حکایت
سالی نزاعی در پیادگان حجیچ[۲۲] افتاده بود و داعی در آن سفر هم پیاده انصاف در سر و روی هم فتادیم و داد فسوق و جدال بدادیم کجاوه نشینی را شنیدم که با عدیل[۲۳] خود میگفت یاللعجب[۲۴] پیاده عاج[۲۵][۲۶] میشود یعنی به از آن میگردد که بود و پیادگان حاج بادیه به سر بردند و بتر شدند چو عرضه شطرنج به سر میبرد فرزین
از من بگوى حاجى مردم گزاى را کو پوستین خلق به آزار مى درد حاجی تو نیستی شترست از برای آنک بیچاره خار میخورد و بار میبرد
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)