حکايت پنجم
جوانى چست، لطيف، خندان، شيرين زبان در حلقه عشرت ما بود که در دلش از هيچ نوع غم نيامدي و لب از خنده فراهم. روزگاري برآمد که اتفاق ملاقات نيوفتاد. بعد از آن ديدمش زن خواسته و فرزندان خاسته و بيخ نشاطش بريده و هوس پژمرده. پرسيدمش چگونهاي و چه حالت است؟ گفت تا کودکان بياوردم دگر کودکي نکردم
چون پير شدى ز كودكى دست بدار
بازى و ظرافت به جوانان بگذار
طرب نوجوان ز پير مجوى
كه دگر نايد آب رفته به جوى
زرع را چون رسيد وقت درو
نخراميد چنانكه سبزه نو
دور جوانى بشد از دست من
آه و دريغ آن ز من دلفروز
قوت سر چشمه شيرى گذشت
راضيم اكنون چو پنيرى به يوز
پيرزنى موى شيرى سيه كرده بود
گفتم اى مامك ديرينه روز
موى به تلبيس سيه كرده گير
راست نخواهد شد اين پشت كوز
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)