حکايت ششم
وقتي به جهل جواني بانگ بر مادر زدم، دل آزرده به کنجي نشست و گريان همي گفت: مگر خردي فراموش کردي که درشتي ميکن .
چه خوش گفت زالى به فرزند خويش
چو ديدش پلنگ افكن و پيل تن
گر از خرديت ياد آمدى
كه بيچاره بودى در آغوش من
نكردى در اين روز بر من جفا
كه تو شير مردى و من پيرزن
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)