زندگی و مرگ به صرف چایی شیرین

زندگی و مرگ با هم قدم می‌زنند؛ توی یکی از خیابان‌های بلند و باریک شهر که دو طرفش را سرو ناز کاشته بودند. زندگی و مرگ همسن بودند. قدشان هم تقریبا هم اندازه بود. زندگی یک بارانی آبی بلند پوشیده بود که تا مچ‌ پاهایش می‌رسید. سرآستین‌هایشان دو تا دکمه بشقابی فلزی داشت که رویشان نوشته شده بود: «زندگی»!
مرگ سر تا پا سفید پوشیده بود. یک گردنبند با مهره‌های چوبی جورواجور و رنگی رنگی انداخته بود گردنش: دانه تسبیح، آینه شکسته، عقیق و سنگ‌ریزه‌های نارنجی و سبز که ریز و درشت بودند. خیلی بهش می‌آمد.
6514374971211789218320221819550201831044
زندگی گفت: «هیچ چیز به اندازه پیاده روی آرومم نمی‌کنه... اون هم پیاده روی با تو ... خیلی لذت بخشه!»
مرگ گفت: «با یه فنجون چایی چه طوری؟»


زندگی چیزی نگفت: یعنی موافق بود. توی اولین کوچه پیچیدند. سرکوچه یک کافه کوچک بود که بیرونش میز و صندلی چیده بودند. کارگر کافه آمد سر میز. وقتی مرگ را دید، چند لحظه به صورتش خیره ماند و بعد احساس کرد که زبانش توی دهانش نمی‌چرخد. منو توی دستش بود، اما دستش همان طور آویزان مانده بود. حتی یک قدم هم جلو نمی‌آمد. مرگ بدون این که توی چشم‌های پسر جوان نگاه کند، با لبخند گفت: «ما دو تا چایی می‌خوایم... با شکر لطفا!»
پسر بدون این‌که چیزی بگوید، روی پاشنه‌هایش چرخید و برگشت. میزها خلوت بود. کمی دورتر سه تا دختر با کیف‌های مدرسه‌شان نشسته بودند و چیپس وپنیر می‌خوردند.
زندگی گفت: «داشتی می‌کشتیش... نفسش بالا نمی‌اومد.»
مرگ گفت: «بیخود می‌ترسید... نمی‌دونم چه‌طور منو شناخت، اما فکر کنم قبلا هم منو دیده بود!»
زندگی گفت: «این که ازت بترسن خیلی بهتر از اینه که دوستت نداشته باشن. می‌دونی چیه مرگ! خیلی‌ها از تو می‌ترسن، حتی خیلی‌ها نمی‌خوان بمیرن، اما از صبح تا شب این رو به روت نمی‌آرن. تو زندگی خودت رو می‌کنی، کار خودت رو می‌کنی و هر وقت هم که قرار باشه کسی بمیره، راحت می‌ری سر وقتش. اون هم فرصت نداره که به تو ابراز محبت کنه یا کینه‌ش رو بروز بده.

اما من چی! یه عالمه آدم هستن که از صبح تا شب مدام به من فحش می‌دن. حال منو می‌گیرن. از دست من خسته می‌شن، کلافه می‌شن و مدام دکمه‌های سرآستینم رو می‌کنن. همین پسره که الان اینجا بود؛ می‌دونی هر روز از صبح که بلند می‌شه کارش چیه؟ این که مدام بگه: «این چه زندگی‌ایه که من دارم!» اینه که دلتنگ می‌شم.اینه که یکنواخت می‌شم!»
10924920746158111724144173912225214117193
مرگ بی‌صدا به حرف‌های زندگی گوش می‌‌داد.پسر جوان آمد دو تا فنجان چایی دستش بود که می‌لرزید. وقتی چایی مرگ را جلویش گذاشت، نعلبکی از چایی پر شده بود. همین که پشتش را کرد و رفت، زندگی گفت: «این همون پسری نبود که پارسال داشت از کوه پرت می‌شد؟!»
مرگ چشم‌هایش را ریز کرد و خوب از دور پسر را تماشا کرد. کمی فکر و بعد آرام گفت: «آره... گفتم این، منو یه جایی دیده!»
زندگی گفت: «فکرش رو بکن... پاهایش لغزیده بود و دستش به یه سنگ بند بود. تقریبا از کوه آویزون شده بود. فقط مدام می‌گفت: «خدایا ... خدایا ... خدایا ... خدایا ...» هیچ کلمه دیگه‌ای هم از زیونش در نمی‌آومد. تو داشتی آروم بهش نزدیک می‌شدی. خیلی بهش نزدیک شدی. تقریبا چشم تو چشم بودین. برای همین بعدا به دوست‌هاش می‌گفت من مرگ رو با چشم‌های خودم دیدم. داشتی دستش رو می‌گرفتی که بهت خبر دادند هنوز وقتش نیست. اینقدر خدا رو صدا کرده بود که خدا بهش رحم کرده بود، یه فرشته فرمان داده بود که به تو بگه دست نگه داری.
اون وقت بود که من نزدیکش شدم و با مهربونی دستش رو گرفتم. خودش رو روی کوه محکم کرد. یادم می‌آد یه «یا علی» محکم گفت و پاهاش رو روی کوه سفت کرد. کسی از اونجا می‌گذشت که صداش رو شنید. دست‌هایش رو گرفت و آوردش بالا. به همین راحتی. حالا همین آدم تا تو رو دید، شناخت، اما از صبح تا شب راه می‌ره و می‌گه: «لعنت به این زندگی... لعنت به این زندگی!»
مرگ گفت: «حالا چاییت رو بخور... سرد می‌شه‌!»
زندگی آرام فنجان را به لبش نزدیک کرد. دوست داشت بعد از درد دل کردن چایی بخورد. چایی گرم حالش را جا می‌آورد. آن‌قدر که آدم‌ها در طول روز خسته‌اش می‌کردند، بعضی وقت‌ها حتی نمی‌رسید یک چایی بخورد.
بهترین وقت‌ها، وقت‌هایی بود که با مرگ می‌گذراند. مرگ آرام بود و همیشه به حرف‌هایش گوش می‌‌داد. ساکت بود و عمیقا حرف‌های او را می‌فهمید.


مرگ گفت: چاییت رو بیشتر شیرین کن... بذار فشارت نیفته...!»
47196187151227848035239260012119718106
زندگی چایی شیرین دوست داشت. اصلا عاشق شیرینی‌ها بود. عاشق کشمش و شیرینی خامه‌ای. چایی‌شان را که خوردند، از سر میز بلند شدند. زندگی یقه بارانی‌اش را بالا داد. مرگ گفت: «امروز مهمون منی! «و رفت توی کافه».
زندگی از پشت شیشه‌ها میدید که مرگ رو به روی پسر کارگر ایستاد. دید که مرگ پول را از کیفش در آورد و روی میز گذاشت. دید که پسر کارگر بقیه پول را به طرف مرگ گرفت. دید که مرگ وقتی می‌خواست بقیه پول را از پسر بگیرد، آرام دست‌های پسر را گرفت. دید که رنگ پسر پرید. دید که پسر دستش را روی قلبش گذاشت. دید که پسر چشم‌هایش بسته شد و همان‌طور که دستش روی قلبش بود، افتاد روی زمین و مرد. مرگ خیلی آرام از کافه آمد بیرون و به زندگی گفت: «حالا فکر می‌کنی خوشحال‌تره؟!.
زندگی گفت: «حالا فرصت داره که یه زندگی دیگه رو تجربه کنه... اما تو خیلی زبلی. همیشه جایی به من چایی می‌دی که خودت هم کارداری!» این را گفت و احساس کرد دلش باز هم چایی شیرین می‌خواهد.
نوشته حدیث لزر غلامی