خاطره یکی از رزمندگان دوران دفاع مقدس
علی رضا حسینی، از بچه های سپاه کردستان و از همرزمان شهید بروجردی و حاج احمد متوسلیان است. او در طول مصاحبه به انتقاد از برخی مسئولان در رده های مختلف و رخت بربستن روحیة بسیجی در روش و منش زندگی آنان پرداخت و امیدوار بود با مرور کردن خاطرات شهدا و رزمندها مسئولین به یاد بیاورند که اگر به درجات عالی رسیده اند پایشان را روی شانه ها و این آدم ها گذاشته اند و به مقامات رسیده اند. بخشی از خاطرات شنیدنی ایشان را بخوانید....
درمسير انقلاب...
شهيد « مرتضي توپچي » معلم ما بود . من تحت تأثير اين معلم بزرگوار در مسير انقلاب قرار گرفتم. تقريباً دو سال قبل از پيروزي انقلاب ،از سن سيزده سالگي در فعاليت هاي انقلابي شرکت مي کردم. مي شود گفت که من به همراه دوستانم از اولين تظاهرات هايي که در تهران شکل مي گرفت شرکت داشتيم و به خاطر همين مبارزات از هنرستاني که درس مي خوانديم اخراج شديم. بعد از پيروزي انقلاب دوباره به هنرستان برگشتيم و در سال 58 براي مبارزه با رژيم اشغالگر صهيونيستي به اتفاق چهارصد نفر از بچه هاي انقلابي به سوريه و لبنان رفتيم. آن زمان مرحله اول جنگ سنندج بود. مدتي را در جهاد سازندگي شهر سنندج کار کردم و بعد از چهار ماه براي ادامه تحصيلاتم به تهران برگشتم و درسم را ادامه دادم. ارديبهشت سال 59 جنگ دوم کردستان به وقوع پيوست و سنندج درجنگ شديدي قرار گرفت. من مجدداً به همراه عده اي از دوستانم به سنندج رفتيم و در جنگ دوم سنندج حضور داشتيم . از آنجا هم به اتفاق حاج احمد متوسليان که فرماندهي سپاه مريوان را برعهده گرفته بود به مريوان رفتيم. آن زمان مريوان در تصرف ضد انقلاب بود . ما با هليکوپتر در پادگان پياده شديم. پادگان تحت محاصره نيروهاي ضد انقلاب و به شدت به وسيله خمپاره زير آتش بود. به هر زحمتي بود در پادگان مستقر شديم و اطراف پادگان را پاکسازي کرديم. بعد از پاکسازي اطراف پادگان ، روي تپه هاي اطراف مستقر شديم و در عملياتي که توسط حاج احمد متوسليان فرماندهي شد، شهرهم به دست پاسداران انقلاب اسلامي و نيروهاي ارتشي افتاد. تا آخر جبهه هم توفيق خدمت در جبهه غرب را به عنوان نيروي اطلاعاتي داشتم.
عملیات دزلی.....حاج احمد متوسلیان
عمليات دزلي يکي از بهترين عمليات هاي چريکي و پارتيزاني سپاه در منطقه مريوان بود که توسط حاج احمد متوسليان فرماندهي شد. دزلي در يک منطقه صعب العبور قرار داشت و مقراصلي ضد انقلاب ها بود. به طوري که در زمان شاه هم کسي به آنجا نفوذ نکرده بود. اگر يک فرد در گردنه دزلي مي ايستاد ، بدون اغراق مي توانست جلوي يک لشکر را بگيرد. براي اجراي اين عمليات ،حاج احمد متوسليان نزديک به ده روز ، بچه ها را در کوه هاي مختلف اطراف مريوان آموزش مي داد. چون من سنم کم بود، حاج احمد براي آموزش و شرکت در عمليات قبولم نمي کرد.من هم براي اين که بتوانم در عمليات شرکت کنم پا به پاي بچه ها به صورت انفرادي کوه نوردي مي کردم و براي عمليات آماده مي شدم. شب عمليات چون مي دانستم حاج احمد با رفتن من موافقت نمي کند ، اسلحه ام را برداشتم و گوشه يکي از ماشين ها نشستم و آماده رفتن شدم. يک دفعه ديدم يک نفر پشت گردن من را گرفت و بلندم کردم و گفت : « بيا پايين ببينم » صورتم را برگرداندم . ديدم حاج احمد است. معاون حاج احمد هم خنديد و گفت : علي رضا تو نمي خواد بياي. گفتم: آخه چرا؟ گفت: اينها آموزش ديدند. راه خيلي دوره. خيلي خسته کننده است. نمي توني، نمي کشي و ... خيلي ناراحت شدم . با کلي دلخوري به واحد برگشتم. حدود يک هفته عمليات طول کشيد . بچه ها نزديک به سي يا چهل کيلومتر پياده روي کرده بودند و پادگان توتمان راتصرف کرده بودند. مرحله دوم عمليات که اصل عمليات بر اساس آن طرح ريزي شده بود ، تصرف دزلي بود. مجدداً نيروهاي زيادي از همان مسير با فرماندهي حاج احمد متوسليان وارد عمل شدند و خوشبختانه از بالا به دزلي را تصرف کردند...
شهادت با سرب داغ
من اين شهيد را تقديم انقلاب اسلامي کردم شهید کریم کهنه پیرا...
در کردستان گروه هاي ضد انقلاب براي اين که بتوانند در بين پاسدارها و نيروهاي نظامي کشور ايجاد ترس و وحشت بکنند بعد از اسارت پاسدارها و نيروهاي نظامي به طرز وحشيانه اي بچه ها را به شهادت مي رساندند. « کریم کهنه پيرا » که از بچه هاي کردستان و برادر شهيد هم بود به وسيله گروه هاي ضد انقلاب در جاده کامياران دستگير شد . وقتي گروه هاي ضد انقلاب از کریم خواستند که به امام فحاشي کند، کریم برخلاف دستور آنها فرياد « الله اکبر ، خميني رهبر » را سر داد. به همين خاطر در دهانش سرب مذاب ريختند و اورا به شهادت رساندند. وقتي جسد کریم را براي مادرش برديم ،مادر دلاور و مبارزش گفت: « من اين شهيد را تقديم انقلاب اسلامي کردم .» و اصلاً گريه نکرد...
شيرزن کردستان فاطمه کهنه پیرا...
خواهر شديد محمد کهنه پيرا که من هميشه از ايشان به عنوان شيرزن کردستان ياد مي کنم، به علت مبارزاتي که انجام مي داد ،نيروهاي ضد انقلابي دندان هايش را خرد کرده بودند و حدود چهار روز بدنش را تا شانه در خاک فرو کرده بودند ، اما ايشان دست از مبارزاتش بر نمي داشت و همواره به عنوان يک زن مبارز و انقلابي با آنها مقابله مي کرد.
پشمرگان مسلمان کرد را مثل بچه هاي خودش مي دانست شهید محمد بروجردی...
شهيد بروجردي ،بنيان گذار سازمان پيشمرگان کرد در غرب کشوربود و واقعاً هم پيشمرگان مسلمان کرد را مثل بچه هاي خودش مي دانست. يک شب ساعت دو نصفه شب بود که من طبق معمول هر شب بلند مي شدم و در شهر گشت مي زدم . يک دفعه شهيد بروجردي را ديدم که يک يوزي بر پشت از گوشه خيابان آهسته آهسته مي آيد. به ايشان نزديک شدم و گفتم : کجا اين وقت شب؟ فهميدم که يکي از پيشمرگان مسلمان کرد جانباز شده و درخانه بستري است و ايشان براي عيادت رفته اند...
تمام مسائل پشت سرهم چيده شده بودکه ايشان بروند و شهيد بشوند شهید صادق سرابی نوبخت...
« شهيد صادق سرابي نوبخت» فرمانده اطلاعات و بررسي هاي سياسي استان کردستان بود. ما در مريوان خدمت مي کرديم و در واقع در زير مجموعه ايشان قرار داشتيم. سه - چهار روز قبل از عملياتي که در يک روستاي مريوان داشتيم، شهيد صادق سرابي نوبخت به مريوان آمد و در کنار ما مستقر شد. درعمليات هايي که توسط حاج احمد متوسليان فرماندهي مي شد هميشه يکي از عناصر اطلاعات حضور داشت. اين بار قرعه به نام من افتاده بود و قرار بود که من در عمليات شرکت کنم که صادق پيش من آمد و گفت: تو نمي خواد بري. من ميرم. خيلي ناراحت شدم. بغض کردم و گفتم : براي چي ؟ گفت : من مي خوام برم . اعتراضم را به نحوه قهرکردن نشان دادم و توي دلم گفتم : شما داريد از قدرتتان سوءاستفاده مي کنيد. اما مجبور بودم دستور ايشان را اطاعت کنم و ايشان به جاي من در عمليات شرکت کرد. فردا صبح ساعت حدود هفت بود که که سرگرد صفايي به واحد ما آمد و به من گفت: يکي از بچه هاي اطلاعات شهيد شده. سريع بايد برويم. من اسلحه ام را برداشتم و همراه سرگرد صفايي به سمت منطقه عمليات حرکت کرديم. وقتي رسيديم پاکسازي روستا انجام گرفته بود. گفتيم: شهيد کيه؟ گفتند: نمي دانيم، اما شهيد را به پادگان برده اند. مجدداً به پادگان برگشتيم ديدم که جنازه شهيد صادق سرابي نوبخت وسط ميدان قرار گرفته بود و هلکوپتر بايد مي آمد و جنازه را به سمت سنندج مي برد. قبل از رسيدن هلکوپتر من سريع دويدم و جنازه اش را بغل کردم و حسابي گريه کردم . بدنش هنوزگرم بود. آن لحظه خيلي ناراحت بودم و افسوس شديدي مي خوردم که اي کاش حرفش را گوش نمي دادم و خودم در عمليات شرکت مي کردم. اما انگار تمام اين مسائل پشت سرهم چيده شده بود تا ايشان شهيد بشوند...
جنازه اش قابل شناسايي نبود شهید حمدالله مرادی ...
وقتي مريوان بودم ،شب و نصف شب بلند مي شدم و در شهر گشت مي زدم. دم دم هاي صبح وقتي که مي خواستم به واحد برگردم و بخوابم به سردخانه بيمارستان مي رفتم و شهدايي را که آورده بودند ، مي ديدم. بعضي از شب ها شهيد نداشتيم و بعضي از شب ها هم تعداد شهدا زياد مي شد . آن شب وقتي در سرد خانه را باز کردم ،ديدم شهيدي را آورده اند که قابل شناسايي نبود. بالاخره به واحد رفتم و خوابيدم . صبح يکي از دوستانم به نام سعيد نيکخواه به واحد ما آمد و گفت: علي رضا چرا خوابيدي؟ گفتم چيه؟ گفت:مگه نمي دوني دوستت شهيد شده؟ گفتم: دوستم شهيد شده؟ آره ،حمد الله شهيد شده. خشکم زده بود . خاطراتم با حمدالله جلوي چشمانم رژه مي رفت . من و حمدالله با هم کشتي مي گرفتيم ، اما در عين حال خيلي با هم دوست بوديم. نگران، لباسم را پوشيدم و به سرعت به طرف بيمارستان دويدم. وقتي رسيدم، داشتند جنازه ها را مي بردند که حمدالله را نشانم دادند. جنازه حمدالله اصلاً شبيه خودش نبود.
ان شاءالله برود جبهه و آدم بشود شهید محمد رضا افضلی فر...
شهيد « محمد رضا افضلي فر » پانزده سال بيشترنداشت. من تازه به تهران آمده بودم و بايد مجدداً به مريوان برمي گشتم که ايشان آمد و گفت: دايي، من هم مي خواهم با تو به مريوان بيايم. اجازه اش را از پدرش گرفتيم و با هم به مريوان رفتيم . محمد خيلي اذيت مي کرد . من هم روي نظم و انظباط خيلي تأکيد داشتم . فکر مي کنم تنبيه اش کردم. محمد طبق معمول قهر کرد و گفت : من مي خواهم به تهران برگردم. مانده بودم چه کنم؟ در وضعيتي که رفتن به جاده هم بايد با اجازه نيروي پشتيبان باشد ، چه کار مي توانستم بکنم؟ تازه يک هفته است که به مريوان آمده ام. چطور مرخصي بگيرم و به تهران برگردم؟ محمد هم پايش را در يک کفش کرده بود و مي گفت: من بايد برگردم. بالاخره به هر زحمتي بود مرخصي گرفتم و به تهران برگشتيم. تا اين که من ازدواج کردم و در تهران مستقر شدم. يک روز محمد با يک برگه به دست به خانه ما آمد و گفت : دايي، من مي خواهم به جبهه بروم. گفتم : خب برو. گفت: بايد يک نفرتأييدم کند. گفتم : اگر پدرت موافقت کرد من نامه ات را مي نويسم. با پدر محمد تماس گرفتم. ايشان تأييد کرد که محمد را به جبهه بفرستم. يادم هست در فرمي که محمد آورده بود تا من تأييد کنم ، نوشتم: که ان شاءالله برود جبهه و آدم بشود و امضاء کردم. ايشان به جبهه رفت و شهيد شد و از مرحله آدميت به ملکوت رسيد...
گور پدر دشمن، ما داریم همین جا می میریم...
قرار بر این بود که برادران ارتشی روبه روی گردنة دزلی مستقر شوند، اما قبل از حرکت گفتند تا یک گروه از بچه های سپاه همراه ما نباشند، ما حرکت نمی کنیم. من هم به اتفاق دو نفر از دوستان به گردان ارتش ملحق شدیم و روبه روی گردنة دزلی مستقر شدیم. هوا خیلی بد و فوق العاده سرد بود. شب که شد، دیدیم برادران ارتشی، همة تجهیزات از چادر، کیسه خواب، پتو و... را همراه خود آورده اند و ما سه نفر هیچ چیزی همراه خودمان نداریم. گفتند: شما ندارید؟ گفتیم: اگر می شود یک پتویی هم به ما بدهید. گفتند: همه برای خودشان آورده اند و برای شما چیزی نداریم. ما سه تا هم چادر استتاری که توری مانند است را از شدت سرما روی خودمان انداختیم، اما بوی نفتالین شدیدی می داد و ما نمی توانستیم بخوابیم. من سردرد فوق العاده شدیدی گرفته بودم. دم در هر چادری هم که می رفتیم به ما یک پتو هم نمی دادند. ساعت حدود سه چهار نصف شب بود که ما از سرما آتش روشن کردیم. فرمانده ارتشی آمد و گفت: شما با آتش روشن کردن موجب می شوید که دشمن به محل ما پی ببرد. با فرمانده دعوا کردیم و گفتیم: «گور پدر دشمن. ما داریم همین جا می میریم» صبح که شد حفاظت منطقة رو به روی دزلی را هم به ما دادند و خودشان دوباره خوابیدند. ما هم نوبتی زیر آفتاب دراز می کشیدیم و کمی می خوابیدیم...
نویسنده:فاطمه پاکنهاد
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)