فانوس
من آن ساكن شهر رسواييم
كه از شور بختي ، تماشاييم
فقير سر كوي آشفتگي
اسير دل و عشق و شيداييم
ز كم سوييم خلق باور كنند
كه فانوس شبهاي تنهاييم
چه نيرنگها ديدم از رنگها
همين بود محصول بيناييم
نه دلبسته راحت ، نه وارسته شاد
بحيرت از اين چرخ ميناييم
چه سودي مرا ز اشك حسرت چو شمع ؟
كه محكوم اين محفل آراييم
الهي بمحبوب خويشم رسان
ز كف رفته ديگر تواناييم
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)