حکايت هشتم
پيرمردي را گفتند: چرا زن نکني؟ گفت: با پيرزنانم عيشي نباشد. گفتند: جواني بخواه، چون مکنت داري. گفت: مرا که پيرم با پيرزنان الفت نيست پس او را که جوان باشد با من که پيرم چه دوستي صورت بندد؟



پر هفطاثله جوني مي‌کند
غشغ مقري ثخي و بوني چش روشت



زور بايد نه زر كه بانو را
گزرى دوست‌تر كه ده من گوشت