آرام تر بگذر!


ای مسافر!
ای جدا ناشدنی!
گامت را آرام تر بردار_
از برم، آرام تر بگذر_
تا به کام دل ببینمت.
بگذار از اشک سرخ_
گذرگاهت را چراغان کنم.


آه! که نمی دانی_
سفرت روح مرا به دونیم میکند.
و شگفتا که زیستن، با نیمی از روح، تن را می فرساید.


بگذار بدرقه کنم_
واپسین لبخندت را_
و آخرین نگاه فریبنده ات را.


مسافر من!
آنگاه که میروی_
کمی هم واپس نگر باش.
با من سخنی بگو.
مگذار یکباره از پا درافتم_
فراقِ صاعقه وار را_
برنمی تابم.
جدایی را لحظه لحظه به من بیاموز.
آرام تر بگذر.


تو هرگز مشاعیت کننده نبودی_
تا بدانی وداع چه صعب است.
وَداع، توفان می آفریند.


اگر فریاد رعد را در طوفانِ وداع نمی شنوی_
بارانِ هنگام طوفان را که می بینی!
آری باران اشک بی طاقتم را که می نگری.


من چه کنم؟
تو پرواز میکنی
و من پایم به زمین بسته است.
ای پرنده!
دست خدا بهمراهت
اما نمیدانی_
که بی تو به ای خون_
اشک در رگ هایم جاریست
از خود تهی شده ام
نمیدانم تا باز گردی_
مرا خواهی دید؟

23 فروردین 1366