با ارزش ترين چيز دنيا
فرشته مامور شد به زمين برود و با ارزش ترين چيز دنيا را به ملكوت ببرد
سال ها روي زمين گشت. روزي به يك ميدان جنگ رسيد سرباز جواني به سختي زخمي شده بود.
فرشته آخرين قطره خون سرباز را برداشت وبا سرعت بازگشت
خدا فرمود:سربازي كه خون خود را براي كشورش دهد براي من خيلي عزيز است ولي برگرد وبيشتر بگرد.
فرشته بازگشت و ساليان سال روي زمين گشت روزي پرستاري را ديد كه بر اثر بيماري در حال مرگ بود
پرستار از افرادي كه اين بيماري را داشتند مراقبت كرده بود وبه اين روز افتاده و در بستر درحال جان دادن بود
فرشته نفس هاي او را برداشت ولي خدا پيام داد دوباره برگرد.
فرشته دوباره به زمين بازگشت.شبي مردي شرور را ديد كه به شمشير ونيزه مجهز بود.
او مي خواست از نگهبان جنگل انتقام بگيرد.مرد به كلبه كوچكي كه نگهبان وخانواده اش در آن زندگي مي كردند
رسيد نور از پنجره بيرون مي زد.مرد شرور از اسب پايين آمد و از پنجره داخل كلبه را نگاه مي كرد زن جنگلبان
را ديد كه پسرش را مي خواباند و صداي او راشنيد كه به فرزندش دعا كردن را ياد مي داد.چيزي درون قلب سخت
مرد ذوب شد، آيا دوران كودكي خودش را به ياد مي آورد؟
چشمان مرد پراز اشك شده بود و همان جا از رفتار و نيت زشتش پشيمان شد وتوبه كرد.
فرشته قطره اي اشك چشم مرد را برداشت ورفت.
خداوند فرمود:اين قطره اشك با ارزشترين چيز در دنياست،زيرا اين اشك انساني است كه توبه كرده و توبه درهاي
بهشت را باز مي كرد.