نمایش نتایج: از شماره 1 تا 1 , از مجموع 1

موضوع: غریبه | فاطمه دهقان نیری

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #1
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    غریبه | فاطمه دهقان نیری

    عكس را داخل آلبوم زیر عكس همسرش فرو برد. اشکهاش را با دستمال کاغذی پاک کرد. از پشت میز بلند شد. کشوی میز را عقب کشید و آلبوم را داخل كشو گذاشت. كِشو را كه بست، قاب عكس روی میز لرزید و افتاد. آن را برداشت و به تصویر خود در هالهای از تورهای سفید نگاه كرد. قاب را سر جایش گذاشت و از اتاق بیرون آمد.
    جلوی پنجره ایستاد و پرده را كنار زد. مه تا روی آسفالت كوچه پایین آمده بود. درخت چنار و لانهی كلاغِ روی شاخههایش آن طرف كوچه در مه فرو رفته بود. صورتش را به شیشه نزدیك كرد. از گوشهی چشم مردی را دید كه در كوچه پیش میآمد. میلنگید و صدای برخورد نوك عصای در دستش به آسفالت، شنیده میشد.
    باران نمنم باریدن گرفت. مرد جلو خانه كه رسید به پیاده رو رفت. كنار تنهی درخت ایستاد و زل زد به او.
    خود را از جلو پنجره كنار كشید و به دیوار تكیه داد. فكر كرد:
    < من رو نمیبینه.>

    جلو پنجره رفت. مرد دست در جیب بارانیاش برد و پاكت سیگار را بیرون آورد. سیگاری گیراند و دودش را به طرف او فوت كرد.
    خود را عقب كشید.
    < حتماً به پنجرههای دیگه نگاه میكنه. باید كسی جلو پنجره باشه.>

    دوباره نگاه كرد.
    مرد با كمك عصایش این پا اون پا شد و ته سیگارش را زیر كفشش له كرد و دوباره زل زد به پنجره.
    < من رو نمیتونه بینه.>

    صدای برخورد دانههای باران روی شیشه او را به خود آورد. باران شدت گرفت.از پنجره فاصله گرفت. به آشپزخانه رفت. شیشهی آب را از یخچال بیرون آورد و جرعهای نوشید.
    باد در كانال كولر پیچید و صدایش فضای خانه را پر كرد. باران روی شیشه ضرب گرفته بود. شیشهی آب را در یخچال گذاشت و از آشپزخانه بیرون آمد.

    كنار پنجره رفت و آن را باز كرد. سرش را بیرون برد. باران به صورتش پاشیده شد. ته كوچه را نگاه كرد . کوچه خلوت بود. به درخت نگاه كرد. آب از تركههای نازك لانهی كلاغ میچكید. پایین را نگاه كرد، مرد كنار تنهی درخت ایستاده بود. متوجهی او شد. لحظهای به یكدیگر نگاه كردند. مرد خم شد و چیزی را كنار تنهی درخت روی زمین گذاشت .
    پنجره را بست و پرده را كشید. روی مبل نشست. لرزش دست هاش را روی زانوهاش حس کرد. صدای زنگ تلفن بلند شد. گوشی را برداشت .
    < الو،>
    < مگه قول نداده بودی؟>
    < چی؟… >
    < تو زن من بودی. گفته بودی صبر میكنی.>
    < ولی … ، گفتن تو شهید شدی.>
    < بیا امانتیت رو بردار. پای درخته.>
    < به خدا مجبورم… >

    صدای بوق در گوشش پیچید. اشك از روی گونهاش سرخورد . گوشی را گذاشت و جلو پنجره آمد. پرده را كنار زد و پنجره را باز كرد. باران میبارید. سردی دانههای باران را روی پوست صورتش حس كرد. كوچه را نگاه كرد.
    آب در جوی كنار كوچه راه افتاده بود و برگها را با خود میبرد. باد در شاخههای درخت چنار میپیچید و لانهی كلاغ را میلرزاند. پنجره را بست. چادرش را روی سرش انداخت. درِ هال را که باز كرد، هوای سرد سُر خورد و به داخل ریخت. پلهها را پایین دوید و به كوچه رفت.
    آن طرف كوچه كنار تنهی درخت چنار ایستاد و به پنجرهی طبقهی دوم ساختمان نگاه كرد. آسمان ابری و نوك شاخههای بیبرگ درخت در شیشهها افتاده بودند. سیاهی لانه ی کلاغ در شیشه دیده می شد.
    روی زمین را نگاه كرد . انگشتری كنار درخت روی زمین بود. آن را برداشت و به نگین آن دست كشید.
    وسط كوچه آمد. سرش را بالا گرفت. دانههای باران روی صورتش سریدند، از چانهاش روی گردنش سرازیر شدند و روی پوست تنش یخ زدند.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/