سرباز عاشق شده بود


واژه ها تپانچه های پری هستند. اگر سخن بگوییم، شلیک کرده ایم. می توان خاموش ماند. اما اگر شلیک کردن را برگزیدیم، باید این کار را مردانه انجام دهیم یعنی به هدفی شلیک کنیم، نه چون کودکان بی هدف و برای لذت بردن از صدای آن.
« بریس پارن»
چشم هایش را بسته اند. هوا سرد است. عرق کرده است. همه جا ساکت است. سعی می کند آه نکشد، آ] نمی کشد. به زور پاهایش را می کشد. به یاد او می افتد، به چشم هایش، به لبخندش.
زمستان نبود. گنجشک ها آواز می خواندند، از جلوی دژبانی رد شد، باز احترام نظامی برایش گذاشت.
لبخند زد. اسلحه را به سویش گرفت. « بنگ»، « بنگ».
نگاهش کرد، از جلوی چشمانش دور شد.
دست هایش را بسته اند. می خواهد گریه نکند، گریه نمی کند. دندان هایش را فشار می دهد. همه ساکتند.
به یاد او می افتد، به چشم هایش، به لبخندش.
زمستان نبود. عرق از پیشانی اش می ریخت، سیاه شده بود. از جلوی دژبانی رد شد، احترام نظامی برایش گذاشت. لبخند زد. اسلحه را به سویش گرفت. « بنگ»، « بنگ».
خنده به سویش آمد، از نگاهش دور شد.
بالا می رود. دمپایی اش را در می آورد. می خواهد داد نزند، داد نمی زند. نفس عمیقی می کشد. هوا دارد روشن می شود. چشم هایش را باز نمی کند. به یاد او می افتد، به چشم هایش، به لبخندش.
زمستان بود. کلاغ ها آواز می خواندند. چند روز پیدایش نبود، حالا پیدایش شده بود. احترام نظامی برایش نگذاشت. نگاهش نکرد. لبخند نزد. دست چپش را بالا برد حلقه را نشانش داد. اسلحه را به سویش گرفت، فشنگ شلیک شد، خون زیادی روی صورتش بود.
چشم هایش را باز می کند. نفسی بیرون می دهد. میان آسمان و زمین قرار می گیرد. زبری طناب را حس می کند. به زور نفس می کشد. جلوی چشمانش می آید.
خون زیادی پخش شده بود. لبخند روی صورتش بود، چشم هایش را بس...
طناب امان او را می گیرد.