يکي دوستي را که زمانها نديده بود گفت : کجايي که مشتاق بوده ام . گفت : مشتاقي به که ملولي.
دير آمدي اي نگار سرمست
زودت ندهيم دامن از دست
معشوقه که دير دير بينند
آخر کم از آنکه سير بينند؟
به يک نفس که برآميخت يار با اغيار
بسي نماند که غيرت ، وجود من بکشد
به خنده گفت که من شمع جمعم اي سعدي
مرا از آن چه که پروانه خويشتن بکشد؟
بي اعتنايي يار، آسانتر از محروميت از ديدارش
دانشمندي را ديدم به کسي مبتلا شده و رازش برملا افتاده . جور فراوان بردي و تحمل بي کران کردي. باري بلاطفتش گفتم : دانم که تو را در مودت اين منظور علتي و بناي محبت بر زلتي نيست . با وجود چنين معني ، لايق قدر علما نباشد خود را متهم گردانيدن و جور بي ادبان بردن. گفت : اي يار ، دست عتاب از دامن روزگارم بدار ، بارها درين مصلحت که تو بيني انديشه کردم و صبر بر جفاي او سهل تر آيد همي که صبر از ديدن او و حکما گويند : دل بر مجاهده نهادن آسانتر ست که چشم از مشاهده برگرفتن.
هر که بي او به سر نشايد برد
گر جفايي کند ببايد برد
روزي ، از دست گفتمش زنهار
چند از آن روز گفتم استغفار
نکند دوست زينهار از دوست
دل نهادم بر آنچه خاطر اوست
گر بلطفم به نزد خود خواند
ور به قهرم براند او داند
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)