خردمندی را که در زمره اجلاف[۳۲] سخن ببندد شگفت مدار که آواز بربط[۳۳] با غلبه دهل[۳۴] بر نیاید و بوی عنبر از گند سیر فرو ماند
نمی‌داندکه آهنگ حجازی فرو ماند ز بانگ طبل غازی[۳۵]


جوهر اگر در خلاب[۳۶] افتد همچنان نفیسست و غبار اگر به فلک رسد همان خسیس. استعداد بی تربیت دریغ است و تربیت نامستعد ضایع. خاکستر نسبی عالی دارد که آتش جوهر علویست ولیکن چون به نفس خود هنری ندارد با خاک برابر است و قیمت شکر نه از نی است که آن خود خاصیت وی است.

چو کنعان[۳۷] را طبیعت بی هنر بود پیمبر زادگی قدرش نیفزود


مشک آنست که ببوید نه آنکه عطار بگوید. دانا چو طبله عطارست خاموش و هنر نمای و نادان خود طبل غازی، بلند آواز و میان تهی.





عالم اندر میان جاهل را مثلی گفته اند صدیقان شاهدی در میان کورانست مصحفی در سرای زندیقان[۳۸]


دوستی را که به عمری فراچنگ آرند نشاید که به یک دم بیازارند.

سنگی به چند سال شود لعل پاره ای زنهار تا به یک نفسش ن***ی به سنگ


عقل در دست نفس چنان گرفتار است که مرد عاجز با زن گریز رای[۳۹]. رای بی قوت مکر و فسونست و قوت بی رای جهل و جنون.




جوانمرد که بخورد و بدهد به از عابد که روزه دارد و بنهد. هر که ترک شهوت از بهر خلق داده است از شهوتی حلال، در شهوتی حرام افتاده است.




اندک اندک خیلی شود و قطره قطره سیلی گردد یعنی آنان که دست قوت ندارند سنگ خورده نگه دارند تا به وقت فرصت دمار از دماغ ظالم برآرند.

و قطر علی قطر اذا اتفقت نهر ونهر علی نهر اذا اجتمعت بحر[۴۰]


عالم را نشاید که سفاهت از عامی به حلم در گذراند که هر دو طرف را زیان دارد هیبت این کم شود و جهل آن مستحکم.




معصیت از هر که صادر شود ناپسندیده است و از علماء ناخوبتر که علم سلاح جنگ شیطانست و خداوند سلاح را چون به اسیری برند شرمساری بیش برد.

عام نادان پریشان روزگار به ز دانشمند ناپرهیزگار کان به نابینایی از راه اوفتاد وین دو چشمش بود و در چاه اوفتاد


جان در حمایت یک دم است و دنیا وجودی میان دو عدم. دین به دنیا فروشان خرند یوسف بفروشند تا چه خرند؟ الم اعهد الیکم یا بنی آدم ان لاتعبدوا الشیطان[۴۱]




شیطان با مخلصان بر نمی‌آید و سلطان با مفلسان

وامش مده آنکه بی نمازست گر چه دهنش زفاقه بازست کو فرض خدا نمی‌گزارد از قرض تو نیز غم ندارد



[۴۲] فردا گوید تربی از اینجا برکن



آنکه در راحت و تنعم زیست او چه داند که حال گرسنه چیست ای که بر مرکب تازنده سواری هشدار که خر خارکش مسکین در آب و گلست


درویش ضعیف حال را در خشکی تنگ سال مپرس که چونی الا بشرط آن که مرهم ریشش بنهی و معلومی پیشش.

خری که بینی و باری به گل درافتاده به دل بر او شفقت کن ولی مرو به سرش کنون که رفتی و پرسیدیش که چون افتاد میان ببند و چو مردان بگیر دمب خرش


دو چیز محال عقل است خوردن بیش از رزق مقسوم و مردن پیش از وقت معلوم.

قضا دگر نشود ور هزار ناله و آه به کفر یا به شکایت بر آید از دهنی


ای طالب روزی بنشین که بخوری و ای مطلوب اجل مرو که جان نبری

جهد رزق ارکنی وگر نکنی برساند خدای عزوجل ور روی در دهان شیر و پلنگ نخورندت مگر به روز اجل


به نانهاده دست نرسد و نهاده هرکجا هست برسد

شنیده‌ای که سکندر برفت تا ظلمات به چند محنت و خورد آنکه خورد آب حیاب


صیاد بی روزی ماهی در دجله نگیرد و ماهی بی اجل در خشک نمیرد

مسکین حریص در همه عالم همی‌رود او در قفای رزق و اجل در قفای او


شدت نیکان روی در فرج دارد و دولت بدان سر در نشیب

خبرش ده که هیچ دولت و جاه به سرای دگر نخواهد یافت


حسود از نعمت حق بخیل است و بنده بی گناه را دشمن می‌دارد.

مردکی خشک مغز را دیدم رفته در پوستین صاحب جاه الا تا نخواهی بلا بر حسود که آن بخت برگشته خود در بلاست


تلمیذ بی ارادت عاشق بی زرست و رونده بی معرفت مرغ بی پر و عالم بی عمل درخت بی بر و زاهد بی علم خانه بی در. مراد از نزول قرآن تحصیل سیرت خوبست نه ترتیل سورت مکتوب. عامی متعبد پیاده رفته است و عالم متهاون[۴۳] سوار خفته. عاصی که دست بر دارد به از عابد که در سر دارد. یکی را گفتند عالم بی عمل به چه ماند؟ گفت به زنبور بی عسل.

زنبور درشت بی مروت راگوی باری چو عسل نمی‌دهی نیش مزن


مرد بی مروت زن است و عابد با طمع رهزن.

ای بناموس[۴۴] کرده جامه سپید بهر پندار خلق ونامه سیاه