دو کس دشمن ملک و دینند: پادشاه بی حلم و دانشمند بی علم.
بر سر ملک مباد ان ملک فرمانده که خدا را نبود بنده فرمانبردار


پادشه باید که تا بحدی خشم بر دشمنان نراند که دوستان را اعتماد نماند. آتش خشم اول در خداوند خشم اوفتد پس آنگه که زبان به خصم رسد یا نرسد.

نشاید بنی آدم خاک زاد که در سر کند کبر و تندی و باد تو را با چنین گرمی و سرکشی نپندارم از خاکی از آتشی


در خاک بیلقان[۱۲] برسیدم به عابدی، گفتم مرا به تربیت از جهل پاک کن.




بدخوی در دست دشمنی گرفتارست که هر کجا رود از چنگ عقوبت او خلاص نیابد.




چو بینی که در سپاه دشمن تفرقه افتاده است تو جمع باش و گر جمع شوند از پریشانی اندیشه کن

وگر بینی که با هم یک زبان اند کمان را زه کن و بر باره[۱۳] بر سنگ


سر مار بدست دشمن بکوب که از احدی الحسنیین[۱۴] خالی نباشد اگر این غالب آمد مار کشتی و گر آن از دشمن رستی




خبری که دانی که دلی بیازارد تو خاموش تا دیگری بیارد

بلبلا مژده بهار بیار خبر بد به بوم[۱۵] باز گذار



بسیج[۱۶] سخن گفتن آنگاه کن که دانی که در کار گیرد سخن


فریب دشمن مخور و غرور مداح مخر که این دام زرق نهاده است و آن دامن طمع گشاده احمق را ستایش خوش آید چون لاشه که در کعبش[۱۷]دمی فربه نماید.

الا[۱۸] تا نشنوی مدح سخن گوی که اندک مایه نفعی از تو دارد


متکلم را تا کسی عیب نگیرد سخنش صلاح نپذیرد

مشو غره بر حسن گفتار خویش به تحسین نادان و پندار خویش


همه کس را عقل خود به کمال نماید و فرزند خود به جمال

یکى یهود و مسلمان نزاع مى کردند چنانکه خنده گرفت از حدیث ایشانم به طیره[۱۹] گفت مسلمان گرین قباله من درست نیست خدایا یهود می‌رانم گر از بسیط زمین عقل منعدم گردد بخود گمان نبرد هیچکس که نادانم یهود گفت به تورات مى خورم سوگند وگر خلاف کنم همچو تو مسلمانم


ده آدمی بر سفره ای بخورند و دو سگ بر مرداری با هم بسر نبرند. حریص با جهانی گرسنه است و قانع به نانی سیر. حکما گفته اند توانگری به قناعت به از توانگری به بضاعت.

روده تنگ به یک نان تهی پرگردد نعمت روی زمین پر نکند دیده تنگ که شهوت آتشست از وی بپرهیز بخود بر آتش دوزخ مکن تیز


هر که در حال توانایی نکویی نکند در وقت ناتوانی سختی بیند




هر چه زود بر آید دیر نپاید

خاک مشرق شنیده ام که کنند به چهل سال کاسه ای چینی صد بروزی کنند در مردشت[۲۰] لاجرم قیمتش همی‌بینی آنکه ناگاه کسی گشت به چیزی نرسید وین به تمکین و فضیلت بگذشت از همه چیز


کارها به صبر بر آید و مستعجل به سر در آید

به چشم خویش دیدم در بیابان که آهسته سبق[۲۱] برد از شتابان سمند[۲۲] باد پای[۲۳] از تک[۲۴] فرو ماند شتربان همچنان آسته می‌راند



چون نداری کمال فضل آن به که زبان در دهان نگه داری [۲۵] کند جوز بی مغز را سبکساری حکیمی گفتش ای نادان چه کوشی درین سودا به ترس از لوم لایم[۲۶] هر که تأمل نکند در جواب بیشتر آید سخنش ناصواب چون در آید مه از تویی به سخن گر چه به دانی اعتراض مکن گر نشیند فرشته‌ای با دیو وحشت آموزد و خیانت و ریو[۲۷]


مردمان را عیب نهانی پیدا مکن که مر ایشان را رسوا کنی و خود را بی اعتماد هر که علم خواند و عمل نکند بدان ماند که گاو راند و تخم نیفشاند.





بس قامت خوش که زیر چادر باشد چون باز کنی مادر مادر باشد


اگر شبها همه قدر بودی، شب قدر بی قدر بودی.

گر سنگ همه لعل بدخشان بودی پس قیمت لعل و سنگ یکسان بودی


نه هر که بصیرت نکوست سیرت زیبا دروست کار اندرون دارد نه پوست.

توان شناخت به یک روز در شمایل مرد که تا کجاش رسیده است پایگاه علوم ولی ز باطنش ایمن مباش و غره[۲۸] مشو که خبث نفس نگردد به سالها معلوم



خویشتن را بزرگ پنداری راست گفتند یک دو بیند لوچ


پنجه بر شیر زدن و مشت با شمشیر کار خردمندان نیست




ضعیفی که با قوی دلاوری کند یار دشمنست در هلاک خویش

سست بازو به جهل می‌فکند پنجه با مرد آهنین چنگال


[۲۹] بر آرند و پیش آمدن نیارند یعنی سفله چون به هنر با کسی بر نیاید بخبثش در پوستین افتد[۳۰]




گر جور شکم نیستی هیچ مرغ در دام صیاد نیوفتادی بلکه صیاد خود دام ننهادی. حکیمان دیر دیر خورند و عابدان نیم سیر و زاهدان سدّ رمق و جوانان تا طبق بر گیرند و پیران تا عرق بکنند اما قلندران چندان که در معده جای نفس نماند و بر سفره روزی کس.




مشورت با زنان تباهست و سخاوت با مفسدان گناه




هر که را دشمن پیشست اگر نکشد دشمن خویشست




کشتن بندیان تأمل اولی تر است به حکم آن که اختیار باقیست توان کشت و توان بخشید و گر بی تأمل کشته شود محتمل است که مصلحتی فوت شود که تدارک مثل آن ممتنع باشد

نیک سهل است زنده بی جان کرد کشته را باز زنده نتوان کرد شرط عقلست صبر تیر انداز که چو رفت از کمان نیاید باز



نه عجب گر فرو رود نفسش عندلیبی غراب هم قفسش [۳۱] جفایی بیند تا دل خویش نیازارد و درهم نشود