ادامه:

مانی با صدای ارامی شروع کرد :همه چیز از هفده سالگی من شروع شد یعنی پنج سال پیش ... رشته ی من ریاضی فیزیک بود ... درسمم خیلی خوب بود...چون با تمام وجود رشته ام رو دوست داشتم....خانواده ی خوب...دوستهای خوب...پریسا رو که میشناسی؟اون همدم و هم بازی دوران بچگی من بود...یک سال بیشتر با هم تفاوت سنی نداشتیم...بخاطر همین از بچگی همه ما رو زن و شوهر میدونستند..اسممون رو هم بود...برای من پریسا واقعا یه پری واقعی بود...دوستش داشتم و هیچ وقتم دنبال دختر دیگه ای نبودم...فکر میکردم پریسا اولین و اخرین نفر تو زندگیمه...اما نبود...وقتی رفتم پیش دانشگاهی یه کم ارتباطم باهاش کم شد...یعنی داشتم میخوندم واسه ی کنکور..بیژن یکی از صمیمی ترین دوستهای اون دورانم بود...خیلی با هم ندار بودیم...صمیمی و خیلی عیاق...از همه ی جیک و پوک هم خبر داشتیم...یه روز که اومد سر کلاس خیلی دمغ بود...با کلی اصراراز زیر زبونش کشیدم بیرون و فهمیدم دوست دخترش باهاش بهم زده...هیچ وقت عکس دختره رو نشونم نمیداد ولی این دفعه بهم گفت:میبینی مانی...میبینی...چه پری دریایی و از دست دادم...حقیقت مثل یه پتک خورد تو سرم...پری من بود....دخترخاله ی من...نامزد من...مونس و راز دار من...با هزار بدبختی از بیژن اطلاعات کشیدم بیرون که پریسا رو چه جوری و از کجا میشناسی و قبلا با کی بوده و حالا با کی هست...واسه ی یه پسر هفده ساله خوب فهمیدن و درک کردن این جور چیزها واقعا سخت بود...با این حال تحمل کردم و به روی خودم نیاوردم...با خودم میگفتم:حتما یه روز خودش میاد بهم میگه...اما نیومد...با آمارایی که بیژن واسم در میاورد دیگه جدی جدی تصمیم گرفتم بیخیالش بشم...بعد پیش، کنکور و بیخیال شدم و رفتم

سربازی...رفتم پری و فراموش کنم واز شر اون دو سال اجبار هم خلاص بشم...که واقعا هم موفق شدم...اواخر دوران سربازی توی یکی از مرخصی هایی که گرفته بودم...تو رو دیدم...تو کافی نت برادر یکی از دوستایی که تو پادگان باهاش آشنا شده بودم...داشتی برای کنکور هنر ثبت نام میکردی...با لباس مدرسه ی ابی نفتی...و مقنعه ی سورمه ای که موهای خرماییت از پشت از زیر مقنعه ات زده بود بیرون...انگار یه تابلوی شاهکارطبیعی گذاشته بودن اونجا رو به روی صفحه ی مانتور...با اون انگشتهای ظریف و کشیده ات تند تند یه چیزایی و تایپ میکردی...خیلی ها تو نخت بودن...اما تو تمام حواست به اون صفحه ی مسخره بود و اصلا به دوروبرت نگاه نمیکردی...قیافت با حال بود...یعنی تو فامیل نداشتیم...چشمات در حال بسته شدن بود و من فکر میکردم خوابت میاد یا از قصد میخوای دلبری کنی که چشمات اونجوری مستانه و مخمور بود...نمیگم تو یه نگاه...ولی خوب چشم و گرفتی...به خصوص که دو سه تا از پسرا رو خفن چزوندی و شستی گذاشتی کنار...از اون مدل دخترا نبودی که با حرف زدن و خندیدن جلب توجه کنی...اما خوب با این سکوت منحصر به فرد و قیافه ی حق به جانبی که گرفته بودی..با اون چشمهای بسته ات...همه ی چشمها رو دنبال خودت کشوندی....حالا خواسته یا نا خواسته اش رو خدا میدونه.....اون روز منم هم ریاضی ثبت نام کردم...هم هنر...نمیدونم خریت بودیا تقدیریا حماقت...ولی رفتم چند تا کتاب تخصصی هم گرفتم تا بخونم.....باقیمونده ی سربازیم که تموم شد سفت و سخت چسبید به درس که کارمم دوبل شده بود...با این حال از کافی نتم دل نکندم... کارم شده بود با دفتر دستکام و جزوه هام بیام کافی نت و درس بخونم تو اون شلوغی ومنتظر باشم شاید تو بیای...که اومدی...واسه ی انتخاب رشته ی ازاد...تمام کدهاتو منم انتخاب کردم...من که به هنر وارد نبودم هر چی تو میزدی منم میزدم...حتی اسمتم نمیدونستم....اما نمیدونم یه جوری بودم....حس میکردم باید بهت اعتماد کنم...حس میکردم باید دنبالت بیام...دنبالت اومدم...سخت بود...اونقدر سخت که واسه ی یه کنکور بیست کیلو کم کردم...صبح تا شب درسهای خودم و میخوندم...شب تا صبح کتابهایی که اصلا ازشون سر در نمیاوم...گاهی کم میاوردم...گاهی به خودم میگفتم که بابا شاید اصلا یارو نامزد داره...مرده...کنکور نمیده....ولش کن....ولی بازم ته دلم میگفت:اصلا مگه به خاطر دختره است...واسه ی اثبات خودت و شخصیتت برو تا تهش...حرفهای دلخوش کنک و گول زنک بود دیگه...یه جور توجیه واسه ی خریت...

اون سال به من چی گذشت نمیدونم...ولی گذشت...گذشت تا مرداد که نتایج و اعلام کنن...رتبه ات حرف نداشت...مال منم بدک نبود یعنی ریاضی عالی شده بود و هنر اِی خوب... درواقع همشو مدیون عمومی ها بودم...ولی اینم بگم خیلی بهتر از شماها تخصصی هامو زده بودم...تو تمام این دیدارها نتونسته بودم ادرستو پیدا کنم...اما بالاخره شهریور به مرادم رسیدم...هم ادرستو پیدا کردم هم همون رشته ای که تو قبول شدی منم قبول شدم...همون دانشگاه...برق شریف و ول کردم و اومدم گرافیک هنرهای زیبا...تهدید بزرگی بود...آینده ام...زندگیم...ممکن بود همه چیز بر باد بره...حماقت محض بود...بهترین رشته بهترین دانشگاه....کی میاد این کارو بکنه...ولی من ول کن نبودم...میگفتم اگه نشه خوب یه لیسانس گرفتی میشینی واسه ی ریاضی میخونی...بعدشم بی علاقه که نبودم....خودمم که ته استعدادی داشتم...من از ده سالگی تابلو ی رنگ روغن میکشیدم...حالا لیسانسشم میگیرم...سگ خور...با همه ی اینا بازم نتونستم به کسی بگم من مرتکب چه اشتباهی شدم...واسه ی دختر بازی از دانشگاه و رشته ی مورد علاقه ام زده بودم از اینده ام زده بودم...که مراقبت باشم...مراقبت باشم از دستم نری...مراقبت از دختری که نمیشناسیش و نمیدونی کیه...همش میگفتم بکش کنار خودتو...چهار سال یه عمره...اما نتونستم...یعنی همش یه صدایی تو ذهنم بود که میگفت...تو کاریت نباشه...فقط بیا...منم اومدم...سه ساله که دارم میام...بعد قبولی دیگه کافی نت نمیرفتم...دیگه با اونجا کاری نداشتم...جلوی خونتون بودم...صبح...شب... غروب ... عصر... هیچ وقت منو ندیدی ... یعنی نخواستی که ببینی ... کشیک میدادم کسی مزاحمت نشه ... کسی دنبالت نیاد...نامزد نداشته باشی...بالاخره بعد کلی انتظار فهمیدم اسمت هستیه...هستی...اسمتم هستی نبود بازم هستی من بودی...نمیدونم یادت هست یا نه...رستوران رفتین و بعد ماشینتون خراب شد...اون شب منم دنبالتون بودم...همینجوری میخواستم ببینم کجا میرین و مبادا پسری تو زندگیت باشه...بعد از شام از شانس خوب من و بخت بد شما ماشینتون خراب شد...حالا چند بار من اون اتوبان و دور زدم و رفتم و برگشتم خدا میدونه...بعد دعواها و اومدن پدرت همچین که از ماشین پیاده شدی...قلبم داشت وایمیستاد...نمیدونستم چی میخوای بگی...اومدی جلوم واستادی و ازم تشکر کردی...خدا میدونه که اون لحظه خدا رو هم بنده نبودم...از ذوقم که تو با من حرف زده بودی...اصلا نمیدونستم چیکار کنم...یادمم نیست چیا گفتم...ولی اولین بار منو اون موقع دیدی...و هفته ی بعد سر کلاس....هی میخواستم بیام جلو باهات حرف بزنم...اما انگار اصلا یادت رفته بود من کی بودم و چی بودم...اون روز خیلی حالم گرفته شد...هی با خودم میگفتم مگه این دختره کیه با من اینطوری میکنه...اما همه ی غر و لندهام فقط یه ساعت طول کشید....همچین که فکر میکردم چهار سال چهار روز در هفته می بینمت....دلم غنج میرفت....دیگه چی میخواستم....فرداش واسه ی تشکر اومدی...انگار حتما باید بیست و چهار ساعت میگذشت تا مغزت یادت بیاره من کی بودم...منم به تلافی گفتم:نشناختم...بد بهت بر خورد...خیلی مغرور بودی...تو دانشگاه پدرمنو دراوردی تا یه جواب سلام بهم بدی...اوایل که میومدم جلو باهات احوالپرسی کنم یه جوری نگام میکردی که ارث باباتوانگار ازم طلب داری...یه سر تکون میدادی و میرفتی...ولی مهم نبود من که اینهمه راه اومده بودم....میدونستم تو ذهنت و دلت کسی نیست....اونقدر رفتم و اومدم تا سلام کردنات مهربون شد...با هم حرف میزدیم...برام حرف میزدی....دیگه شده بودیم دوست...نمیدونم چرا جرات نداشتم پا پیش بذارم....خیلی ها اومده بودن و کنف شده بودن...خیلی از من بهترا رو رد کرده بودی...میومدم چی میگفتم...نمیخواستم اول جوونی وبا سرپر بادی که داشتم غرورم جریحه دار بشه....اینده ام و که نابود کرده بودم لااقل شخصیتم برام بمونه ...بعدشم از چی تعریف میکردم...نمیگفتی من دیوونه ام؟نمیگفتی یارو واسه خاطر دختر بازی ایندشو تباه کرده؟اومده دانشگاه چشم چرونی دختر مردم و بکنه؟یه بار با دوستت که داشتی حرف میزدی اتفاقی شنیدم که گفتی:دلت میخواد خواستگارت مهندس باشه ... دنیا رو سرم خراب شد ... دیگه نمیدونستم باید چه گلی بگیرم به سرم ... من عاشقت بودم...دیوونه ات بودم...واسه ی تواینده که سهل بود جونمم میدادم .. اما حالا تو داشتی از آروزیی حرف میزدی که من میتونستم براورده اش کنم ... اما ... بخاطر تو ... یا نه بخاطر خودم...شایدم ترس ... ترس از اینکه برم جای دیگه و تو رو از یاد ببرم و یا کس دیگه ای و ببینم و به اون وابسته بشم ... نمیدونم ...