.
    گفتم: بله ، فکر خوبي است . من هم به خانه مان مي روم چون کارهاي زيادي است که بايد انجام دهم.
    ليزا هم گفت: من هم بايد به مدرسه دخترم بروم.
    هر دو از جا بلند شديم، ليزا کاغذ و مدادي از کيفش بيرون آورد و شماره تلفن خود را روي آن نوشت و به من داد. سپس در حالي که با من دست مي داد گفت: اگر موافق باشي يکشنبه اين هفته با هم به پارک مي برم. مي توانيم از صبح آنجا باشيم و ناهار را در کنار هم بخوريم و وقت کافي هم براي صحبت داشته باشم.
    سرم را تکان دادم و گفتم: بله ، فکر بسيار خوبي است.
    ليزا دوباره از من تشکر کرد و از هم جدا شديم. شب بعد ، وقتي خانواده سه نفري ما بعد از ماهها کنار هم جمع شد، تصميم خود را برا برگشتن به ايران به پدر و مادرم گفتم. آن دو ابتدا مخالف بودند ولي وقتي ديدند که من تصميم نهايي خود را گرفته ام رضايت دادند. مادر مرا در آغوش گرفت و هر دو گريستيم. با آنکه دوري از آنها برايم خيلي سخت بود ، نيرويي مرا به طرف ايران مي کشيد. به اين نتيجه رسيدم که عشق من به وطن از پيوندي که بين من و خانواده ام وجود دارد شديدتر است. قرار شد دو ماه بعد من به ايران بازگردم.
    روز يکشنبه کنار در پارک بزرگ مرکز لندن با جسيکا دختر خجالتي و مو سياهي که رنگ چشمهاي مادرش را به ارث برده بود آشنا شدم.ليزا با تکاني او را به جلو راند و گفت:
    برو جلو دختر خجالتي اين خانم همان دوستي است که تعريفش را برايت کرده بودم.
    جسيکا زير چشمي به من نگاه کرد و خودش را به ليزا چسباند.ليزا رو به من کرد و ادامه داد:
    هر وقت با غريبه اي روبرو مي شود خجالت مي کشد، ولي خواهي ديدي که بعد از مدتي از سر و کولت بالا مي رود.
    لبخندي زدم و گفتم:
    ولي دختر خوبي است ، اين طور نيست جسيکا؟
    جسيکا سرش را پايين انداخت و دستش را از دست مادرش بيرون کشيد و به طرف محوطه بازي دويد. من و ليزا روي يک نيمکت ، کنار استخري که مرغابيها در آن شنا مي کردند نشستيم . آن روز برخلاف نظر مادرم آسمان صاف و آفتابي بود و نسيم دلچسبي مي وزيد.رو به ليزا کردم و گفتم :
    نمي خواهي شروع کني؟
    ليزا لبخندي زد و گفت:
    راستش را بخواهي از چند روز پيش که همديگر را ديديم و قرار گذاشتيم که امروز به پارک بياييم مانند بچه ها هيجان زده بوده ام، خيلي خوشحالم که مي توانم با کسي درد دل کنم و حرفهايي را که سالها در قلبم مانده بود به زبان بياورم. اين را مي گويم چون مي دانم که تو خيلي خوب احساس مرا درک مي کني.
    گفتم: من هم از چند روز پيش انتظار مي کشيدم که امروز فرا برسد.اقرار ميکنم که من هم هيجان زده ام.
    ليزا از سر تعجب به کاغذها و قلمي که آماده مي کردم نگريست و گفت:
    خداي بزرگ تو که قصد نداري آنچه را مي گويم بنويسي؟
    خنديدم و گفتم: اتفاقاً درست حدس زده اي و حالا بايد نزد تو اعترافي بکنم. مدتهاست که من دنبال موضوع جالبي براي نوشتن مي گردم، موضوعي که بتواند شوق نوشتن را در من برانگيزد و اين طور احساس مي کنم که سرنوشت زندگي تو همان چيزي است که مدتها به دنبالش بوده ام.
    لبخند ملايمي زد و گفت: مطمئني که احساست به تو دروغ نمي گويد؟
    جواب دادم: بهترين راه حل براي اينکه بفهمم احساسم درست بوده يا نه اين است که همه چيز را برايم تعريف کني.
    ليزا حرفم را تصديق کرد و گفت:
    شايد بهتر باشد از جايي شروع کنم که دنياي ساکن و آرامي که از کودکي با آن بزرگ شده بودم به يکباره بره هم خورد و دنياي جديدي جلوي چشمانم قرار گرفت.
    ليزا سعي کرد همه چيز را برايم بگويد و هيچ نکته اي را از قلم نيندازد.او تعريف مي کرد و من يادداشت مي کردم و گاهي که محوگفته هايش مي شدم و يادداشت برداري را فراموش مي کردم ، اين موضوع را به من گوشزد ميکرد. ساعتها از ظهر گذشته بود که ليزا گفته هايش را پايان داد . و ورقه هاي من هم ديگر جايي براي نوشتن نداشت. جسيکا به من تکيه داده بود و خامه هاي شيريني را که در دست داشت با انگشت بر مي داشت و مي خورد.
    ليزا مدتي متفکرانه به دخترش خيره ماند و گفت: آريا سرگذشت زندگي مرا شنيدي. آيا گمان مي کني ارزش نوشتن دارد؟



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  9. #5
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    به او نگريستم و گفتم: بله احساسم به من دروغ نگفته بود ، همان چيزي است مدتها به دنبالش بودم . دوست داشتم از همين حالا نوشتن سرگذشت زندگيت را شروع مي کردم ولي اين شوق را نگه خواهم داشت تا وقتي به ايران بازگردم. مي خواهم داستان زندگي تو را در ايران بنويسم.
    ليزا بگرمي گفت: آيا به ايران بر ميگردي.
    گفتم:بله دو ماه ديگر به وطنم بر مي گردم و از حالا براي رسيدن آن روز لحظه شماري مي کنم. اگرچه هر روز که مي گذرد جدايي من از پدر و مادرم هم نزديکتر مي شود.
    ليزا گفت: مي فهمم چه احساسي داري . دلم برايت تنگ مي شود ولي خوشحالم که به آنچه مي خواهي مي رسي. شايد بعدها باز هم يکديگر را ملاقات کرديم.
    دستش را گرفتم و گفتم: برايت دعا مي کنم که زودتر به قلعه سبز بازگردي.
    سرش را تکان داد و به دوردستها خيره شد.
    درست چهار ماه از آن روز گذشته و دفترچه يادداشت جلوي رويم قراردارد.صداي بازي بچه ها از بيرون به گوش مي رسد. پنجره ها را باز مي کنم و به آنها مي نگرم. نزديک غروب است و مادربزرگ کنار خانه را آب و جارو مي کند.
    نفس عميقي مي کشم و بوي خاک را با ولع داخل ريه هايم مي کشانم. لبخندي بر لبانم نقش مي بندد.به ذهنم مي رسد چقدر زيباست که شخصي احساس کند واقعاً در خانه خودش زندگي مي کند، بدون احساس غربت و يا زندگيي که هيچ گاه برايش مفهوم عميقي پيدا نمي کند. زندگي من همين جاست ، جايي که همه با زبان مادريم صحبت مي کنند و درکنار انسانهايي زندگي مي کنم که بوي محبت مي دهند و هر روز چهره هايي را مي بينم که شوق زيستن را در من بر مي انگيزند.
    وقتي قلم و کاغذ به دست مي گيرم، احساس ليزا را بهتر از هر زماني درک مي کنم ، و تنهايي و غربت او را براي جدا ماندن از جايي که خود را به آن وابسته مي دانست ، با تمام وجود لمس مي کنم و حالا که داستان زندگي او را از زبان خودش مي نويسم ، صميمانه آرزو دارم او نيز روزي به سرزميني که خود را متعلق به آن مي داند بپيوندد.
    از پله هاي دانشکده به پايين سرازير شد ، خستگي دوره اي امتحانات را از هميشه بيشتر احساس مي کرد.
    آه ، خدايا شکر ، بالاخره اين امتحانات لعنتي تمام شد.
    اليزابت اين کلمات را زير لب زمزمه کرد. آن قدر خسته بود که احساس مي کرد مي تواند ساعتها بخوابد.
    ليزا صبر کن
    جانت خود را دوان دوان به ليزا رسانيد ، جلوي او ايستاد و در حاليکه لبخند مي زد گفت:
    تو هم که مثل من از پا در آمده اي.
    ليزا هيجان زده گفت: جانت ، باورت مي شود که اين ترم کسل کننده تمام شده؟
    جانت شانه هايش را بالا انداخت و گفت: در عوض روزهاي کسل کننده تري براي من شروع شده است.
    ليزا در عين تعجب گفت: چرا جانت ؟ من خيال مي کردم تو هم براي رسيدن چنين روزي لحظه شماري مي کرده اي.
    جانت ابروهايش را درهم کشيد و گفت: آخر تو که نمي داني ، امسال هم مثل هر سال قرار است پيش مادربزرگ بروم. او واقعاً آدم خشک و اعصاب خردکني است. تا وقتي آنجا هستم مانند موش کوري تمام حرکات مرا زير نظر مي گيرد. گاهي مجسم مي کنم که مادربزرگ در جواني زندانبان قابلي بوده است.
    ليزا لبخندي زد و گفت:پس تعطيلات فراموش نشدني پيش رو داري.
    نگاهش به ماشين سياهرنگ مادرش افتاد که آن طرف خيابان منتظرش ايستاده بود.برايش دست تکان داد و گفت:جانت ، همراه ما مي آيي؟
    جانت سرش را به نشانه سلام براي خانم اسميت خم کرد و گفت: نه ، ترجيح ميدهم پياده بروم.
    ليزا از جانت جدا شد. جلوي در خروجي خيلي شلوغ بود. ازميان جمعيت گذشت و خانم اسميت لبخند زنان در را برايش باز کرد.
    سلام مادر.
    سلام ليزا امتحانت را خوب دادي؟
    بله بد ندادم.
    به مادرش نگاه کرد، درست مانند هميشه بود مهربان و دوست داشتني. موهاي خاکستري رنگش را به پشت شانه کرده بود و لباس قهوه اي بلندي بر تن داشت. ليزا به مادرش لبخند زد و گفت:مادر به بيمارستان بر مي گرديد؟
    خانم اسميت در حاليکه شيشه ماشين را پايين مي کشيد گفت: نه امروز دوست دارم بقيه روزم را با تو باشم، مي خواهي به رستوران برويم و يک غذاي درست و حسابي بخوريم؟
    ليزا دستهايش را به هم زد و گفت: بله خيلي عالي ست.
    خم شد و گونه مادرش را بوسيد.
    داخل رستوران مادرش گاه و بيگاه سرش را خم مي کرد تا سلام اطرافيان را را جواب دهد. آنجا رستوران مورد علاقه خانم اسميت بود و همه کارکنان و مشتريان دائمي آن دو را مي شناختند. شهري که آنان در آن زندگي مي کردند، شهري کهن و کوچک کنار دريا بود، شهري تقريبا فراموش شده در گوشه اي از انگلستان و خانم اسميت در آنجا زني سرشناس بود . مردم چه از طبقه ممتاز و چه فقير جامعه هميشه از او به خوبي ياد مي کردند و ليزا به اين دليل به مادرش مي باليد. کنار هم گوشه دنجي پيدا کردند و نشستند.
    مادر ، خيلي خوشحالم که بعد از مدتها توانستيم با هم ناهار بخوريم.
    من هم همينطور عزيزم، دوست داري بعد کجا برويم؟
    ليزا در حالي که به بيرون مي نگريست خميازه اي کشيد و گفت: به خانه ، چون به يک خواب حسابي احتياج دارم؛ امتحانات مرا خيلي خسته کرده.
    خانم اسميت سرش را تکان داد و در سکوت به غذا خوردن مشغول شد و ليزا در حاليکه به تندي غذايش را فرو مي داد به اطرافش نگاهي انداخت و چهره هاي تکراري را از نظر گذرانيد و همين باعث شد بيشتر احساس خستگي کند. بعد از خوردن غذا از رستوران خارج شدند ، هنوز چند قدمي نرفته بودند که خانم وايت جلويشان ظاهر شد.
    آه خانم اسميت حالتان چطور است؟ و تو چطوري کوچولو؟
    رو به ليزا اين را گفت.ليزا دستش را دراز کرد تا با او دست بدهد. نمي دانست چرا هيچ وقت نمي تواند نسبت به خانم وايت احساس خوبي داشته باشد. خانم وايت دستکشهايش براي دست دادن را بيرون آورد و دستهاي گوشتالو و چاقش نمايان شد. ليزا به خودگفت هر لحظه ممکن است لباس تنگش از اطراف درزها پاره شود. پيراهن او آنقدر تنگ بود که حتي نمي توانست دستهايش را به راحتي بالا و پايين ببرد. يعني شيک پوشي آن قدر مهم بود که آدم خودش را خفه کند؟ با اين همه تنها چيزي که در خانم وايت ديده نمي شد خوش پوشي بود. ليزا به چشمهاي خانم وايت خيره شد.هر وقت او را مي ديد احساس مي کرد زير آن صورت بدقت بزک کرده اش هيولايي خفته است، زني مو قرمز با بيني استخواني کوچک که در صورت بزرگش محو شده بود و لبهاي نازکي که معمولاً ماتيک قرمز تندي به آن مي زد که باعث مي شد صورتش را مخوف تر نشان دهد ، با چشمهاي ريزي که زيرکانه همه جا را زير نظر داشت تا بتواد موضوع داغي براي حرفهايش در ميهمانيها و محفلهايي که با دوستان همانند خودش برگزار مي کرد داشته باشد. کافي بود خانمي با دوست همسرش بيش از حد معمول خوش و بش کند و يا آقايي لبخند مهرآميزي به خانم مخاطبش بزند، آن وقت بودکه کار آن خانم به ظاهر متشخص شروع مي شد. نه تنها او بلکه خيلي از اطرافيانشان مانند او بودند؛ کسانيکه بزرگترين سرگرميشان دست انداختن وفاش کردن رازهاي زندگي ديگران و دخالت در زندگي خصوصي اهالي شهر بود.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  11. #6
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    ليزا آن افکار را از سرش دور کرد و در حالي که از سر حواس پرتي به خانم وايت مي نگريست ، پيش خود گفت: مانند يک قاضي شده ام که روبروي متهم خود ايستاده و توبيخش ميکند، بايد اين را به پيتر بگويم. گمان مي کنم من هم در قضاوت مانند او خبره شده ام. به حلقه طلايي که در دست چپش مي درخشيد لبخندزد. پيتر وکيل سرشناس و کارآمدي بودکه علاوه بر پيشرفتهاي فراوانش در کار قضاوت، پشتوانه خوبي نيز از لحاظ موقعيت اجتماعي و خانوادگي داشت. او يکي از سرشناس ترين و در عين حال ثروتمندترين پسرهاي شهر بود. پدرش آقاي هاريسون تاجري متنفذ بود که همه اهالي شهر و همچنين شهرهاي اطراف او را مي شناختند و خانم هاريسون که دختر عموي آقاي هاريسون هم بود، بيش از هر چيز به القاب و افتخارات خانوادگي خود و همسرش مي باليد و در هر فرصتي به ليزا گوشزد مي کرد که عروس آنان نيز بايد به اعتقادات شوهرش احترام بگذارد. هر وقت ليزا به خانه آنان مي رفت خانم هاريسون مانند معلمي که به شاگرد کند ذهني درس ميدهد به تعريف از تاريخچه به خودش با افتخار خاندانش مي پرداخت و ليزا بلند نظرانه تمام آن حرفها را بعد از مدتي فراموش مي کرد.ليزا هميشه از اينکه مادر شوهر آينده اش سعي داشت او را مانند خودش بسازد متنفر بود. پيش خود ميگفت آخر به من چه مربوط که جد پيتر چه کاره بوده، چه جنگهايي کرده ، چه کساني را شکست داده ، چه افتخاراتي کسب کرده ، حتي کارهاي روزمره اش را چگونه انجام مي داده، چگونه غذا مي خورده و مي خوابيده است؟ از سر بدخلقي انديشيد:چرا مرا اين گونه که هستم قبول ندارند؟ من همين طور که هستم بيشتر از خودم راضي هستم تا آن چيزي که خانم هاريسون مي خواهد باشم.
    گاهي که مادر پيتر او را در آن اتاق بزرگ تنها مي گذاشت کنار يک يک تابلوهاي بزرگي که چهره هاي مختلف روي آنها نقش بسته و مغرورانه به او خيره شده بودند مي ايستاد و زبانش را براي هر کدامشان بيرون مي آورد و از اين کارش لذت مي برد. به نظرش تمام آن ثروتها و القابي که خاندانشان به دست آورده بود ، تنها با پايمال کردن حق ديگران و جور و ستمهايي که بر زير دستانشان اعمال مي داشتند حاصل شده بود و خدا مي دانست که براي خاطر جاه طلبيهاي آنان چه بسياري از مردم بي گناه زير خروارها خاک مدفون و در گردونه تاريخ محو شده بودند ، در حالي که هيچ گاه نامي از آنان برده نمي شد. کساني که بر اثر رفتار همين افرادي که صدها سال پيش زندگي کرده بودند و حالا نقاشي چهره هايشان با افتخار درون آن قابهاي چوبي مجلل و گرانبها جا گرفته بود و مغرورانه به او مي نگريستند ، خون دل خورده بودند. هميشه آرزو داشت عقيده اش را به پيتر بگويد اما وقتي مي ديد که او با چه دقتي محو گفته هاي مادرش مي شود و مغرورانه از نژاد نورماندي بودن به خود مي بالد غمگين مي شد و بهتر مي ديد که سکوت کند. پيتر هم مانند مادرش بود:مغرور،يکنواخت و رسمي ، کسي که با زيردستانش همان طور رفتار مي کرد که روزگاري اجدادش آن گونه بودند.اين رفتارها ليزا را معذب مي کرد، ولي با اين همه پيتر را دوست داشت.پيتر با آن رفتار خاص که از خانواده اش به ارث برده بود هر کسي را شايسته به يدک کشيدن نام خانوادگيش نمي دانست و البته ليزا آن قدر زيبا و سرشناس و جزو يکي از خانواده هاي نورماندي اصيل بود که توانسته بود در دل پيتر جايي براي خود باز کند. يک سال بود که آن دو رسما نامزد شده بودند در حالي که حتي قبل از آن هم مي دانستند که به هم تعلق دارند. با اين حال علي رغم خواسته ليزا و پيتر آن دو مجبور بودند تا تمام شدن درس ليزا صبر کنند و بعد از آن ازدواج کنند چون خانم هاريسون اين طور مي خواست و پيتر هم که هيچ گاه از دستور مادرش سرپيچي نمي کرد راضي شد. او کاملا به مادرش متکي بود و اليزابت هيچ وقت نمي توانست با اين موضوع کنار بيايد.
    صداي خانم وايت او را از افکارش بيرون آورد که هنوز داشت ماجراي افتادن خانم تافل در رودخانه و کمک شوهرش براي نجات او را براي مادرش تعريف مي کرد و ديد که خانم اسميت در عين ناآرامي به صحبتهاي او گوش مي دهد . اليزابت انديشيد: لعنت به تو که روزمان را خراب کردي ، بيچاره خانم تافل که به دست شوهر تو نجات يافته ، حتما تا به حال از زنده ماندنش آن هم به دست شوهرت پشيمان شده است.
    وقتي مادرش توانست خود را از شر او خلاص کند، خانم وايت دامنش را بالا گرفت تا سريعتر بتواند حرکت کند چون آن طرف خيابان خانم موناهان را ديده بود.ليزا آهست گفت:
    مادر نگاه کن چطور دارد مي دود او حاضر نيست به هيچ قيمتي از يک جفت گوش مفت براي تکرار کردن اراجيفش بگذرد.
    خانم اسميت ابروهايش را بالا انداخت و آهسته خنديد ، او هميشه حرفهاي دخترش را درک مي کرد؛ حرفهايي که شايد خيلي وقتها از ذهنش مي گذشت ولي قدرت بيانش را نداشت اما در دلش از حرفهاي بي پروا و سبکسرانه ليزا به خود مي لرزيد و احساس ترس مي کرد چون به خوبي تشخيص مي داد اعتقادات او و دخترش خط بطلاني ست بر بسياري از اعتقادات اطرافيانشان که به آنها افتخار مي کردند؛ عقايد پوسيده اي که با حرص به آن چنگ انداخته بودند و اصول بي پايه و اساس آنها را جزو تار و پود زندگي خود مي دانستند.
    خانم اسميت اينها را مي دانست و در عين ناراحتي به اين نتيجه مي رسيد که او و دخترش تفاوت بسياري با اطرافيانشان دارند، در حاليکه اوهميشه سعي مي کرد اين اختلافات را آشکار نکند، ليزا هيچ گاه براي پنهان ساختن عقايدش کوششي نمي کرد.
    وقتي به خانه رسيدند ليزا از خستگي روي پا بند نبود. در حالي که از پله ها بالا مي رفت موهايش را از شر سنجاقها خلاص کرد و خميازه کشان به طرف اتاقش رفت. خانم اسميت لبخند زنان تنها فرزندش را با نگاه تعقيب کرد.
    ليزا چهارده ساعت تمام خوابيد و هنگامي چشم باز کرد که مادرش از خانه بيرون رفته بود. خانم اسميت پزشکي مقتدر بود، زني با پشتکار فراوان و علاقه بيش از حد به خدمت به کساني که نيازمند مراقبت و مداوا بودند. به خاطر داشت که پدرش هميشه از شغل همسرش به خود مي باليد؛ او هم خود پزشکي ماهر بود ولي سرنوشت اين طور رقم خورده بود که در اثر طوفاني سهمگين قايق کوچک ماهيگيريش شکست و او در دريا غرق شد. آن موقع ليزا تنها چهار سال داشت. اگرچه ليزا خيلي کوچک بود که پدرش را از دست داد، خاطره هاي محوي از او در ذهنش نقش بسته بود. آهي کشيد و از جايش بلند شد. دوست نداشت که روزش را با افکار غمگين خراب کند ، مخصوصا که اولين روز تعطيلاتش بود. به آشپزخانه رفت و براي خود قهوه درست کرد و در حالي که آن را جرعه جرعه مي نوشيد نان را گرم کرد. صداي تلفن به گوش رسيد. ليزا در حالي که نام را گاز مي زد به طرف تلفن رفت. پيتر بود. ليزا شادمانه گفت: سلام پيتر ، حالت چطور است؟
    خوبم ليزا، امروز کاري نداري؟
    ليزا فکري کرد و گفت:نه از امروز بيکارم آخر تعطيلاتم تازه شروع شده است.
    خيلي خوب است پس مي توانم تو را ببينم .الآن ساعت چند است؟
    يازده.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  12. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  13. #7
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    پيتر مکث کوتاهي کرد و گفت:دارم در مورد يک پرونده کار ميکنم ولي تا چند ساعت ديگر کارم تمام مي شود ساعت چهار چطور است؟
    ليزا گفت:خوب است.
    پيتر گفت: پس ساعت چهار مي آيم دنبالت.
    ليزا گفت:بسيار خوب منتظر خواهم بود.
    تلفن را قطع کرد. لبخندي بر لبانش نقش بست. چند روزي بود که پيتر را نديده بود. اميدوارانه دعا کدر که پيتر او را پيش مادرش نبرد.پيش خود اعتراف کرد که از مادر پيتر خوشش نمي آيد و بعد از اين اعتراف بلافاصله لبخند از لبانش محو شد. شلنگ اندازان به اتاقش رفت و به تصوير خود در آيينه نگاهي انداخت. چشمهاي سبزش از هميشه درخشانتر و موهاي خرمايي رنگش ژوليده و درهم بود. احساس کرد از چند ماه پيش لاغرتر شده است، زيرا چشمانش درشتتر نشان مي داد و زير آنها اندکي گود افتاده بود. زبانش را براي تصوير چهره اش در آيينه در آورد و گفت:
    خانم اليزابت بهتر است حمام کني قيافه ات خيلي تماشايي شده ، بيچاره پيتر که به تو دل بسته.
    هنگامي که از حمام بيرون آمد ساعت دوازده ضربه نواخت. رضايتمندانه بدنش را کش داد، صداي زنگ خانه به گوش رسيد. يک لحظه به خود گفت شايد پيتر باشد ولي به ياد آورد که پيتر گفته بود چند ساعت بعد مي آيد. در حالي که حوله را دور موهايش مي پيچيد در را باز کرد.جانت پشت در بود.
    سلام ليزا حمام بودي؟
    ليزا لبخندي زد و گفت:آره چرا نمي آيي داخل؟
    جانت همراه او وارد شد و در حالي که اطراف را نگاه مي کرد پرسيد:تنهايي؟
    آره مادرم صبح زود به بيمارستان رفته.
    بعد در حالي که فکري از ذهنش ميگذشت گفت:راستي مگر قرار نبود به خانه مادربزرگت بروي؟
    جانت آهي کشيد و گفت:
    چرا قرار است امروز برويم. آمده ام از تو خداحافظي کنم.
    ليزا لبخندي زد و گفت:يک تفريح حسابي در پيش داري نه جانت؟
    جانت زبانش را بيرون آورد و گفت:
    حاضرم تمام درسهايي را که امتحان داده ام دوباره از نو بخوانم ولي به اين سفر به قول تو تفريحي نروم. مي داني ليزا حوصله هيچ چيز را ندارم، احساس مي کنم از زندگي بيزار شده ام و ديگر هيچ وقت نمي توانم عميقا خوشحال شوم ، ديگر حالم از اين شهر و آدمهايش به هم مي خورد.
    ليزا مرددانه کنار دوستش نشست و گفت:چه مي گويي جانت ؟ حالت خوب نيست ؟ رنگت هم که پريده.شايد مريضي ، بگذار برايت يک داروي تقويتي بياورم. خواهي ديد که حالت خيلي زود بهتر خواهد شد.
    جانت دست او را گرفت و ملتمسانه گفت:بنشين ليزا.درد من با اين دواها تسکين نمي يابد. من روحم آسيب ديده نه جسمم آيا مي تواني با دارويت مرهمي بر قلبم بگذاري؟
    ليزا وحشت زده به او خيره شد. قطره اشکي از چشمان سياهرنگش فرو چکيد.
    ليزا به آرامي گفت: بس کن جانت تو چرا اين طوري شده اي؟ آيا اتفاقي افتاده؟ زود باش حرف بزن ، داري مرا ديوانه مي کني.
    جانت اشکهايش را پاک کرد، نفس عميقي کشيد و گفت:مايکل را به ياد داري؟
    ليزا فکري کرد و گفت: آره از او برايم چيزهايي گفته بودي اما مدتي است که ديگر از او حرفي نمي زني ايا اتفاقي برايش افتاده ؟
    جانت سرش را به علامت نفي تکان داد و گفت:سر او با مادرم دعوايم شد او سرسختانه مي گويد که مايکل به درد خانواده ما نمي خورد چون از خانواده سطح پايين است و اگر بخواهم در ازدواج با او پافشاري کنم مرا طرد خواهد کرد. مي گويد اگر من با مايکل ازدواج کنم باعث سرشکستگي او خواهم بود. مي گويد بايد مايکل را فراموش کنم.ولي ليزا، گفتنش خيلي اسان است.اما من حتي نمي توانم تصورش را بکنم.
    ليزا از سر ناراحتي گفت:آن طور که به ياد دارم مادرت زياد با ازدواج شما مخالف نبود.
    جانت خشمگينانه گفت:
    بله ، زياد مخالف نبود و من خيال مي کردم که مي توانم او را راضي کنم، ولي از بدشانسي من خانم هاريسون چند روز پيش مرا با مايکل در خيابان ديده و يکراست پيش مادرم رفته و بعد از کنايه هاي فراواني که به او زده گفته که اين ديوانگي محض است که من مي خواهم با يک پسر سلتي ازدواج کنم. او تا آنجا توانسته از مايکل پيش مادر من بد گفته. به همين دليل او حسابي عصباني شده و مي گويد اگر مايکل را ببيند با دستهاي خودش او را خفه مي کند، حتي آوردن اسم او را هم در خانه ممنوع کرده.
    ليزا در عين ناراحتي گفت: حالا تو چه کار مي کني؟
    جانت جواب داد: ديروز مايکل را ديدم. وقتي موضوع را فهميد گفت بهتر است مخفيانه ازدواج کنيم.
    ليزا هراسان گفت:مگر ديوانه شده ايد ؟ مي داني با اين کار خود را به چاه عميقتري مي اندازيد؟
    جانت نگاه گنگي به او انداخت و گفت:بله مي دانم من آدم شجاعي نيستم که شهامت اين کار را داشته باشم. بنابراين بايد سعي کنم او را براي هميشه از ياد ببرم.
    ليزا با لحني آميخته به تاسف گفت: آيا مي خواهي به همين آساني بر علاقه ات سرپوش بگذاري؟
    جانت نواميدانه گفت: ليزا چه مي گويي چه کاري غير از اين مي توانم بکنم؟ به کبوتر پر و بال شکسته اي مي مانم که هيچ راهي براي رهايي ندارد، تو خودت با اين مردم بوده اي و مي داني که اگر بخواهم با او ازدواج کنم همه در مقابل ما جبهه مي گيرند. همه شان مانند کفتارهاي پير منتظر طعمه اي هستند تا پاره پاره اش کنند.
    ليزا آهي از سر تاسف کشيد، حرفهاي جانت را درک مي کرد.او ادامه داد:
    و آن خانم هاريسون لعنتي ، آه ليزا معذرت مي خواهم ولي از او بشدت متنفر شده ام و همين طور از آن پير زنهاي حراف که دور خود جمع کرده . او چطور مي تواند به خود اجازه دهد که در زندگي ديگران دخالت کند؟ آخ ليزا نمي داني چقدر غمگينم
    ليزا دستهايش را نوازش کرد و گفت:من هم از اين وضع ناراحتم جانت . متاسفانه در جايي زندگي مي کنيم که استبداد مطلق حاکم است. من نيز به اين نتيجه رسيده ام که مادر پيتر بيش از آنکه به او ارتباط داشته باشد در زندگي ديگران دخالت مي کند.
    جانت پوزخندي زد و گفت: او مادرشوهر آينده ات است. گمان مي کني بتواني با او کنار بيايي؟
    ليزا متفکرانه گفت:هنوز درباره اش به نتيجه دلخواه نرسيده ام. پيتر را دوست دارم و تصور مي کنم چاره اي ندارم غير از اينکه مادرش را با تمام رفتارهاي ناپسندش بپذيرم؛ گرچه خيلي سخت است.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  14. #8
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    جانت سرش را تکان داد و گفت: گمان مي کنم چندي نگذرد که تو را هم مانند خودش بکند.
    ليزا اخمهايش را درهم کشيد و گفت:مي داني ليزا، تو دختر خوش شانسي هستي چون کسي را دوس داري که همه تاييدش کرده اند و از اين انتخاب راضيند و در پي اين نيستند که با تو مقابله کنند. ولي من با تو فرق دارم زيرا به کسي علاقه پيدا کرده ام که مردم او را وصله اي ناجور براي خانواده ام مي دانند آن هم به دليل آنکه از خانواده کم درآمدي است و من اصلا نمي توانمم بفهمم که زندگي اجداد او چه ربطي به زندگي حال ما دارد. بايد از کسي که دلخواه و نمونه يک مرد کامل براي من مي باشد چشم پوشي کنم چون مايکل از نژاد سلتي است و پدر بزرگش که سالها قبل مرده آدم دائم الخمري بوده که چندين بار هم به زندان افتاده و به دليل اينکه مادرش آدم زخمتکشي است و براي گذران زندگي و چرخاندن خانه و خانواده اش همدوش شوهرش کار مي کند. آنان نمي خواهند قبول کنند که اجداد مايکل هيچ ربطي به شخصيت خود او ندارند و من از اينکه مادرش کار مي کند نه تنها ناراحت نيستم بلکه براي او احترام زيادي قائلم من مايکل را با همين خصوصيات پذيرفته ام او ساده است بي پول است پشتوانه خانوادگي ندارد ولي مهربتان است جسور و شجاع است و نگاهش برايم آشناس.او مرا دوست دارد تنها براي خاطر خودم و من هم او را دوست دارم تنها براي خاطر خودش. مايکل مرد روياهاي من است و غير از او هيچ کس را نمي توانم قبول کنم و حالا تنها به دليل خوشايند مردمي که برايم حتي ذره اي ارزش ندارند بايد از او چشم پوشي کنم.
    ليزا آهي کشيد و گفت:من مي دانم که چه احساسي داري و کاش مي توانستم برايت کاري انجام دهم نمي دانم بايد به تو چه بگويم.
    جانت در حالي که از جا بر مي خاست اشکهايش را پاک کرد و گفت: هيچ ليزا چيزي نگو من دو راه بيشتر ندارم: يا بايد او را براي هميشه از قلبم بيرون برانم يا بايد ياد بگيرم که او را مخفيانه دوست بدارم، من که نمي توانم با تمام مردم شهرم در بيفتم، مي توانم؟
    ليزا در سکوت به فکر فرو رفت . جانت در حالي که به طرف در مي رفت گفت: مرا ببخش که تو را هم ناراحت کردم ولي شديدا نياز داشتم که با کسي درد و دل کنم و جز تو کسي را نداشتم که حرفم را بفهمد، چون تو هم عاشقي ؛ عاشق مردي که زندگيت را با او پيوند زده اي.
    ليزا دستش را روي شانه دوستش گذاشت و گفت: خوشحالم که به من اطمينان کردي جانت ، با تو در تمام حرفهايي که زدي هم عقيده ام و اميدوارم روزي همه کارها درست شود. تنها مي توان اميد داشت که آينده بهتري پيش رو داشته باشيم.
    جانت در حالي که از خانه خارج مي شد گفت: بله تنها اميد است که انسان را نسبت به زندگي خوشبين مي سازد.
    اليزابت بعد از رفتن جانت تا هنگامي که پيتر دنبالش آمد سعي کرد درباره حرفهاي او عميق فکر کند چون بيشتر از قبل خود را سردرگم و درمانده مي ديد و با ديدن پيتر همه حرفهاي جانت را از ياد برد. پيتر مثل هميشه با ماشين قديمي اش به دنبال او آمد. آن دو اکثر اوقات براي گردش به ساحل دريا مي رفتند چونن هر دو آنجا را دوست داشتند. آن روز هواي مطبوعي بود و دريا از هميشه آرامتر و زيباتر رخ مي نمود ، ليزا بازوي پيتر را گرفت و گفت:
    دلم برايت تنگ شده بود پيتر. مي داني چند وقت است که يکديگر را نديده ايم؟
    پيتر به او چشم دوخت و گفت: دقيقا يک هفته، به خودم گفتم بهتر است امتحاناتت را بدهي تا با خيال راحت تري بتوانيم يکديگر را ببينيم.
    ليزا گفت: اوضاع کارت چطور است؟
    پيتر آهي کشيد و گفت: اين روزها کارم خيلي زياد شده ولي با اين حال ناراضي نيستم. مي خواهم پرونده هاي سنگينتري را براي رسيدگي قبول کنم.
    ليزا از سر اکراه گفت: خوش به حالت اين قدر به کارت علاقه داري. من هيچ وقت نمي توانم به درس خواندن علاقه مند شوم. بعضي وقتها به فکر مي افتم شايد بهتر باشد که ديگر ادامه ندهم.
    پيتر با چهره اي درهم به او نگريست ، ليزا چشم غره اي رفت و گفت: خيلي خوب پيتر ، اين طوري به من نگاه نکن. من که نگفتم حتما اين کار را خواهم کرد.
    پيتر خنديد و گفت: تو خيلي خودسر و لجبازي ليزا.
    ليزا چيزي نگفت و در سکوت به دريا نگريست. صداي سمهاي چند اسب به گوشش رسيد. پيتر چشمهايش را تنگ کرد تا اسب سواراني را که به آنان نزديک مي شوند بشناسد. بعد از مدتي انگار که با خودش حرفم مي زند زير لب زمزمه کرد: لعنتي او اينجا چه کار مي کند؟
    ليزا متعجبانه به او نگاه کرد و قبل از اينکه حرفي بزند پيتر او را با خود به کناري کشيد. ليزا وحشت زده گفت: اتفاقي افتاده پيتر؟
    پيتر با اوقاتي تلخ گفت: بله آن هم يک اتفاق وحشتناک، حالا ساکت باش و حرفي نزن.
    وقتي اسب سواران به آنان رسيدند، مرد مسني که جلوتر از همه مي تاخت با ديدن آن دو با تعجب خنده بلندي سر داد. ليزا در عين سردرگمي از پشت شانه هاي پيتر به او خيره شد. هيچ گاه به ياد نداشت که مردي سرشناس آن طور بخندد. همراهان او هم شروع به خنديدن کرده بودند. وقتي خنده ها متوقف شده مرد مسن سر تا پاي پيتر را که از خشم مي لرزيد برانداز کرد. حال ليزا بخوبي مي توانست او را محک بزند. مرد صورت ظريفي داشت با چشمهاي راسخ و با نفوذ که با اين حال کاملا به هيکل درشت مردانه اش مي آمد. همان طور که به پيتر خيره مانده بود لبخند تمسخر آميزي زد. قلب ليزا بتندي مي تپيد. مردي که روبرويش قرار داشت مانند بشکه باروتي بود که منتظر جرقه اي است تا منفجر شود. احساس مي کرد او مرد بسيار مرموزي است، مردي که در پي اين نبود که به نظر متجدد و مبادي آداب بيايد.وقتي به حرف آمد ، ليزا به خودلرزيد.
    چطوري آقاي نجيب زاده؟ مي بينم که ديگر بدون مادرت به گردش مي آيي. وقتي از دور ديدمت خيال کردم دامن مادرت را گرفته اي.
    پيتر برافروخته فرياد زد: گورت را گم کن. تو مرد متعفني هستي و من نمي خواهم حتي يک کلمه با تو حرف بزنم.
    ليزا فرياد زد: پيتر ، اين چه طرز صحبت کردن است؟
    مرد نگاهش را متوجه ليزا کرد و حالت شوخ چشمانش از بين رفت با لحني تحکم آميز گفت: قيافه تان برايم خيلي آشناست ، آيا شما را در جايي ديده ام؟
    پيتر ليزا را پشت خود کشيد و گفت: واقعا که آدم گستاخي هستي ، به تو اجازه نمي دهم با او حرف بزني.
    مرد در عين خونسردي گفت: او مرا ببخشيد آقاي هاريسون ، نمي خواستم کاري مغاير آداب انجام دهم...
    کلاهش را برداشتش و تعظيم مسخره اي کرد و ادامه داد: واقعا خودم را نمي بخشم که باعث ناراحتي خاطر شما شده ام. لطفا سلام مرا به مادر گراميتان برسانيد. حتما هنوز در آن خانه عتيقه موريانه خورده که از اجداد بزرگوارشان به يادگار مانده زندگي مي کنند.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  15. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  16. #9
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    يکي از مردهاي همراهش گفت: شنيده ام هر شب قبل از خواب تابلوهاي اجدادش را زير سرش مي گذارد تا خواب آنها را ببيند.
    دوباره صداي خنده شان به هوا بلند شد وليزا به زحمت توانست جلوي خنده اش را بگيرد ولي پيتر از عصبانيت سر خ شده بود. ليزا نگاهي به او انداخت و نديشيد: بيچاره پيتر ، او واقعا نجيب زاده است. دوباره نگاهش را متوجه آن مرد عجيب کرد. از قيافه اش پيدا بود که حسابي تفريح کرده است. اسب سواران در حالي که هنوز مي خنديدند به سرعت از آن دو دور شدند و آن مرد تا آخرين لحظاتي که در ديد آنان بود کلاهش را برايشان تکان داد. ليزا انديشيد: او چه کسي بود که آن قدر جسورانه حرف مي زد؟ از قيافه و طرز لباس پوشيدنش اين طور بر مي آمد که مرد متمولي باشد. هنوز قلبش به تندي مي تپيد. سعي کرد تمام آن لحظات را در ذهنش ثبت کند.«مردي واقعا ناب بود». اين حرف را پيش خودش تکرار کرد.زير چشمي به پيتر نگريست. مدتي بعد وقتي شجاعت اين را پيدا کردکه حرفي بزند گفت: پيتر تو آنها را مي شناختي؟ آنها چه کساني بودند؟
    پيتر با تلخ گفت: چيزي نيست که لازم باشد تو بداني . بهتر است برگرديم.
    ليزا در عينن سماجت گفت: منظورت چيست که مي گويي لازم نيست بدانم آنها چه کساني بودند؟
    پيتر از سر ناآرامي جواب داد خودت ديدي که آدمهاي محترمي نبودند ، بنابراين شناختن آنها هيچ سودي برايت ندارد.
    ليزا خشمگينانه گفت: تو هميشه فقط به فکر سود و زيان هر کاري هستي ولي بايد به تو گوشزد کنم که من هم در اين شهر زندگي مي کنم و حق دارم بدانم در اطرافم چه مي گذرد. از آن مهمتر من همسر آينده ات هستم. اين پنهان کاري تو چه مفهومي دارد؟
    پيتر از سر اکراه گفت: آنها مردماني طرد شده اند و من حوصله ندارم ماجراهايي فراموش شده را دوباره بازگو کنم. حالا بيا بريم. اين مردک لعنتي بکلي روزم را خراب کرد.
    ليزا از سر سماجت گفت: دست که بگو اسم آن مردي که با تو حرف مي زد چه بود؟
    واريک، جيمز واريک ؛ حال بس کن ليزا.
    ليزا ديگر حرفي نزد. واريک براي او اسمي کاملا بيگانه بود. اگرچه در شعله کنجکاوي مي سوخت ، ترسيد چيز بيشتري از پيتر بپرسد. با اين حال دانست که پيتر اطلاعات بيشتري به او نمي دهد. در راه بازگشت به خانه سؤالهاي زيادي در ذهنش نقش بسته بود. او که بود؟ آيا از اهالي شهر بود؟ در اين صورت چرا تا به حال کسي از او حرفي نزده بود؟ و چرا او پيتر تا اين اين حد از هم متنفر بودند؟ و چرا بدون هيچ هراسي آن طور درباره خانم هاريسون حرف زده بود؟ اينها سؤالاتي بود که مدام در ذهن ليزا نقش مي بست. پيتر نگاهي به ليزا انداخت و خشمگينانه بر سرعت ماشين افزود. وقتي ليزا از پيتر خداحافظي کرد ساعت بزرگ شهر هشت ضربه نواخت . او به سرعت وارد خانه شد. مادرش به خانه برگشته بود.ليزا لبخند زنان بوسه اي بر گونه مادرش زد. خانم اسميت نگاهي به او انداخت و گفت: خوش گذشت؟
    ليزا در حالي که کفشهايش را در مي آورد و به گوشه اي مي انداخت گفت: بله ، يک گردش به يادماندني بود.
    کنار مادرش که مشغول مطالعه بود نشست و دستش را به آرامي روي شانه او گذاشت و به نقطه اي خيره ماند. خانم اسميت نگاهش را از کتاب برداشت و به دخترش نگريست. چشمهاي سبز ليزا درخشش عجيبي داشت ، سوسويي که تا آن وقت نديده بود و لبهايش را طوري که انگار راجع به موضوع مهمي مي انديشيد جمع کرده و به روبرو خيره مانده بود. طاقت نياورد و پرسيد : چيزي شده ليزا؟
    ليزا تکاني خرد و گفت: موضوعي است که از عصر تا به حال فکر مرا به خود مشغول کرده. مي داني مادر ، امروز مردي را کنار دريا ديدم و من ، چطور بگويم ، اگرچه مي دانم حرفم درست نيست ، خوب از او خوشم آمده...
    سپس انگار که از حرف خود پشيمان شده باشد هراسان به مادرش نگريست و وقتي سکوت او را ديد ادامه داد:
    ولي مادر ، پيتر از او هيچ خوشش نيامد و با اينکه معلوم بود او را از قبل مي شناسد حاضر نشد چيزي راجع به او به من بگويد.
    چشمهايش را به ديوار دوخت انگار که با خودش حرف مي زد گفت: وقتي آن طور درباره خانم هاريسون حرف مي زد من نه تنها ناراحت نشدم بلکه در دل او را تحسين کردم. آه مادر من چه دختر بدي هستم. او خيلي بي ادب بود و پيتر را دست انداخت ولي من از او خوشم آمد. من نبايد چنين حرفهايي بزنم.
    خانم اسميت با لحني آميخته به نگراني گفت:ليزا واضح حرف بزن: اگر بخواهي اين طوري ادامه بدهي من اصلا نمي فهمم که چه اتفاقي افتاده
    ليزا به آرامي گفت: امروز وقتي همراه پيتر به کنار ساحل رفته بوديم چند مرد اسب سوار به ما نزديک شدند. مردي که جلوي همه حرکت مي کرد با ديدن پيتر ايستاد و او و مادرش را به باد توهين و استهزاء گرفت. او واقعا بي پروا بود. مثل اينکه اسمش جيمز بود. بله پيتر او را جيمز واريک معرفي کرد.
    خانم اسميت تکاني خورد و آهي کشيد. ليزا به مادرش نگريست ، مي خواست تاثير اسمي را که برايش بيگانه بود در چهره مادرش ببيند. مادر به او مي نگريست ولي انگار او را نمي ديد. رنگش پريده بود و مي لرزيد. ليزا هيچ وقت او را آن طور نديده بود ، دستش را گرفت و در عين نگراني به او خيره شد. بغض راه گلويش را بسته بود. بالاخره مادرش از آن حالت بيرون آمد و متوجه او شد. چشمهاي مادرش براي او غريب بود، مانند چشمهاي بيگانه اي که براي اولين بار او را مي ديد.
    خانم اسميت به حرف آمد و گفت: جيمز واريک ، مردي با چشمان آبي تيره که بسيار بي پرواست و با اعتماد به نفس کامل رفتار مي کند...
    در حالي که صدايش مي لرزيد ادامه داد: البته ليزا ، خيلي خوب او را مي شناسم.
    قطره اشکي از چشمانش فرو چکيد. ليزا که در عين نگراني و بلاتکليفي به مادرش نگاه مي کرد گفت: اصلا نمي فهمم ، آيا من امروز کودن و کند ذهن شده ام يا اينکه موضوعي وجود دارد که من نبايد بدانم ؟ چرا اين مرد اسرارآميز اين قدر دردسر درست مي کند. اول پيتر و حالا هم شما. محض رضاي خدا به من بگوييد اينجا چه خبر است؟ احساس آدم احمقي را دارم که تا به امروز او را فريب مي داده اند. مادر چرا گريه مي کنيد ؟ آيا من حرف بدي زده ام؟ آخر اين جيمز واريک کيست که شما حتي با شنيدن نامش اين قدر آشفته و هراسان شده ايد؟
    خانم اسميت به تنها فرزندش که هراسان به او مي نگريست لبخند زد ، تلاشي که موفقيت آميز نبود و دوباره همان حالت جدي روي چهره اش نقش بست. مي دانست که نمي تواند به دخترش دروغ بگويد. او چنين روزي را پيش بيني کرده بود. موقعش بود که همه چيز را به او بگويد و دخترش را براي قضاوت آزاد بگذارد، قضاوتي سخت ، از سالهايي که به فراموشي سپرده بود، ولي با اين حال هنوز گفتنش براي او عذاب آور بود.
    مهربانانه گفت : آرام باش دخترم ، لازم نيست خودت را ملامت کني ، مقصر اصلي در اين ميان من بوده ام که تا به حال موضوع را از تو مخفي نگه داشته بودم و حال با اينکه بازگو کردنش برايم سخت است ، مي خواهم تو از همه چيز با خبر شوي. بايد بداني اين مادر آرام و صبوري که مي بيني ، همان خانم اسميت بلند آوازه که همه او را مي شناسند ، کسي که حالا تنها فکرش داشتن يک زندگي آرام و بدون جنجال است و مهمترين کارش کمک به بيماران مي باشد ، قبلا دختري بوده متفاوت با آنچه تو از او در ذهنت داري . مي خواهم مر آنگونه که بودم بشناسي و آن وقت قضاوت درباره مادرت را به خودت واگذار مي کنم...



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  17. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  18. #10
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    دست دخترش را فشرد و ادامه داد: خودت مي بيني که وضع روحي من نامناسب است ، اما بايد اين سکوت چندين ساله را بشکنم تا بلکه آرام بگيرم. تو فقط ساکت باش و به حرفهايم گوش بده...
    نفسي تازه کرد و ادامه داد: از من پرسيدي که جيمز واريک را مي شناسم يا نه. در جواب سؤالت بايد بگويم ، بله او را حتي بهتر از خودم مي شناسم. او روزگاري همه زندگي من بود.
    ليزا با دهان باز به مادرش خيره مانده بود. خانم اسميت لبخندي زد و ادامه داد:
    او را از بچگي مي شناختم. مادرش از دوستان صميمي مادرم بود و از کودکي باهم همبازي بودند که حتي بعد از ازدواج هم پيوند خود را حفظ کردند. آقاي واريک زميندار بزرگي بود که غير از خانه با شکوهي که در شهر داشت زمين بسيار بزرگي هم در فاصله دور از شهر به ارث برده بود که جزو افتخارات خانوادگي واريکها به حساب مي آمد و واقعا هم داشتن چنين مکاني افتخاري بزرگ بود. به دليل محبوبيت زياد واريکها ، خانواده هاريسون يعني پدربزرگ پيتر ، به آنها حسادت ميکرد. هاريسونها حتي سعي نمي کردند که اين کينه توزي را پنهان نگه دارند. آنها که هيچ گاه نمي توانستند کسي را با موفقيت اجتماعي بالاتر از خودشان تحمل کنند هميشه دنبال فرصتي مي گشتند تا از محبوبيت آن خانواده بکاهند ، با اين همه هر بار شکست مي خوردند. پدرم بارها به پدر جيمز گوشزد کرد که هاريسونها را دست کم نگيرد ولي آقاي واريک هر با که پدرم جدي به او تذکر ميداد مي خنديد و به شوخي مي گفت:
    اين هاريسونها آدمهاي جالبي هستنند و به دليل پشتکاري که براي شکست دادن من از خود نشان مي دهند از آنها خوشم مي آيد.
    او به همين راحتي از مقابله جدي با توطئه هاي آنها طفره مي رفت و همين رفتار او باعث مي شد که هاريسونها عصباني تر شوند.
    و اما قلعه سبز ، هنوز به خاطر دارم که چگونه بود. از تپه که سرازير مي شدي اولين چيزي که به چشم مي خورد بناي بزرگ و با شکوهي بودکه زيباييش خيره کننده بود ، خانه اي با آجر هاي قهوه اي رنگ که در پهنه سبز اطرافش بيشتر خودنمايي مي کرد. واريکها عاشق طبيعت بودند. براي همين بيشتر ايام سال را در قلعه سبز مي گذراندند. مابيشتر تعطيلات به آنجا دعوت مي شديم. بهترين روزهاي زندگيم موقعي بود که به قلعه سبز مي رفتيم. موقعي که آلنا زن آقاي واريک با ديدن ما به استقبالمان مي آمد و گونه ام را مي بوسيد و مي گفت:
    ماري کوچولو به قلعه سبز خوش آمدي.
    همه چيز آنجا را دوست داشتم حتي اصطبل اسبهايش را که هميشه بوي بدي ميداد. آلنا دوست مادرم که همه او را خانم واريک مي ناميديم. زني بود شوخ طبع ، ساده و مهربان و درعين حال جدي در کار؛ زني که با پشتکار و علاقه فراوان به کارهاي قلعه سبز رسيدگي مي کرد ، و آقاي واريک درست نقطه مقابل همسرش بود؛ مردي بسيار آرام و خونسرد که هيچ علاقه اي به رسيدگي به کارهاي اداري قلعه سبز نداشت. بنابراين تمام کارها را به همسرش واگذار کرده بود. تنها چيزي که براي او جالب بود تربيت کردن اسبهاي اصيل بود که البته در آن کار مهارت فراواني داشت. با اينکه آن دو از بسياري جهات با هم متفاوت بودند ، زندگي خوب و آرامي داشتند و جيمز تنها پسر اين خانواده خوشبخت بود. پسري شوخ و سرزنده که بيشتر به مادرش مي مانست تا پدرش. ما از همان کودکي با هم بزرگ شديم و همبازيان خوبي براي هم بوديم؛ عاشق اين بوديم که روي تپه ها سر بخوريم و يا به يکديگر گل پرتاب کنيم و از قيافه هاي کثيف و مضحکي که پيدا مي کرديم به يکديگر بخنديم. گاهي از کنار رودخانه سنگهاي زيبا را جمع مي کرديم و آنها را مانند گنجي مدفون مي کرديم ، يا اينکه جيمز تله مي گذاشت که حيوانات کوچک را شکار کند که البته هيچ وقت چيزي گيرش نمي آمد. هميشه کاري بود که بتوان انجام داد ، و براي همين هميشه حساب روز و ساعت از دستمان در مي رفت. صبح من و جيمز سر و صدا کنان از خانه خارج مي شديم و نزديکهاي ظهر کثيف و گرسنه بر مي گشتيم. حالا که فکر مي کنم مي بينم جيمز آن وقتها زياد خرابکاري مي کرد. مثلا روزي کرمي را داخل پيپ پدرش انداخت و پدرش که حسابي عصباني شده بود اشتباهي يکي از مستخدمان را که جيمز از او خوشش نمي آمد تنبيه کرد. و يا روزي روبان مورد علاقه مادرش را به گردن يکي از گاوها بست و مادرش بعد از ساعتها جستجو براي پيدا کردن روبان ، وقتي که آن را کثيف و بدبو بر گردن گاو پيدا کرد کتک مفصلي به جيمز زد. همه کارهايش برايم جالب بود و از جسارتهاي او خوشم مي آمد چون خودم هيچ گاه جرأت چنان کارهايي را نداشتم. خانه واريکها تنها جايي بود که در آن مادرمم مرا بابت سر و وضع آشفته و ژوليده و لباسهايم که هميشه آغشته به آب و گل بود سرزنش نمي کرد ، انگار آنجا اين چيزها جزء انفکاک ناپذيري از زندگي بود. بهترين خاطرات کودکيم در قلعه سبز نقش بست. در شهر کودک ساکتي بودم که بايست زير فرمان مادر بدقت تربيت مي شدم تا در آينده باعث افتخار خانواده ام باشم. به خانم کوچکي مي مانستم که بعد از رفتن به قلعه سبز به دختر کولي پر سر وصدايي مبدل مي شدم. من و جيمز با هم بزرگ شديم. جيمز علاقه زيادي به ادامه تحصيل داشت و به همين دليل بعد از تمام شدن دبيرستان در رشته پزشکي مشغول به تحصيل شد و من هم چند سال بعد هنگامي که دبيرستان را پشت سر گذاشتم خانه نشين شدم. نزديکيهاي عيد کريسمس بود و واريکها در خانه ما ميهمان بودند. آن روز را خيلي خوب بخاطر دارم؛ بزرگترها کنار هم محفل گرمي را تشکيل داده بودند و با هم گپ مي زدند ؛ هوا بشدت سرد بود و من کنار آتش روي صندلي نشسته بودم و گلدوزي مي کردم. جيمز کنارم روي دسته صندلي نشسته بود و به حرکات دست من مي نگريست . حواسم متوجه حرفهاي آقاي واريک بود که با صدي بلند از اسبهايش تعريف مي کرد که جيمز گفت:
    ماري اگر سوألي از تو بکنم جوابم را صادقانه مي دهي ؟
    مکثي کردم و گفتم : مگر تا به حال از من دروغ شنيده اي؟
    مرددانه جواب داد: البته که نشنيده ام ، ولي اين سؤال خاص است.
    سرم را بلند کردم و گفتم: خوب اين سؤال خاص را مطرح کن و مطمئن باش که حقيقت را به تو مي گويم.
    زير لب گفت: آيا به من علاقه داري ؟
    نگاهم روي گلدوزي ثابت ماند ؛ من من کنان جواب دادم:
    خوب معلوم است که به تو علاقه دارم. ما از کودکي با هم بزرگ شده ايم و...
    نگذاشت حرفم تمام شود و با لحني آکنده از بي قراري گفت: ماري از جواب دادن طفره نرو. خوب مي داني منظور من چيز ديگري است ؛ مي خواهم بدانم آيا آن قدر مرا دوست داري که با من ازدواج کني؟
    جرأت نگاه کردن به او را نداشتم. نگاهم روي گلهاي قرمز نقش بسته به پارچه خيره مانده بود. نگاه سنگينش را احساس مي کردم. بارها از خود پرسيده بودم آيا مي شود جيمز روزي چنين پيشنهادي به من بدهد و حالا او چنين پيشنهادي را داده بود. ضربان قلبم را که تند مي تپيد احساس مي کردم. زير لب گفتم:
    چطور به اين فکر افتادي که با من ازدواج کني ؟
    بي صبرانه گفت: من از کودکي به تو علاقه مند بودم و دوست داشتم همسر آينده ام باشي . تا به حال بارها سعي کردم که همه چيز را بگويم ولي هيچ وقت به آن اندازه شهامت پيدا نکردم که حقيقت را به تو بگويم؛ ديروز مادرم مي گفت پسر عمويت تازگيها به شهر بازگشته و از تو خواستگاري کرده مي خواهد تو را از من بگيرد، بنابراين دل به دريا زدم و آنچه را سالها ذهن مرا به خود مشغول کرده بود با تو در ميان گذاشتم ، حالا هم مي خواهم بدانم که آيا اشتباه فکر کرده ام که تو را در تخيلاتم همسر آينده مي دانسته ام يا نه؟


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  19. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


صفحه 1 از 10 12345 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/