مهدخت و سمیرا با لبخند نگاهش میکردند.

مانی هم بی خیال داشت با گیم گوشی اش بازی میکرد.پیروز کمپوتی را باز کرد و مقابلش گذاشت و گفت:چه خبرا آقا مانی؟

مانی بدون انکه سرش را بلند کند گفت:خبرا پیش شماست...

پیروز لبخندی زد و گفت: نگفتی این گل سرخ ها رو کی آورده؟

مانی:هنوز نگفتم...

پیروز:خوب الان بگو..

مانی:یکی از دوستام...

مهدخت:کدوم دوستت؟

مانی بی حوصله گفت:پویا...

پیروز بلافاصله گفت:اره جون خودت...کل بخش فهمیدن این گلهای قشنگ و کی آورده...

مانی حرفی نزد.همان لحظه مهرداد و احمد هم با لبخند معنا داری وارد شدند.

احمد گفت:خوب چه خبرا اقا مانی؟

مانی نگاهی به چشمان خندان پدرش انداخت و گفت:دامادتون قبلا این سوال و پرسیدن...

مهدخت بی طاقت گفت:چقدر تو لوس شدی...بگو ببینم دختره چه شکلی...

مانی سرش را بالا آورد و نگاهی به چهره ی ذوق زده ی همه انداخت و گفت:بابا چه کشکی چه دوغی...چی میگین شماها...

مهرداد لبه ی تخت نشست و با خنده گفت:آهان یعنی میخوای وجود یه دختر و تو این اتاق از منی که شاهد بودم هم پنهان کنی؟آره؟

اَی رو رو برم هی...

مانی با حرص نگاهش کرد و گفت:یکی از بچه های دانشگاه ست...

مهرداد با شیطنت گفت:تو با همه ی مونث های دانشگاه دست در دست هم میدهی به مهر...

سمیرا و مهدخت از جایشان پریدند و کنار تخت آمدند و احمد و پیروز هم یک گام جلو تر قدم برداشتند.

مهدخت با هیجان گفت:یعنی اینقدر جدیه؟دست هم و گرفته بودین؟

مهرداد با آب و تاب شروع کرد به تعریف آنچه که دیده بود،مهرداد:فاصله اشون ده سانت بود دختره لبه ی تخت نشسته بود و دست مانی گرفته بود تو دستش...خلاصه...

مانی با غیظ گفت:خلاصه هم داره؟

مهرداد خندید و گفـت:من که رفتم دیگه چیکار کردین؟

مانی:اون فقط داشت منو دلداری میداد همین...

مهرداد:جون عمت...دلداری....

مهدخت:تو که تا الان میگفتی پویا...و خنده ی بلندی سر داد.

سمیرا :حالا چه شکلی بود؟

مهرداد :من که فقط یه نظر دیدم و سریع از اتاق اومدم بیرون...فرزاد باهاش خوش و بش کرده...ولی قیافه اش برام آشنا بود...نمیدونم کجا دیدمش...

احمد:پس موضوع جدیه...

مانی کلافه گفت:بابا چرا ول نمیکنین؟

مهدخت:مگه گرفتیمت...خوب پس داداش ما هم افتاد توی تور...فقط خدا کنه دختره خوشگل باشه...وگرنه نمیذارم....

مانی نگاهشان کرد و پوزخندی زد.

سمیرا و مهدخت یک ریز راجع به دختری که ندیده بودند حرف میزدند.

احمد لبه ی تخت نشست و گفت: این همون دختره است که بهم گفتی یه روزی راجع بهش حرف میزنی؟

مانی خندید و گفت:نه...شماها چرا اینقدر جدی گرفتین...من اصلا...

و همان لحظه فرزاد وارد اتاق شد.

مانی سرش را روی بالش انداخت و گفت:وای...خدایا...دایی تو دیگه چی میگی؟

فرزاد خندید و گفت:پس عروس خانم کجاست؟

مانی فقط نگاهش میکرد.بقیه دور او را گرفته بودند و راجع به دختری که با مانی ملاقات کرده بود سوال می پرسیدند.

مهدخت:چه شکلیه خوشگله؟

فرزاد:اوووووو تا دلت بخواد؛به چشم خواهری خیلی خوشگله...خیلی هم خانم و با وقار بود...قدشم بلند بود...

مهدخت:قیافش ...قیاقش چه جوری بود؟

فرزاد:خیلی زل نزدم بهش...اشاره ای به مانی کرد و گفت:ناموس ایشون هستن از من میپرسی؟

سمیرا:این که جواب ما رو نمیده...

فرزاد:تنها چیزی که واضح بود چشمهاش عسلی بودن...درسته؟و رویش را به سمت مانی چرخاند که داشت با اخم نگاهش میکرد.

مانی گفت:فکر نمیکردم اینقدر خاله زنک باشی خان دایی...شهلا خانم در جریان این همه تحقیق و تفحص شما هستن دیگه نه؟

فرزاد خندید و گفت:خوب حالا...واسه من غیرتی نشو...

مهدخت با سرخوشی خندید و گفت:الهی قربون داداشم برم...رفته یه متضاد خودش پیدا کرده...

سمیرا هم دستهایش را بهم زد و گفت:بچه هاتون خیلی ناز میشن...

مانی ناخوداگاه خنده اش گرفت و در همان حال گفت:تا کجا پیش رفتی؟

مهرداد:چه ذوقی هم میکنه...ببند نیشتو...جلو بزرگتر خجالت بکش...

احمد خندید و گفت:خودش هنوز بچه است...بچه چیه؟

مهدخت:بریم لباس بدوزیم...دیگه تمومه؟چند تا عروسی...وای خدا جون...

مانی دستش را زیر چانه اش برده بود به خوشی کذایی انها نگاه میکرد.

احمد:حالا اسمش چیه...

فرزاد چیزی نگفت منتظر جواب مانی شد.

همه به او چشم دوخته بودند.

سرش را به سمت پنجره چرخاند و با صدای آهسته ای گفت:هستی...اسمش هستی ِ...هستی برزگر...

سه روز از بهار گذشته...

و من هنوز منتظرم برای اینکه بهم زنگ بزنه و عید و تبریک بگه...اما دریغ از یه اس ام اس...یه میس کال...هیچی هیچی هیچی...
معنی این رفتارهاشو نمیفهمم...دقیقا پنجاه و یک روز که با هم دوستیم...یه دوستی ساده...بیش از حد ساده... ساده تر از قبل...خشک تر از سابق...چند بار باهم قرار گذاشتیم وبیرون همدیگرو دیدیم...ولی در تمام اون ساعتها فقط با سکوتش منو همراهی میکرد و ای کاش حداقل به حرفهای من گوش می داد...یه بار با هم به رستوران رفتیم ناهار خوردیم...دیدم دستهاش و برده زیر میز و داره اس ام اس میده...پس اهلش بود به من نمی داد از سه باری که با هم به رستوران و کافی شاپ رفتیم دوبارشو من حساب کردم و اون یه بارم که اون حساب کرد سفارش دو تا فنجون قهوه داده بود...بیشتر همدیگرو توی پارک میدیدم و من با تمام وجودم اعتراف میکنم که دارم خودم و به پاش میندازم تا جواب سلامم و مثل آدم بده...از اون روزی که تو بیمارستان رفتم ملاقاتش و اون در یک جمله به من گفت:قلبم و عمل کردم دیگه هیچ توضیحی نداد...حتی بابت اینکه من زنگ زدم آمبولانس و من بودم که کمکش کردم هیچ حرفی نزد....یعنی فکر کنم این یکی و نمیدونه....راجع به ویلا هم به طور خاصی اصلا بحثش به میون نمیاد،نه من حرفی میزنم نه اون عذرخواهی میکنه...آه بلند بالایی میکشم... تا سه شب پیش،هر شب راس ساعت ده و نیم بهش زنگ زدم و بیشترین طول مدت مکالممون هفده دقیقه بوده...که تمامشو من گفتم و اونم یا شنیده یا نشنیده...و من سه روزه در جدالم که ببینم اگه من بهش زنگ نزنم اون بهم زنگ میزنه...اصلا اونقدر براش مهم هستم که بخواد بفهمه مردم یا زنده...اومدیم اصفهان خونه ی هاله و من الان درست روبه روی سی و سه پل نشستم و مینویسم...از عشق از تنهایی از غم...از حقارت ،حماقت...دیگه خودم و نمیشناسم؛من همون دختر خودخواه و مغروریم که تمام پسرا واسم سر ودست میشکستن،حالا خودم گرفتار شدم...کاش منم یه پسر بودم...واقعا این ادم ارزش احساس منو داشت؟داره...در اینده چی؟چرا ازش متنفر نیستم...چرا نمیتونم متنفر باشم...چرا...چرا با وجود این همه تحقیر بازم ذره ذره ی وجودم اونو طلب میکنه....خواهان نگاه گیراش...لبخند نمکینش...تمام حرکاتش که توأم با یه غرور و مهربونی ، خاص و تکه...و چقدر خواستنی و دوست داشتنیه حتی وقتی جوابمو نمیده...چقدر یه طرفه عاشق بودن و ابراز کردن بده...میدونی دوسِت نداره و شاید حتی ازت متنفره یا فقط از سر دلسوزی داره باهات کنار میاد...با این حال تو به همینم راضی هستی...واقعا مسخره است...کاش بتونم فراموشش کنم...کاش یه اتفاقی بیفته و من ازش متنفر بشم...کاش اونم دوستم داشت...خدایا به این آخری یه نظر بنداز...آمین.


-ناقابله...
چند بسته گز و یک کادوی کوچیک و گذاشتم روبه روش و منتظر از عکس العملش نگاهش کردم.

مانی لبخند سردی زد و با لحن خشکی گفت:مرسی... زحمت کشیدی...

حرفی نزدم تمام این سیزده روز عید و هیچ زنگی بهم نزد و الان هم که بیستم فروردینه بازم هیچ حرفی راجع به اینکه بیست روزه از من خبری نداره نمیزنه،قبل از همه ی این ماجراها وقتی بعد از عید تو دانشگاه همدیگرو میدیدم مثل آدم میومد جلو عید و تبریک میگفت وقتی یادم میفته چقدر قشنگ باهام حرف میزد و بحث میکردیم و شوخی میکرد....ولی حالا چرا اینطوری شده...ما اون موقع رسما دوست نبودیم اما حالا چی؟چرا اینقدر بد عنق و تلخه...چرا اینقدر ساکت و خاموشه...وای خدایا این دیگه کیه...سنگ بود تا حالا به پام افتاده بود.

مثل همیشه سکوت کرده بود و من باید شروع میکردم.

-نمیخوای بازش کنی؟

مانی:حالا باز میکنم...

-تعطیلات کجا رفتین؟

مانی بی حوصله گفت:شمال...

خندیدم و گفتم:سر و تهتونو بزنن میرین شمال نه؟

-حالا کجای شمال میرین؟

مانی بی حوصله گفت:رامسر...طلبکارانه پرسید :خیابونشم بگم؟

-اره بگو...

مانی با چهره ای اخم الود به بخاری که از فنجانش بلند میشد خیره بود در همان حال با لحن کش دار و کسلی نام خیابانی را برد.

-ویلا دارین؟

مانی پوفی کشید و با سر جواب مثبت داد.

خوب دیگه چه خبرا؟-

حرفی نزد.

-ما رفتیم اصفهان...

مانی پوزخند تحقیر امیزی زد و گفت:از گزهایی که آوردی معلومه...

لبهام نا خود آگاه جمع شد و گفتم:گز سوغات یزد هم هست...

انگشت اشارشو گذاشت روی جعبه و گفت:فکر نمیکنم روی جلد بسته بندی گزهای یزد بنویسن:بلداجی اصل اصفهان...

لبهام و گزیدم...اعصابم از دستش به اندازه ی کافی خرد بود بعد بیست روز بی خبری تازه داشت منو دست میانداخت.

منم سکوت کردم در واقع داشتم با خودم کلنجار میرفتم که نگم دلم برات تنگ شده بود و تو این مدت هر لحظه به یادت بودم و تو خیلی نامردی که یه بار هم ازم خبر نگرفتی و این رسم وفا و دوستی و عشق نیست ومن تو این بیست روز بیشتر از سابق بهت وابسته شدم و بیش از پیش دوستت دارم و...فکم و محکم فشار میدادم تا هیچکدوم از این ها از دهنم نپره بیرون...مثلا داشتم تنبیهش میکردم...ولی خودم داشتم نابود میشدم.

مانی نگاهم کرد و پوفی کشید و گفت:نمیخوای تمومش کنی؟

خوشحال شدم...یعنی از سکوت من ناراحته...یعنی حرف بزنم....یعنی هستی جون یه چیزی بگو....این سکوت و تموم کن...یه لبخند زدم و خودم کنترل کردم و گفتم:چیو تموم کنم؟

مانی با یه لحن تند گفت:این بازی مسخره رو...

فقط نگاهش کردم،من فقط پنج دقیقه است که حرف نزدم...پس چرا اینقدر عصبانی؟

-چه بازی مسخره ای؟

مانی با حرص گفت:همین قرار ملاقاتها همین دیدار های صد تا یه غاز و کسل کننده...

بغض گلوم و گرفته بود،من چی فکر میکردم اون چی میگفت... سرم و انداختم پایین و سکوت کردم.

بعد از چند لحظه که به خودم مسلط شدم گفتم:من به همینم راضیم...

مانی پوزخندی زد و گفت:وقت من داره تلف میشه میفهمی؟

سرم و گرفتم بالا و گفتم:ما که داریم خوب پیش میریم...

مانی با نهایت بی رحمی گفت: فرصتت تموم شده...توی این دو ماه نتونستی منو عاشق خودت بکنی...خوب پس ادامه ی این رابطه جزوقت تلفی نیست...تو هم بهتره بری و پشت سرتم نگاه نکنی...خودت گفتی،یادته دیگه؟

حرفی نزدم فقط چشمهام پر از اشک بود و سرم و انداختم پایین...

مانی دوباره گفت:ببین خانم برزگر تو دو ماه فرصت داشتی که به هیچ نتیجه ای نرسیدی...منم به خواسته ات احترام گذاشتم و خوب حالا که میبینی هیچ اتفاقی نیفتاده...

سرم بلند کردم و دو قطره اشکم چکیدند پایین...تاسف و تو چهره اش میدیدم،همه ی خطوط چهره اش میگفت:خوتو کوچیک نکن... اما گفتم:خواهش میکنم مانی...یه ماه دیگه...

مانی به صندلیش تکیه داد و گفت:دوست داشتن و علاقه مند شدن که زوری نمیشه...میشه؟

-دو ماه خیلی کم بود...

مانی نفس عمیقی کشید و گفت:میدونی اگه نامزدم بفهمه من الان روبه روی یه دختر تو کافی شاپ نشستم چه حالی پیدا میکنه؟من دارم به اونم خیانت میکنم...میتونی اینو بفهمی؟

فقط نگاهش کردم.بعد از چند لحظه گفتم: پس چرا پیشنهادم و قبول کردی؟

مانی فوری گفت:دلم واسه اشک و ناله هات سوخت...

آخ هستی به کجا رسیدی...یه پسر داره واست دل میسوزونه...واسه ی توی مغرور و از خود متشکر...وای هستی خدا لعنتت کنه که داری التماس میکنی...چقدر میخوای خرد بشی بس نیست؟

با این حال گفتم:فقط یه ماه...

مانی پوفی کشید و گفت:تو این یه ماه معجزه میشه؟

-فقط یه ماه...خواهش میکنم....

مانی:من نمیدونم تو چطور میتونی بیست روز به من زنگ نزنی و خبری نگیری بعد بیای التماس کنی یه ماه دیگه یه ماه دیگه...

جرقه ی امید تو دلم زده شد،یعنی بخاطر اینکه ازش خبر نگرفتم ازم ناراحته و میخواد تموم کنه؟اره...همینه...خدا خفت کنه دختر...برای چی ناراحتش کردی...

یه لبخند زدم و گفتم:معذرت میخوام حق با توه...باید بهت زنگ میزدم....میخواستم...میخواستم. ..ببینم تو واکنشت چیه....تو بهم زنگ میزنی...

مانی وسط حرفم اومد و گفت:دیدی که زنگ نزدم...میبینی...حل این معادله اونقدرهاهم سخت نیست...تو موظف نیستی به من زنگ بزنی...من منظورم اینه که فراموش کردن آدم ها خیلی سخت نیست...همین...

دوباره بغض بود و اشک و اه...دوباره...وای خدا چرا فقط بلده بزنه تو پرم...اه لعنت به تو...به دل سنگ و سیاهت...که هیچ بویی از احساسات نبرده...سرم سنگین شده بود.

مانی نفس عمیقی کشید و منم همینطور دوباره کوتاه نیومدم و گفتم:تا یه ماه دیگه...اگه نشد...خوب نشد دیگه...

سردرد بدی گرفته بودم.مانی حرفی نزد.

از جام بلند شدم اما سرم گیج رفت و فوری نشستم...سنگینی نگاهشو حس میکردم.حرفی نزد.دستهام می لرزید و سرم به دوران افتاده بود.لحظه ای بعد مانی رفت حساب کرد و اومد به سمتم که هنوز نشسته بودم.کیفم و برداشت و گفت:بلند شو...

ماشینم و پشت کافی شاپ پارک کرده بودم ساعت هشت و نیم شب بود و هوا تاریک شده بود اما به نظر ابری میومد.هنوزم کیفم تو دستش بود قدم هام سست بود بالاخره به ماشینم رسیدم...اونم ماشینشو درست روبه روی ماشین من پارک کرده بود.پشت فرمون نشستم دیدم رفت سمت ماشینش و بسته ها رو گذاشت توی صندوق عقب...چشمهام و بستم و سرم و گذاشتم روی فرمون.زد به شیشه ی ماشین و گفت:حالت خوب نیست؟

نگرانم شده بود و من داشتم بال در میاوردم...

گفتم:خوبم چیزیم نیست...

در ماشین و باز کرد و گفت:برو اون ور بشین با این وضع نمیتونی برونی...

نگاهی به ماشینش کردم ؛منظورم و فهمید و گفت:تو رو میرسونم بعد برمیگردم...

-خودم میتونم برم...مزاحمت نمیشم...

مانی نگاهم کرد و گفت:میزنی خودتو به کشتن میدی تا آخرعمرم عذاب وجدان میگیرم....برو اون ور...

حوصله نداشتم بحث و تعارف بکنم،خودم و کشیدم روی صندلی کناری و اونم نشست پشت فرمون...اخرین باری که کنار هم توی ماشین نشسته بودیم همون جریان ویلا بود.

نگاهم کرد و گفت:خوبی؟

لحنش سرد و تلخ بود اما برای من مهم نبود همین که حالم و میپرسید برام کافی بود.

لبخندی بهش زدم وسرم و تکون دادم و ماشین و روشن کرد و من سرم تکیه دادم به پنجره وچشمهام و بستم.
حس کردم ماشین دیگه حرکت نمیکنه چشمهام و باز شدند.جلوی خونه بودیم.مانی ماشین و خاموش کرد و چرخید عقب و کیفم و برداشت و داد دستم...سر دردم بهتر شده بود.صدای رعد و برق باعث شد از پنجره بیرون و تماشا کنم،چه بارونی گرفته بود،چه طوری میخواست برگرده...از ماشین پیاده شد و منم پیاده شدم.نگاهش کردم و دوباره جاذبه وتلالو و برق ستاره های درخشان چشمهاش قدرت هر حرف و حرکتی و از من گرفت...بازم بارون بود و شب و منو اون و ابر و...فقط فرقش بهار بود...خدایا...چرا با من اینکارو میکنی؟و اون نگاهش رو ازم دزدید و به زمین خیره شد مثل همیشه....هر دومون زیر بارون بودیم...بدون اینکه نگاهم کنه گفت:داری خیس میشی...برو تو...وخداحافظی زیر لب گفت و رفت.من هنوز اونجا بودم زیر بارون...بازم لال شده بودم و بازم بی تشکر شنیدن از من گذاشت رفت...اون دفعه من رفتم و این دفعه خودش...نفس عمیقی کشیدم سردردم کاملا برطرف شده بود به اون چرت نیم ساعته احتیاج داشتم...من خواب بودم و اون...اون...ماتم برد...اون ادرس منو از کجا میدونست...بهت زده به در ماشین تکیه دادم...چرا ازم نپرسید کدوم میدون؟کجا بپیچم؟کدوم خیابون؟کدوم سمت؟کدوم کوچه...پلاک...انگار شک داشتم به پلاکمون نگاه کرد...خودش بود ساختنمون هم خودش بود...کوچمون هم درست بود...دقیقا جلوی پارکینگ خونه ی پدرم پارک کرده بود...اون آدرس منو داشت.شاید تو خواب و بیداری خودم براش گفتم...اما نگفتم...خدایا این چه حکمتیه...اون آدرس منو داشت.من مطمئنم که از من چیزی نپرسید.مطمئنم که جوابی ندادم و یه کله از دم کافی شاپ تا اینجا خواب بودم....خدایا کمکم کن.