حکايت نهم
شنيده‌ام که درين روزها کهن پيري
خيال بست به پيرانه سر گيرد جفت



بخواست دخترکي خوبروي گوهر نام
چو درج گوهرش از چشم مردمان بنهفت



چنانکه رسم عروسي بود تماشا بود
ولي به حمله اول عصاي شيخ بخفت



کمان کشيد و نزد بر هدف که نتوان دوخت
مگر به خامه فولاد جامه هنگفت



به دوستان گله آغاز کرد و حجت ساخت
که خان و مان من اين شوخ ديده پاک برفت



ميان شوهر و زن جنگ و فتنه خاست چنان
که سر به شحنه و قاضي کشيد و سعدي گفت :



پس از خلافت و شنعت گناه دختر نيست
تو را كه دست بلرزد، گهر چه داني سفت



سود دريا نيک بودي گر نبودي بيم موج
صحبت گل خوش بدي گر نيستي تشويش خار



دوش چون طاووس مي نازيدم اندر باغ وصل
ديگر امروز از فراق يار مي پيچم چو مار