تو آدم نمیشوی!
پدری که از اصلاح پسر نابابش مأیوس شده بود به خشم به پسرش گفت: پسرجان! تو آدم نمیشوی! حیف از آن عمری که به پای تو حرام کردم!
مدتی گذشت و آن پسر، شوکت والایی یافت و حاکم یکی از شهرهای کشور شد، او پدرش را پیش خود فراخواند. وقتی پدرش حاضر شد، پسر با نهایت تکبر به سراپای پدر نگاهی کرده و گفت: ای پیرمرد! یادت هست به من گفتی تو آدم نمیشوی؟ حالا حشمت و شکوهم را بنگر!
پدر پیر خندید و سری تکان داد و گفت: من نگفتم که تو حاکم نمیشوی، گفتم آدم نمیشوی! برخوردت با من نیز نشان میدهد که هنوز آدم نشدهای!
برگرفته از کتاب اندرزها و حکایات
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)