حکایت
سالی از بلخ بامیانم سفر بود و راه از حرامیان پر خطر، جوانی بدرقه همراه من شد سپر باز چرخ[۳۵] انداز سلحشور بیش زور که بده مرد توانا کمان او زه کردندی و زور آوران روی زمین پشت او بر زمین نیاوردندی ولیکن چنانکه دانی متنعم بود و سایه پرورده نه جهان دیده و سفر کرده. رعد کوس دلاوران به گوشش نرسیده و برق شمشیر سواران ندیده. اتفاقاً من و این جوان هر دو در پی هم دوان هر آن دیوار قدیمش که پیش آمدی به قوّت بازو بیفکندی و هر درخت عظیم که دیدی به زور سرپنجه بر کندی و تفاخر کنان گفتی
پیل کو تا کتف و بازوى گردان بیند شیر کو تا کف و سر پنجه مردان بیند ما درین حالت که دو هندو از پس سنگی سر بر آوردند و قصد قتال ما کردند به دست یکی چوبی و در بغل آن دیگر کلوخ کوبی جوان را گفتم چه پایی[۳۶]؟
بیار آنچه دارى ز مردى و زور که دشمن به پاى خود آمد به گور تیر و کمان را دیدم از دست جوان افتاده و لرزه بر استخوان
نه هر که موى شکافد به تیر جوشن خاى[۳۷] به روز حمله جنگ آوران به دارد پای چاره جز آن ندیدم که رخت و سلاح و جامهها رها کردیم و جان به سلامت بیاوردیم.
بکارهای گران مرد کار دیده فرست که شیر شرزه در آرد به زیر خمّ کمند جوان اگر چه قوى یال[۳۸] و پیلتن باشد به جنگ دشمنش از هول بگسلد پیوند نبرد پیش مصاف آزموده معلوم است چنانکه مساله شرع پیش دانشمند
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)