شبي ياد دارم که ياري عزيز از در درآمد . چنان بي خود از جاي برجستم که چراغم به آستين کشته شد .
سري طيف من يجلو بطلعته الدجي

شگفت آمد از بختم که اين دولت از کجا؟

نشست و عتاب آغاز کرد که مرا در حال بديدي چراغ بکشتي به چه معني ؟ گفتم : به دو معني : يکي اينکه گمان بردم که آفتاب برآمد و ديگر آنکه اين بيتم به خاطر بود .
چون گراني به پيش شمع آيد

خيزش اندر ميان جمع بکش

ور شکر خنده اي است شيرين لب

آستينش بگير و شمع بکش