يکي را دل از دست رفته بود و ترک جان کرده و مطمح نظرش جايي خطرناک و مظنه هلاک . نه لقمه اي که مصور شدي که به کام آيد يا مرغي که به دام افتد .
چو در چشم شاهد نيايد زرت

زر و خاک يکسان نمايد برت

باري بنصيحتش گفتند : ازين خيال محال تجنب کن که خلقي هم بدين هوس که تو داري اسيرند و پاي در زنجير . بناليد و گفت :
دوستان گو نصيحتم مکنيد

که مرا ديده بر ارادت او است

جنگجويان به زور و پنجه و کتف

دشمنان را کشند و خوبان دوست

شرط مودت نباشد به انديشه جان ، دل از مهر جانان برگرفتن.
تو که در بند خويشتن باشي

عشق باز دروغ زن باشي

گر نشايد به دوست ره بردن

شرط ياري است در طلب مردن

گر دست رسد که آستينش گيرم

ورنه بروم بر آستانش ميرم

متعلقان را که نظر در کار او بود و شفقت به روزگار او ، پندش دادند و بندش نهادند و سودي نکرد.
دردا که طبيب ، صبر مي فرمايد

وي نفس حريص را شکر مي بايد

آن شنيدي که شاهدي بنهفت

با دل از دست رفته اي مي گفت

تا تو را قدر خويشتن باشد

پيش چشمت چه قدر من باشد؟

آورده اند که مر آن پادشه زاده که مملوح نظر او بود خبر کردند که جواني بر سر اين ميدان مداومت مي نمايد خوش طبع و شيرين زبان و سخنهاي لطيف مي گويد و نکته هاي بديع ازو مي شنوند و چنين معلوم همي شود که دل آشفته است و شوري در سر دارد . پسر دانست که دل آويخته اوست و اين گرد بلا انگيخته او . مرکب به جانب او راند . چون ديد که نزديک او عزم دارد . بگريست و گفت :
آن کس که مرا بکشت باز آمد پيش

مانا که دلش بسوخت بر کشته خويش

چندان که ملاطفت کرد و پرسيدش از کجايي و چه نامي و چه صنعت داني ، در قعر بحر مودت چنان غريق بود که مجال نفس نداشت .
اگر خود هفت سبع از بر بخواني

چو آشفتي الف ب ت نداني

گفتا : سخني با من چرا نگويي که هم از حلقه درويشانم بل که حلقه به گوش ايشانم . آنگه به قوت استيناس محبوب از ميان تلاطم محبت سر برآورد و گفت :
عجب است با وجودت که وجود من بماند

تو به گفتن اندر آيي و مرا سخن بماند!!

اين بگفت و نعره اي زد و جان به جان آفرين تسليم کرد.
عجب از کشته نباشد به در خيمه دوست

عجب از زنده که چون جان به در آورد سليم ؟