عشقهاي خندهدار
پنجره را باز ميكنم رو به بلواري كه اين شهرستان كوچك را وصل ميكند به ميداني در انتهاي شهر. مزرعه نمونه اداره كشاورزي روبروي من است با آجرچيني و نردههاي سبز و پارك در حاشيه بلوار. اولين بار كه اين پنجره را باز كردم غروب يكي از روزهاي آخر شهريور ماه بود. خانوادهها بساط شام را روي چمن كنار نيمكتها پهن كرده بودند و صداي جيغ و فرياد بچهها هر چند دقيقه با عبور كاميوني قطع ميشد و دوباره بالا ميگرفت و حالا صبح يكي از روزهاي ديماه است از خانوادهها و بچهها خبري نيست وكمي برف روي نيمكتها نشسته است. نامنظم و هر چند دقيقهاي تريلي ميگذرد و سكوت روي بلوار ميشكند. كتري را آب ميكنم روي اجاق ميگذارم اجاق را روشن ميكنم و برميگردم توي سرسرا و پا ميگذارم روي موكتهاي خاكستري از مقابل تلويزيون ميگذرم در آن سر هال مهمانسرا ميز فورميكاي سفيدي گذاشتهام با چراغي روميزي جا چسبي ليواني پر از مداد و خودكار و راديوي كوچكم. مسواكم را از كنار انبوهي از جزوه و گزارش برميدارم تا دندانهايم را بشويم آب كتري جوش آمده است. چاي را دم ميكنم و روي ميزي كه گلهاي درشت ارغواني را روي زمينه سفيد خود دارد و هميشه براي چند نفر چيده شده است صبحانه ميخورم. كيف به دست روي تكهاي كاغذ چند خط مينويسم : صابون حمام تمام شده . . . ديشب دنبال شيرجوش ميگشتم پيدا نكردم ... توي خورشت ليمو نريزيد . . . زيرپوشم را با بلوز سبزم توي ماشين انداختهايد رنگ داده است . . . تكه كاغذ را ميچسبانم روي در آشپزخانه. از پلهها پايين ميروم لندرور را روشن ميكنم و ميرانم به طرف انتهاي بلوار. ميدان را دور ميزنم از دهان فرشته بالدار وسط ميدان قنديلي آويزان است و دو حوض سيماني آبيرنگ زير آن كاملاً يخ بسته.
جاده اصلي در دل دشت با انحناي ملايمي ميچرخد و در پشت سلسلهاي از كوههاي كمارتفاع گم ميشود. از آن دور كمپ ما پيداست كنار مسيلي كه دشت صاف را به دو نيم ميكند. سيل سال گذشته دشت را كاملاً شسته و پل قديمي را كه ما در حال ساختن دوباره آن هستيم، ويران كرده. صبح را با بتنريزي شروع ميكنم كار كه روي غلطك ميافتد و ماشنهاي حمل بتن درست سر وقت و پشت سر هم ميآيند سراغ راننده لودر ميروم كه دو ديواره مسيل را گشاد ميكند تا دوربين بگذارم و لولها را چك كنم ظهر شده است و راننده از مهمانسرا نهار را آورده است بعد از ظهرها چرتي توي كانتينر ميزنم و توي دشت دنبال خرگوشها ميكنم طرفهاي غروب امضايي زير صورت وضعيتها مياندازم به تانكر آب و گازوييل سر ميزنم و شب كه ميرسد به مهمانسرا برميگردم. دست به كتري روي اجاق ميزنم كه گرم است لباس عوض ميكنم يادداشت روي در آشپزخانه را برميدارم و تا چاي را سر ميكشم از نوشتههاي روي كاغذ رمزگشايي ميكنم. عوتو است شلوار . . . قزا خوشمذه . . . سالاتت توي يخچال . . . زير لب ميخندم و با تصوير زنيكه اين خطوط را نوشته مي نشينم پاي يكنواختي برنامههاي تلويزيون.
اين مهمانسرا چند ماهي است كه يكسره در اختيار من است اتاقها همگي خالي است. مهمانسرا را براي مهندسين و كارشناسان كارخانهاي ساختهاند كه پلي كه من در دست ساخت دارم آن را به جاده اصلي وصل ميكند. كار ساخت كارخانه تمام نشده بيپولي و احتمالاً خرابي پل كار را نيمه كاره گذاشته. صاحبان كارخانه منتظرند كار پل تمام شود تا بتوانند بقيه ماشين آلات را بياورند و نصب كنند وام پر و پيمانهاي گرفتهاند و از من خواستهاند كه پل را اين بار عريضتر و مستحكمتر از قبل بسازم خيالات مفصلي در سر دارند اما پول به موقع نميرسد و كار كه قرار بود سه ماه تمام شود به ماه چهارم رسيدهايم و هنوز شصت درصد كار مانده است.
به تكه كاغذ توي دستم نگاه ميكنم نويسنده اين سطور را نديدهام ولي ميدانم
. . . هفتاد و پنج هزار تومان حقوق ميگيرد، سهتا بچه دارد. از من و تو بيشتر جوش راه افتادن كارخانه را ميزند تا پسرش كه از سربازي آمده دستش را توي كارخانه بند كند و برايش زن بگيرد همه كارهاي مهمانسرا با اوست خريد مواد غذايي البته با راننده كارخانه . . . شستن لباس مهندسها و نظافت . . . اين روزها براي خودش پادشاهي ميكند. فقط شما يك نفر در مهمانسرا هستيد روزهاي اول مجبور بود لباسهاي ده دوازده نفر مهندس را بشويد و برايشان غذا درست كند ميگويد شوهرش ولش كرده و رفته به امارات براي كار . . . راست و دروغش با خدا . . . نسبت به فقري كه در اينجا هست براي خودش دم و دستگاهي دارد شوهرش بنا بوده و در حاشيه شهر خانهاي برايش ساخته . . . سر كار است حقوقي ميگيرد برورويي هم دارد كه نميگذارند لنگ بماند . . . همه اين حرفها را و جمله آخر را رييس كارخانه با پسخندي روي لب برايم ميگويد وقتي كه روبروي ميزش نشستهام و از من ميرسد از نظافت مهمانسرا و غذا راضي هستم. از پنجره كانتينر به بيرون نگاه ميكنم برف تمام دشت را پوشانده است در چند قدمي من دم و بالهاي كبكي پيداست سرش را توي برف كرده است. هوس برم ميدارد اين زني كه برورويي دارد و سواد خواندن و نوشتنش به آدم ميفهماند كه ديكته و املا وقتي براي گفتن حرف دل آدم استفاده ميشود چيزي زايد است را ببينم.
راننده را تا ميدان اصلي شهر ميرسانم تا از زنش كه در بيمارستان زائو ست سر بزند. دور ميدان پياده ميشود آفتاب لطفي كرده و از لبهاي فرشته بالدار وسط ميدان آب ميريزد روبروي در مهمانسرا لندرور را خاموش ميكنم كليد مياندازم از پلهها بالا ميروم دستگيره را بطرف پايين فشار ميدهم بوي سبزي تف داده سرسرا را پر كرده است. نويسنده خطوط اعوج و معوج پشت به من رو به اجاق ايستاده برورويش را شنيده بودم و حالا انحناي متوازني ميبينم كه پايين و بالا آمدهگيهايش اتفاق زيبايي ساخته است سرفهاي ميكنم برميگردد مكث ميكند انگار شناخته است سلامي ميكند از روي شرم. رييس كارخانه درست ميگفت . . . برورويي دارد سبزه با خالي زير لبهايي گوشتآلود احوال پرسي ميكنم از دست پخت و زحماتش تشكر ميكنم. چاي تعارف ميكند عطر چاي با بوي سبزي تف داده آشپزخانه را پر و تمناي مرا تندتر ميكند. از پشت پنجره صداي عبور تريلي ميآيد. روي ميز هميشگي صبحانه ام مينشينم ليوان چاي را به لب ميگيرم او مايل ايستاده سبزي تف ميدهد تا احترام نگاه داشته باشد. هر دو از زندگي در اين شهرستان كوچك گله داريم من از تنهايي و او از اينكه همه به كار هم كار دارند حرف ميزنيم و سر تكان ميدهيم از حسرت . . .
- آقاي مهندس صداي كاميونها شما را اذيت نميكند . . .؟
- بدم نميآيد ياد آدم مياندازد كه تنهاست. چطور مگر شما را اذيت ميكند.
- نه برعكس من كاميونها را دوست دارم براي شما ميگويم كه وقت و بيوقت صدايشان ميپيچد توي ساختمان . . .
- عجب كاميونها را دوست داري . . . چرا . . . ؟
- چرا ندارد ديگر خب دوست دارم آقاي مهندس . . . دوست دارم سوار اين كاميونها بشوم و توي جادهها و شهرها بچرخم.
- از راننده كاميونها نميترسي ؟
- اگر آدمهاي بدي باشند چرا . . .
- خب آنوقت چي
- سوار نمي شوم از جاده و بيابان دل ميكنم.
- اگر آدمهاي خوبي باشند . . . مهربان . . . تو را اذيت نكنند . . .؟
لبخندي ميزند و ميگويد : چه حرفها ميزنيد آقاي مهندس . . .
- ميخواهم بدانم اگر من يك تريلي شيك داشته باشم تو دوست داري با من چرخي بزني توي اين جادهها
- نگاهي به من مياندازد و چشم مياندازد و چشم برميگرداند رو به سراميكهاي كف آشپزخانه و ميگويد : بعله
- نميخواهي يك تكه از آن سبزيها را به من تعارف كني . . . ؟
با قاشق چوب تكهاي سبزي از تابه برميدارد
- مزه كنيد ببينيد خوب است
از روي صندلي بلند ميشوم دهانم را باز ميكنم به آرامي قاشق چوبي را جلو ميآورد و من با دهان تكهسبزي را از روي قاشق جمع ميكنم.
*********************************
هفتهاي حداقل يكبار روي در آشپزخانه زير يادداشت قلب كوچكي ميكشد و من ميفهمم كه فردا ساعت يازده بايد در مهمانسرا باشم راننده را مرخص ميكنم. در اين دشت مسطح همهجا جاده است لذت ميبرم از بيراهه و از ميان كرتهاي خربزه برانم خوشم ميآيد كه ماشين توي دست اندازها بيافتد و من روي صندلي بالا و پايين بپرم. مياندازم توي جاده اصلي تا مهمانسرا پنج دقيقهاي بيشتر نيست. هوا سرد است و آفتاب از پشت شيشه گونههايم را داغ كرده است. در مهمانسرا لندرور را خاموش ميكنم كليد مياندازم از پلهها بالا ميروم دقت ميكنم پشت در كفش مردانهاي نباشد در مهمانسرا را باز ميكنم او مثل هميشه توي آشپزخانه است از سر احتياط سركي داخل اتاقها ميكنم مبادا حسابدار دفتر مركزي يا كارشناس لهستاني ماشين آلات روي يكي از تختها دراز كشيده باشند. پرواز هواپيماها از پايتخت به مركز استان اين شهرستان ساعت هشت مينشيند و از مركز تا اينجا سه ساعتي راه است معمولا ساعت يازده به بعد ميرسند ميمانند ناهارشان را ميخورند و بعد ميروند سر كارشان. در طول اين دو سه ماه دو سه بار اين اتفاق افتاده و تمناي من مبدل شده به نگاههاي شهواني به او و لبخندي از سر بدجنسي زنانه از او. ولي امروز در مهمانسرا هيچكس نيست. بلند ميگويم چاي تازه دم حاضر است برميگردد روسري از سر برميدارد و بافته موها را ميريزد روي شانه ليواني چاي برايم ميريزد و من روي همان صندلي صبحانهام ليوان چاي را به لب ميگيرم و از برف پارسال و سوزي كه همين حالا توي دشت ميوزد حرف ميزنيم از تريليها و كاميونها و اين بار مثل هر دفعه شعري را كه از پشت كاميونها برداشتهام برايش ميخوانم و او سر تكان ميدهد و از بيوفايي روزگار ميگويد. حرف ميزينم تا خورشتش جا بيفتد اجاق را خاموش كند و غذا را براي من ظرف كند و من زير نگاه خاموشش ناهارم را با اشتها بخورم و چشمكي بزنم بروم توي اتاق خودم روي تخت سيگاري روشن كنم او زير سيگاري بياورد و بگذارد كنار تخت و به كندن لباسهايش مشغول شود . . .
براي من فرصت مغتنمي است و يك دلخوشي سر كيفآور. به بهانههاي مختلف كمكش ميكنم به هواي قرض پول ميدهم و پس نميگيرم هر وقت مرخصي ميايم يك چمدان آت و آشغال برايش ميآورم با رييس كارخانه صحبت كردهام بخاطر اهميتي كه پل براي كارخانهشان دارد حالا پسرش يكي از نگهبانهاي كارخانه است خيلي راضي است صدها بار تشكر كرده است.
اين قرارداد نانوشتهايكه دو طرف را راضي ميكند دو سه ماهي است جريان دارد و راننده هفتهاي يكي دو بار ميتواند ناهار را كنار زن و نوزادش بخورد و به روح سخاوتمند من درود بفرستد و من لندرورم را از بيراهه و از روي كرتهاي خربزه دشت اطراف پل برانم و توي بالا و پايين ها كه ميافتم احساس سبكي كنم و آرزو كنم كه صاحبان كارخانه به بيپولي بخورند و ساخت اين پل سالها طول بكشد . . .
به خوشي اين روزها كتابي صد و بيست صفحهاي پايان ميدهد. روزي از اسفند ماه است برفها آب شدهاند از اواخر كار پل است و من فارغ بال و بيخيال لندرور را بطرف مهمانسرا ميرانم در اصلي مهمانسرا را باز ميكنم از پلهها بالا ميروم دستگيره را فشار ميدهم پا روي موكت خاكستري رنگ ميگذارم بوي نعنا داغ سرسرا را پر كرده است و او مثل هميشه توي آشپزخانه است بلند ميگويم :
- چاي تازه دم حاضر نيست . . .؟
روسري از سر برنميدارد تا بافته موها روي شانه بريزد با لهجه محلي و حالتي رسمي ميگويد : بفرماييد بنشينيد تا برايتان بريزم.
ابرو بالا مياندازم و مينشينم روي صندلي هميشگي صبحانهام. او ليوان چاي را ميبرد و ميگذارد روي ميز توي سرسرا. بايد اتفاقي افتاده باشد به رويم نميآورم تا خودش بگويد منتظر ميشوم تا صداي گذر تريلي شيشه پنجره را بلرزاند و بلافاصله ميپرسم : تند بگو ماك بود يا مان . . .؟
بسردي ميگويد : من چه ميدانم ؟
و بعد بلافاصله ميپرسد آن كتاب چيست روي ميز . . . ؟
- كدام كتاب . . .؟
- همان كتاب روي ميز
بر ميگردم توي سرسرا روي ميز قهوهاي رنگ زشتي كه يادآور روزهاي تنهايي من است كنار ليوان چاي با جلد سفيد افتاده كه عكس زني در مثلثي فشرده شده روي آن نقاشي شده. كتاب را برميدارم عشقهاي خندهدار نويسنده ميلان كوندرا مترجم فروغ پور ياوري ورق ميزنم چهار داستان كوتاه است اسم اوتو استاپ نظرم را جلب ميكند كتاب را ميبندم و روي ميز ميگذارم و بر ميگردم توي آشپزخانه
- كتاب من نيست . . . مال اين مهندسي است كه آمده بود براي كنترل نهايي پل. عجب آدم سختگير و جدي بود گير داده بود به شرههاي بتن روي پايهها. از آن تيپ آدمهايي است كه عادت كردهاند همه چيز را جدي بگيرند.
- ولي عشق چيز جدي است نميتواند خندهدار باشد
- همه چيز اين دنيا ميتواند خندهدار باشد.
من برگشتهام سر جايم روي صندلي هميشگي صبحانهام و ليوان چاي را به لب گرفتهام.
- عشق خندهدار اين را ديگر نشنيده بوديم . . . به حق چيزهاي نشنيده . . .
بعد سكوت ميكند و كمان ابروها ميچسبد بهم و چالي مينشيند روي گونههايش . . . به آرامي ميگويد :
- يعني اين كه من با شما ميخوابم خندهدار است . . .
- اين كه عشق نيست
سر بلند ميكند و براق توي چشمهاي من نگاه ميكند .
- حتماٌ از نظر شما عشق نيست اگر عشق نيست پس چي است . . .؟
تا اين لحظه همه چيز از نظر من طبيعي بود فكر ميكردم او هم راضي است كنجكاو بودم چه توي آن كتاب نوشته كه او خوانده و حالا . . . ميگويم دوستي است . . . رابطه من و تو دوستي است چطور است . . .؟
- برويد سر عمهتان كلاه بگذاريد . . .
هر چه تكتك لحظههايي كه با اين زن گذراندهام از نظر ميگذرانم كمتر جوابي مييابم نااميد آخرين تير را مياندازم.
- خب بگو ببينم براي امروز چه پختهاي ؟
- خورشت كرفس.
- بهبه . . . از آن خورشتهايي كه به قول معروف آنقدر خوشمز است كه آدم ميخواهد آشپز را هم باهاش بخورد.
به شوخي من نميخندد خورشت كرفس را ظرف ميكند و تا من ناهارم را ميخورم آشپزخانه را حمع و جور ميكند من به طرف اتاقم ميروم روي تخت سيگاري روشن ميكنم او زير سيگاري را ميآورد و ميگذارد كنار تخت و ميرود منتظر ميشوم چند دقيقه بعد شال و كلاه كرده با زنبيل توي دست كنار درگاهي ايستاده است.
- ببخشيد آقاي مهندس امروز تو عادتم.
ميدانم كه دروغ ميگويد، خداحافظي ميكند، حرفي نميزنم ميگذارم برود، روي تخت دراز كشيده ميمانم و چهره ميلان كوندرا را ميبينم كه به من ريشخند ميزند.
اين روزها كارخانه براه افتاده است يك ماهي است كه ماشينهاي شيك مديران از روي پلي كه من و بروبچهها ساختهايم ميگذرد تريلي حامل يك ترانسفورماتور سنگين با اسكورت از روي پل بسلامت گذشت از دفتر رييس كارخانه آمدهام بيرون چك قسط آخر قراردادم را گرفتهام و ميروم به مهمانسرا تا لباسها و وسايلم را جمع كنم با ماشين كارخانه ميروم لندرور را تحويل دادهام اتاقهاي مهمانسرا پر است از مهندسها، پيمانكارها. حسابدارهاي جوان تيم حسابرسي خيلي جدي مسحور تماشاي سريال عشقي هستند كه تلويزيون رو به ميز قهوهاي رنگ آن را نشان ميدهد. سر شبي است از ارديبهشت ماه پنجرهها را باز گذاشتهاند و صداي تريليها ميپيچد توي سرسرا. همه پاي تلويزيون جمع شدهاند به آشپزخانه نگاه ميكنم مردي مسن روي ميز صبحانه من بشقاب ميچيند. وسايلم را جمع ميكنم و مينشينم روي يكي از راحتيهاي رو به تلويزيون تا راننده بيايد و مرا ببرد به مركز استان. آشپز پير چاي ميگذارد روي ميز و من وقتي ليوان چاي را به لب ميگيرم كتاب عشقهاي خندهدار را ميبينم كه از همانجايي كه بود تكان نخورده است و هيچكس به آن اعتنايي ندارد . .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)