شب بود
چشمهای ساکتم را بستم
به این امید که وقتی چشم باز میکنم
تو باشی....
و قرنها من هر ثانیه چشم باز کردم و بستم...
و تو نبودی....
شب است ...
چشمهایم پرآشوبم را می بندم
بی هیچ امیدی و دیگر نمی خواهم چیزی را ببینم
حسودیم می شود به خورشید
که بر چهره تو خیره انگشت می کشد هر روز
به ماه که شبهای تورا از من می گیرد
و مهتابی که با ستاره ها در چشمهای تو نقش می بندد
حسودیم می شود به آب
که عطش تو را تسکین می دهد اما من...؟؟
گریه ام می گیرد مثل کودکی که اسباب بازی اش را دزدیده اند
از زمان، که تو را ساده در خود می پیچد
و حرص می خورم از باد
که بی شرمانه گیسوانت را به بازی می گیرد
حسودیم می شود به چشمهای هرزه ی مردمانی که تو را هر روز می ببیند
در ایستگاه اتوبوس
زیر باران
در زل زدنهای رنج آور غربیگی
حسودیم می شود به سر انگشتانت
که اشکهای دلتنگی تو را می نویسند بر گونه هایت
می میرم از حسادت زمینی که بر آن شاهزاده ی قصه های کودکی ام
نسیم وار گام بر می دارد
و حسودیم می شود به خواب
که آرامشت می دهد و من.....؟؟؟
حسودیم می شود به کبوترها
که در نگاه تو اوج می گیرند و من....؟؟؟
و حسودیم می شود به خدا
که در تو که می نگرد دلش نمی لرزد...و من...؟؟؟
چشمهایم را می بندم و نمی گشایم دیگر
چرا که در هر چه مینگرم از من به تو نزدیک تر است
دارم از حسادت می میرم
چشمهایم بسته است.....