باور ما


سايه بي ادبي خيمه چو زد بر سر ما
خارها رست ز گلزار ادب پرور ما


دلقكان تكيه چو بر مسند ساقي بزدند
پر شد از باده آلوده به سم ساغر ما


بسكه با صورت حق سيرت باطل ديديم
جلوه نور خدا هم نشود باور ما


فضل خاموش و مريدان فضيحت بخروش
عجب از حوصله آنكه دهد كيفر ما


هر چه دانشور اگر جمله بميرند چه غم
كم نگردد يكي از اينهمه رامشگر ما


حاجتي نيست ز تشويش قيامت لرزيم
حشر و نشر غرض الوده ما محشر ما


كو دكانيم كه هر دم بجدالي سر گرم
فكر پوسيده بازيچه ما خنجر ما


شاد از آنيم كه گه شمع عروسي بشويم
اشك ما زينت ما ، ناله ما زيور ما


بر خود اي روز و شب تلخ مده نام حيات
دل ما سوختي اما نشدي دلبر ما


طبع ما جوهر برنده تري خواهد يافت
ابلهي گر بزند سنگ بر اين گوهر ما


ما زبان سوختگان از چه ز غم پر باريم
وين چه تدبير كه در راي جهان داور ما


فالي از طالع سر گشته زدم { حافظ } گفت
{ بخت بد تا بكجا مي برد آبشخور ما }