نگاهی به مجموعۀ شعر (( انگشتهای مرد نوازنده پا گرفت ))
شهر خیام، نیشابور! هنوز هم پس از هزار سال، پیشتاز در عرصۀ ارائۀ ادبیات و شعر بدیع است. در یک نگاه سریع به شعر امروز ایران، شعر نیشابور، هم از نظر کمیت، یعنی تعداد شعرا و مجموعه شعرهای منتشر شده و هم از نظر کیفی، یعنی ارائۀ قالبهای نوین بیانی و پیچیده تر کردن مفاهیم زبانی و ارتقاء جایگاه زبان فارسی در این عرصه، همچون ستاره ای در آسمان شعر ایران می درخشد.
و اما اگر چه نیشابور در حوزۀ شعر نو پارسی، حرفهای بسیار برای گفتن دارد، لیک آنچه استخوانبندی ادبیات امروز آنرا شکل می دهد، هنوز هم شعر عروضی است و در این میان، غزلسرایان، همچون همیشه، پیشتازند.
ابراهیم لگزیان، از جملۀ شوریدگانی است که او را می توان آینۀ سنتهای ادبی، فلسفی، اجتماعی و سنتی نیشابور دانست، با همۀ تعارضات، تردیدها، عصیانها و شوریدگی ها و جلوه های درخشان ادبی اش!
او شاعری ست که وزن خود را می داند، اما توان حمل این وزن را ندارد!! و این دومی، صد البته معلول جو مسموم و هوای سنگینی است که شاعر در آن نفس می کشد... فضائی آمیخته با کوته بینی و کوته نگری ها و حسادتها و کینه ورزیها و فشارهای اجتماعی و اقتصادی، که شاعر را وامیدارد همزمان، هم بکار گُل باشد و هم بکار گِل!!! هم سینه زن حسین باشد و هم علمدار یزید! پا بر زمین داشته، و چشم بر آسمان، و در این میان، ِسکندری بر فراز و نشیب و چاله چوله های فلسفه و ضد فلسفه، ادبیات و ضد ادبیات، عشق و نفرت و تردید و قطعیت و جبر و اختیار برود!
دفترش را که می گشائی، چنین می خوانی:
یکنفر از اسب می افتد، یکی از اصل، می بینی؟
حضرت حق هم چه حالی می کند با مردم آزاری!
.................
از دعای خیر، مفهوم اجابت بر نمی خیزد
آسمان را بعد از این باید به حال خویش بگذاری!
همانطور که می بینید، زمانی بود که مردم اگر از اسب می افتادند، ولی از اصل نمی افتادند، اما اکنون اوضاع چنان است که جماعت، یک خط در میان! از هر دو می افتند و دعای خیر هم فایده ای ندارد، چرا که انگار حضرت حق هم از این وضعیت زیاد ناراضی نیست و با آن « حال » می کند! باید فکری به حال خود کنی و بی خیال آسمان شوی!!
این نگرش و این دیدگاه، صد البته آشناست. صداقت و صراحت و شجاعت اخلاقی خیام را بوضوح در لابلای کلمات زرین ابراهیم لگزیان می توانی ببینی، و به راستی که، چنان پدر را فرزند، چنین باید! اما او در این حد متوقف نمی شود و ما را با زیباترین نقشها، چنان مسحور می کند که گاه، هولناکی ِ گردابی که در آن گرفتار آمده ایم را پاک فراموش می کنیم:
...................
من نیمۀ نچیدۀ یک سیب نارس ام
یا پاره های یک شب دمکردۀ سیاه
بر لب مبند نام مرا! کور می شوی
از این اسیر بهت زمین، آسمان مخواه
از پشت میله ها به خودم خیره می شوم
دیگر دلم گرفته از این خشم راه راه
....................
حتی خدا به جرم خودش اعتراف کرد
آنشب که سخت وسوسه انگیز شد گناه
دارد پلنگ زخمی این صخره می رود
بادست و پای بسته، به آغوش پرتگاه
،
اگر او را یافتید و فهمیدید که هیچ! و گرنه، آنچه را که قرنها هبوط دانسته اند، عروج خواهید یافت، با سخنی همچون شمشیر آخته، در برق ِ نگاه ِ خورشید صبح نیشابور:
شاید شریک قافله، شاید رفیق دزد
دارم عروج می کنم از « لا » به « لا اله »
...
اما شاعر، در آونگ است! از آنسوی که دیدید، خسته و افسرده، در خیال، از دهان اژدها، به کوسه پناه می برد:
بغض نقاره ها ترک برداشت، فرصت عاشقی فراهم شد
در کنار ضریح می خواهد عاشقی بیقرار بنشیند
بار دیگر دلی که من دارم، در هیاهوی زائران باید
پا به پای خدا قدم بزند، دست در دست یار بنشیند
،
گوئی کسی باید بیاید و بیادش آورد:
توفان اگر نمی پیچید بر شاخ و برگ ات
آن سیبهای سرخ شاید دست می داد!
ابراهیم لگزیان، دفتر شعری بی تاریخ دارد! شعر او، عنوان هم ندارد و این هر دو پر معناست! بر بالای شعر های او بجای عنوان، یک عدد می بینی، و در پائین شعرهایش، بجای تاریخ، باقی ِ صفحۀ سپید و خالی!! واین ویژگی غزلهای ناب است. زمان را بر نمی تابند و نام را یدک نمی کشند، بلکه تنها، حامل شوریدگی شاعر آینه هایند:
نگاه کرد به دریا، شراب نازل شد
به سمت آینه چرخید و ماه کامل شد
هنوز محو تماشای بادها بودم
که دستهای تو بر گردنم حمایل شد
........
........
اما او همچون هر آنکه گامهای رفتن اش نیمه تمام است، در شعر نیز، اسیر تعارضات معنائی، گاه می ماند :
ای کاش از اول همین بودی، تا با تو هرگز خو نمی کردم
امروز باید با هزار افسوس، از نیمه راه عشق برگردم
از دستهای خسته ام ای کاش، یک کهکشان می روئید
تا آسمان را پیش چشمانت، در روشنائی محو می کردم
گاه نیز عدم رعایت علائم دستوری، خوانش شعری را با دشواری همراه می سازد، و یا شعری عمودی، در نیمه راه، افقی می شود، اما همۀ اینها در زیبائی تصاویر بدیع و تشبیهات رنگارنگ و تلاطم مواج معنا، رنگ می بازد و ابراهیم لگزیان را گاه تا بیدل و صائب بر می کشد!:
طرحی که شعر بی خبر از من کشیده بود
تشریح بی بدیل خطوط خمیده بود
تا شاعرانه تر به خودم خیره تر شوم
در من هزار چشم نهان آفریده بود
پلکی به سمت آینه رفتم دلش گرفت
او نیز با تمام شما هم عقیده بود
روزی که با تبر سراغ تو آمدم
رنگ از رخ تمام خدایان پریده بود
پای ستاره لنگ، خدا خسته، ماه گیج
خورشید در مقابل من قد کشیده بود
.......
*
گفتیم که لگزیان، شاعر زمانۀ خود، با همه اعوجاج اش است. او در پشت میله ها، اگرچه فسرده است، اما، روح طاغی و یاغی خیامی، همچون رقص شعله، از زیر خاکستر کلمات وی، شعله می کشد:
و هر چه حجلۀ من روبراه تر می شد
سیاه جامۀ بختم، سیاهتر می شد
مرا به خلوت امن حضور می بردی
ولحظه لحظه دلم، بی پناهتر می شد
شبی که بودن من در محاق گم شده بود
چگونه روی تو هر لحظه ماه تر می شد
به حال زار خودم زار می زدم هر روز
ومیله های قفس راه راه تر می شد
رسیده بود زمستان، نگاه می کردیم
به کاج پیر که هر لحظه شاه تر می شد
نه کافرم، نه مسلمان، ولی خدا ای کاش
از این که هست، کمی سر به راه تر می شد!
*
و در جای دیگر، تعارض نکبت ادعای آسمانیان را با عمل زمینی شان، آنچنان رقم می زند که حال انسان از آدم! بهم می خورد:
کوچۀ دختران چشم آبی، پسران سیاه پیراهن
بیوه زن های منتشر در باد، کودکان نشسته بر روزن
بوی باروت، کوچۀ بن بست... انفجاری مهیب در پیش است
دست و پا می زند کسی در باد؛ می شود باغ، چشمۀ سوزن
مرد، بی آنکه اعتراض کند، مرگ را می پذیرد و فردا
خبر تازۀ محل این است: اعترافات سادۀ یک زن
با کمال فروتنی فردا، آسمان را به خانه مهمان کن!
آسمان را بیار و در گوشش بزن آن قدر تا سحر شیون،
تا مگر خواب دیر سال اش را، بشکنی با صدای رنگینت
آفتابی که هست، تکلیفِ آسمان را نمی کند روشن
چای و قلیان و قهوه و تریاک... تو خودت را تباه خواهی کرد
شوکران و شکر چه خواهد کرد؟ من خودم راضی ام به این مردن!
من خودم را به دار خواهم زد، در همین کوچه... کوچۀ بن بست
تو کمک کن فقط که برخیزم و... تقاص مرا بگیر از من!
**
ابراهیم لگزیان، همانند بسیاری از شاعران سی سالۀ اخیر، در فضائی متفاوت با فضای تنفس نسلهای گذشته، نفس کشیده است. فضائی که از در و دیوار و آسمان، دروغ و ریا می بارد و مفهوم انسان، در لابلای چرخ دنده های ماشین ترویج جهل و خرافه و تحمیق و تحقیر، خرد می شود، و انگاره های انسانی، در طوفان خشم و غضب و نامهربانی و بیعدالتی، بر باد می رود. در چنین جوی و در چنین فضائی، براستی که با راستی زیستن و بر درستی پای فشردن و گوهر کلام را از غبار پلشتی ها دور نگهداشتن، کاری بس دشوار است و گاه ناممکن! اینچنین است که خواه ناخواه، واقعیت زمخت پیرامون، در حیات ادبی، سایه انداز می شود و در جای جای، ردی از خود، بر جای می گذارد.
کلام لگزیان نیز، آمیخته با همین تأثیرات است، اما شاعر شوریدۀ ما، خوشبختانه توانسته است در اکثر آثار خود، در این نبرد نا برابر با واقعیات زشت پیرامونی، پیروز و سربلند باشد، اگرچه گاه تردید و دو دلی، یأس و افسردگی، خرافه و تنگ نظری و افسانه های اساطیری و تابوهای طلائی تو خالی، از گوشه و کنار شعر او سرک می کشند، اما می توان امید داشت که این شاعر کم کار، ولی پر مایه، بتواند تکلیف خود را با قصص نبش قبر شدۀ دورۀ اخیر، روشن کرده، و با نگرشی نو، پا بر زمین، سفت کند و نشان دهد که از خطۀ بوسعید و بایزید و خرقانی و حلاج و از تیرۀ خیام و استاد توس و خدای بخاراست!
کسی از پشت رویاهای باران خورده ، شاید در،
شبی از جنس باران، جنس آتش، جنس خاکستر
بیاید تا بیفشانم به پایش آسمانم را
و بگذارم به روی شانه های مهربانش سر
مرید چشمهایش می شوم بانو! اگر فردا
در این خاک سترون گل کند « گل ممد » (1) دیگر
کمی با من مدارا کن! که از هفت آسمان حتی
ترا این عشق مادر مرده، خواهد برد بالاتر
به جنگ نامرادی می روم... حالا برای من
دولول کهنۀ اجدادی ات را کوک کن مادر !
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)