دو کس را حسرت از دل نرود و پای تغابن از گل بر نیاید تاجر کشتی شکسته و وارث با قلندران نشسته.
یا مروبا یار ازرق پیرهن[۴۵] یا بکش بر خان و مان انگشت نیل دوستی با پیلبانان یا مکن یا طلب کن خانه ای درخورد پیل


خلعت سلطان اگر چه عزیز است جامه خلقان[۴۶] خود به عزت تر و خوان بزرگان اگر چه لذیذست خرده انبان خود به لذت تر

سرکه از دسترنج خویش و تره بهتر از نان دهخدا[۴۷] و بره



امید عافیت آنگه بود موافق عقل که نبض را به طبیعت شناس بنمایی


هر آنچه دانی که هر آینه معلوم تو گردد به پرسیدن آن تعجیل مکن که هیبت سلطنت را زیان دارد.

چو لقمان دید کاندر دست داوود همی آهن به معجز موم گردد نپرسیدش چه می‌سازی که دانست که بی پرسیدنش معلوم گردد



حکایت بر مزاج مستمع گوی اگر خواهی که دارد با تو میلی


هر که با بدان نشیند اگر نیز طبیعت ایشان درو اثر نکند به طریقت ایشان متهم گردد و گر به خراباتی رود به نماز کردن منسوب شود به خمر خوردن.

طلب کردم ز دانایی یکی پند مرا فرمود با نادان مپیوند


حلم شتر چنان که معلومست اگر طفلی مهارش گیرد و صد فرسنگ برد گردن از متابعتش نپیچد اما اگر درهای هولناک پیش آید که موجب هلاک باشد و طفل آنجا به نادانی خواهد شدن زمام از کفش در گسلاند و بیش[۴۸] مطاوعت[۴۹] نکند که هنگام درشتی ملاطفت مذموم[۵۰] است و گویند دشمن به ملاطفت دوست نگردد بلکه طمع زیادت کند.

سخن به لطف و کرم با درشت خوی مگوی که زنگ خورده نگردد به نرم سوهان پاک



ندهد مرد هوشمند جواب مگر آنگه کزو سؤال کنند


ریشی درون جامه داشتم و شیخ از آن هر روز بپرسیدی که چونست و نپرسیدی کجاست دانستم از آن احتراز می‌کند که ذکر همه عضوی روا نباشد و خردمندان گفته‌اند هر که سخن نسنجد از جوابش برنجد.

تا نیک ندانی که سخن عین صواب است باید که به گفتن دهن از هم نگشایی گر راست سخن گویی و در بند بمانی به زانکه دروغت دهد از بند رهایی [۵۱]
وگر نامور شد به قول دروغ دگر راست باور ندارند ازو اجل کاینات از روی ظاهر آدمیست و اذلموجودات سگ و باتفاق خردمندان سگ حق شناس به از آدمی ناسپاس .
سگی را لقمه ای هرگز فراموش نگردد گر زنی صدنوبتش سنگ
سگی را لقمه‌ای هرگز فراموش نگردد ور زنی صد نوبتش سنگ


از نفس پرور هنروری نیاید و بی هنر سروری را نشاید

چو گاو ار همی بایدت فربهی چو خرتن به جور کسان در دهی



گه اندر نعمتی مغرور و غافل گه اندر تنگ دستی خسته و ریش چو در سرا[۵۲] و ضرّا[۵۳] حالت این است ندانم کی به حق پردازی از خویش


ارادت بی چون یکی را از تخت شاهی فرو آرد و دیگری را در شکم ماهی نکو دارد

وقتیست خوش آن را که بود ذکر تو مونس ور خود بود اندر شکم حوت چو یونس



گر به محشر خطاب قهر کند انبیا را چه جای معذرتست
[۵۴] را امید مغفرتست [۵۵]



نیک بختان به حکایت و امثال پیشینیان پند گیرند زان پیشتر که پسینیان به واقعه او مثل زنند. دزدان دست کوته نکنند تا دستشان کوته کنند.

پند گیر از مصائب دگران تا نگیرند دیگران به تو پند



شب تاریک دوستان خدای می‌بتابد چو روز رخشنده از تو بکه نالم که دگر داور نیست وز دست تو هیچ دست بالاتر نیست


گدای نیک انجام به از پادشای بد فرجام




زمین را ز آسمان نثار است و اسمان را از زمین غبار. کلُّ اِناءِ یَتَرشّحُ بما فیه[۵۶]




حق جل و علا می‌بیند و می‌پوشد و همسایه نمی‌بیند و می‌خروشد

عوذ بالله[۵۷] اگر خلق غیب دان بودی کسی به حال خود از دست کس نیاسودی دو نان نخورند و گوش دارند گویند امید به که خورده


هر که بر زیر دستان نبخشاید به جور زبر دستان گرفتارآید

نه هر بازو که در وی قوتی هست به مردی عاجزان را ب***د دست ضعیفان را مکن بر دل گزندی که درمانی به جور زورمندی



هزار باره چرا گاه خوشتر از میدان ولیکن اسب ندارد به دست خویش عنان



فریدون گفت نقاشان چین را که پیرامون خرگاهش بدوزند بدان را نیک دار، اى مرد هشیار که نیکان خود بزرگ و نیک روزند

بزرگی را پرسیدند با چندین فضیلت که دست راست راهست خاتم در انگشت چپ چرا می‌کنند گفت ندانی که اهل فضیلت همیشه محروم باشند.



نصیحت پادشاهان کردن کسی را مسلم بود که بیم سر ندارد یا امید زر.

موحد[۵۸] چه در پای ریزی زرش چه شمشیر هندی نهی بر سرش امید و هراسش نباشد ز کس بر این است بنیاد توحید و بس


شاه از بهر دفع ستمکارانست و شحنه برای خونخواران و قاضی مصلحت جوی طراران هرگز دو خصم به حق راضی پیش قاضی نروند.

خراج اگر نگزارد کسی به طیبت نفس به قهر ازو بستانند و مزد سرهنگی قاضی چو بر شوت بخورد پنج خیار ثابت کند از بهر تو ده خربزه زار



جوان گوشه نشین شیر مرد راه خداست که پیر خود نتواند ز گوشه‌ای بر خاست


حکیمی را پرسیدند چندین درخت نامور که خدای عزوجل آفریده است و برومند هیچ یک را آزاد نخوانده‌اند مگر سرو را که ثمره‌ای ندارد. درین چه حکمت است؟ گفت هر درختی را ثمره معین است که به وقتی معلوم به وجود آن تازه آید و گاهی به عدم آن پژمرده شود و سرو را هیچ از این نیست و همه وقتی خوشست و این است صفت آزادگان.

به آنچه مى گذرد دل منه که دجله بسى پس از خلیفه بخواهد گذشت در بغداد گرت ز دست بر آید چو نخل باش کریم ورت ز دست نیاید چو سرو باش آزاد



کس نبیند بخیل فاضل را که نه در عیب گفتنش کوشد


تمام شدکتاب گلستان والله المستعان به توفیق باری عزّ اسمه. درین جمله چنان که رسم مؤلفانست از شعر متقدمان به طریق استعارت تلفیقی نرفت. غالب گفتار سعدی طرب انگیزست و طیبت آمیز و کوته نظران را بدین علت زبان طعن دراز گردد که مغز دماغ بیهوده بردن و دود چراغ بی فایده خوردن کار خردمندان نیست ولیکن بر رای روشن صاحب دلان که روی سخن در ایشان است پوشیده نماند که درّ موعظه‌های شافی را در سلک عبارت کشیده است و داروی تلخ نصیحت به شهد ظرافت بر آمیخته تا طبع ملول ایشان از دولت قبول محروم نماند.

الحمدلله ربّ العالمین
گر نیاید به گوش رغبت کس بر رسولان پیام باشد و بس و اَطلُب لِنَفسِکَ مِن خیر تُرید بها مِن بعد ذلِکَ غُفراناً لکاتبه پایان