نمایش نتایج: از شماره 1 تا 1 , از مجموع 1

موضوع: عقابهای طلایی | عماد عبادی

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #1
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    عقابهای طلایی | عماد عبادی

    ما چند تکه ابر بوديم که بر فراز قله های دور دست آشيانه داشتيم؛ جايی که عقابها با بالهای طلایی گشوده شان در بين ما چرخ ميخوردند و همبازی ميشدند.هرگز عقابی نديديم که بیاعتنا به فراز و فرود صخره ها و حجم و تراکم درختچه های وحشی و بوته های خاردار کم پشت پرواز کند، گويی با چشمان تيز بينشان نميخواستند هيچ آفريده ای را از قلم بيندازند.در این میان چوپانان و رمه هایشان از حضور عقابهای طلایی بیمناک بودند.گهگاه بره یا بزغاله ی نگون بختی در میان چنگالهای عقابی تیز پرواز به نیلی آسمان در ميآمد.

    عقابها چالاک و سرزنده ، ترنميهستی بخش را در میان کوهستان زنده نگاه ميداشتند. يادم هست يکبار جوجه عقابی که تازه زير و بم پرواز را تجربه ميکرد در هوای مه آلود صبحگاهی خود را با تلاش فراوان به آغوش ما رساند تا به مادرش که از پس ابرهای انبوه دور دست او را ميپاييد ثابت کند تمام فنون پرواز را آموخته و ديگر لازم نيست چشم دلواپسی مراقبش باشد اما مادر هرزچندگاه، قوس بزرگی در آسمان بر ميداشت و شعاعی از امنيت برای جوجه ی بازيگوش ترسيم ميکرد يعنی اينکه زندگی بی رحم است مراقب باش دلبندم.

    گاه که وزش باد تندی بین ما فاصله ميانداخت مجبور ميشدیم تا کوه را دور بزنیم. گمان ميکردیم هرگز تنها نيستیم يا بهتر بگويم ، عقابها تنهايمان نميگذارند .به خوبی دريافته بودیم هر کجا برویم حضور گرم پشته ای پر طلایی را در کنارمان حس خواهیم کرد.اين حضور گاه فقط احساس نگاه ديگری بود، نگاه پر شور موجودی با صلابت و تسليم ناپذير که برای بقا ، هيچ چيز را از نظر دور نگه نمي دارد .کم کم من و دوستانم به اين حضور و نگاه عقابها عادت کرديم و خوشی دلنشينی سراسر وجودمان را فرا گرفت .سيطره ی امن قلمرو زندگی عقاب که از حضور هميشگي اش ناشی ميشد همه چيز را تحت الشعاع قرار ميداد.

    گاه که از خود تهی ميشديم و به چشم نميآمديم، عقابها را نزديکتر از هميشه به خود ميديديم.آنها با بالهای گشوده در هستي ما اين سو و آن سو ميرفتند و باز هم انگار با اشارت شاهپری ما را نوازش ميدادند يعنی که هستيم و شما را فراموش نکرده ايم.ذوق چند تکه ابر آسوده و بی خيال توصيف ناشدني است.با اينکه ميتوانستيم همچون ساير دوستانمان قلمرومان را به اين سو آن سو بکشانيم اما همين تعلق به حضور چند عقاب مانع از سفر ميشد.گاه که غليظ ميشديم و ميباريديم ، عقابها را ميديديم که چطور در ما شستشو ميکنند وهوا را ميشکافند تا هر چه غير از خود را بشويند.شدت که ميگرفتيم ، آنها هم تواضع به خرج ميدادند و بر صخره ای سنگی و تيز همانند اسطوره ای بی بديل مينشستند و باران را تماشا ميکردند.ما فرود ميآمديم و بر تاج و سر و پشتشان فرو ميغلتيديم. کار ما پیمودن کوههای بلند و دشتهای فراخ بود اما مدتها بود که جاگیر شده بودیم.گویی عقابهای طلایی در ما حلول کرده بودند و از ابرهای پراکنده تصویری از پرواز ساخته بودند.

    یک روز هوا آفتابی بود و صخره ها در تلالو نور خورشید ميدرخشیدند.دسته ی عقابهای طلایی که از صبح در سینه کش کوه استراحت ميکردند به ناگاه هشیارانه به اطراف چشم چرخاندند.جوجه عقابها پر سر و صدا خود را به زیر پر و بال والدین ميکشاندند و از لابه لای پرهای طلایی تیره ، به بیرون سرک ميکشیدند.پایین دست در حوالی دامنه ی نسبتا تنک کوهستان ، سر و صدای غریبی ، آوای وحش را بهم ریخته بود.از شیارهای ناپیدا ، غرش مهیبی بر خواست و در دل کوهها پیچید.ما تکه ابرهای سرگردان در آن روز تقریبا محو شده به حساب ميآمدیم.سبک و نامرئی این طرف و آن طرف ميرمیدیم و در اوج و فرود ميشدیم.

    ناگهان با چند غرش مهیب پیاپی ، عقاب پیری از اوج قله به پایین سقوط کرد و کميبعدتر عقابی دیگر و باز ، عقابی دیگر.ما در همه جا سیلان داشتیم و سقوط دهشتناک عقابهای طلایی را بوضوح نظاره گر بودیم. بال و پری گشوده ميشد و لحظاتی بعد سقوط سهمگین ابهت پرواز.

    پیشتر شنیده بودم که داشتن بال و پر، همه ی پرواز نیست و آنک با آن همه فرو افتادن به قعر، یقین من را همراهی ميکرد.شکارچیان اجیر شده نقطه ای نامعلوم را نشانه ميرفتند و با نفیر گلوله و بوی باروت، عقابهای طلایی یکی پس از دیگری به دره سقوط ميکردند.

    رمه داران با چوبدستی های بلندشان آشیانه ی عقابها را نشان ميدادند و انگشت شکارچیان روی ماشه ميلغزید و مرگ بر همه چیز سایه ميانداخت.نیم روز ، کوهستان آرام گرفته بود.جز چند جوجه عقاب ترسیده و در بهت فرو رفته ، هیچ جنبده ی دیگری بر فراز کوهها دیده نميشد.عقابهای طلایی با همه ی ابهت و عظمتشان در خاطره ی چند تکه ابر با خاک تیره یکی شده بودند.بچه چوپانها شادمانه به این سو و آن سو ميدویدند و با چوبدستی های گره خورده شان با تمام نیرو بر سر و تن عقابهای به خون غلتیده ميکوفتند.اندک جان باقی مانده با ضربات محکم چوبدستی ها از تن دریده ی عقابها بیرون ميرفت.در زیر این همه حقارت و له شدگی، نگاه عقابها همچنان به اوج بود.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. 2 کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/