ایمان
سالها پيش مرد فروشنده اي كه از شهر بيرون رفته بود، پس از بازگشت متوجه شد كه در غياب او خانه و فروشگاه اش آتش گرفته و سوخته و بدين ترتيب تمام دارايي خود را از دست داده بود، اما او چه كرد.
لبخند زد و چشمانش را به سوي آسمان گرفت و گفت: خدايا! مي خواهي كه اكنون چه كنم؟
روز بعد لوحي را بر ويرانه هاي خانه و فروشگاهش آويخت كه روي آن نوشته بود:
فروشگاهم سوخت!
خانه ام سوخت!
كالاهايم سوخت!
اما ايمانم نسوخته است!
فردا شروع به كار خواهم كرد!
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)