حکایت

پارسا زاده‌ای را نعمت بی کران[۷] از ترکه عمان به دست افتاد فسق[۸] و فجور آغاز کرد مبذّری[۹] پیشه گرفت فی الجمله نماند از سایر معاصی منکری که نکرد و مسکری که نخورد. باری به نصیحتش گفتم ای فرزند دخل آب روانست و عیش آسیای گردان یعنی خرج فراوان کردن مسلم کسی را باشد که دخل معین دارد.
چو دخلت نیست، خرج آهسته تر کن که مى گویند ملاحان 402 سرودى[۱۰] اگر باران به کوهستان نبارد به سالى دجله گردد، خشک رودى عقل و ادب پیش گیر و لهو و لعب بگذار که چون نعمت سپری شود سختی بری و پشیمانی خوری. پسر از لذت نای و نوش این سخن در گوش نیاورد و بر قول من اعتراض کرد و گفت راحت عاجل به تشویش محنت آجل[۱۱]منغص کردن خلاف رأی خردمندست:
برو شادی کن ای یار دل فروز غم فردا نشاید خورد امروز هر که علم شد به سخا و کرم بند نشاید که نهد بر درم دیدم که نصیحت نمیپذیرد و دم گرم من در آهن سرد او اثر نمیکند ترک مناصحت گرفتم و روی از مصاحبت بگردانیدم و قول حکما کار بستم که گفته‌اند بلِّغ ما عَلیکَ فانَ لَم یَقبلو ما عَلیک[۱۲]
گر چه دانى که نشنوند بگوى هرچه دانى ز نیک و از بد پند زود باشد که خیره سر[۱۳] بینی به دو پای اوفتاده اندر بند تا پس از مدتی آنچه اندیشه من بود از نکبت حالش به صورت بدیدم که پاره پاره به هم بر میدوخت و لقمه لقمه همی‌اندوخت دلم از ضعف حالش به هم بر آمد، مروّت ندیدم در چنان حالی ریش به ملامت خراشیدن و نمک پاشیدن پس با دل خود گفتم:
حریف سفله اندر پاى مستى نیندیشد ز روز تنگدستى درخت اندر بهاران بر فشاند زمستان لاجرم بی برگ ماند