احمد:آره...دیشب اصلا تعادل رفتاری نداشت...هرچی به دهنش رسید گفت...تا حالا اینطوری ندیده بودش...فکر کنم یه چیزی خورده بود...امروز که رفتم تو اتاقش شماره یا آدرسی از دوستاش پیدا کنم در حموم باز بود دیدم یه گیلاس و یه بطری خالی کنار وان گذاشته...حالا مال دیشب بوده...نبوده...نمیدونم...نمی دونم ...کاش نمیذاشتم بره...کاش جلوی فروغ و میگرفتم...این دفعه زیاده روی کرد...یکی نیست بهش بگه آخه زن حسابی زدی تو گوشش خوب دیگه چرا از خونه بیرونش کردی...
مهرداد چنگی به موهایش زد و گفت:لابد دیشبم که اومده پیش من یا مهدخت فکر کرده نخواستیم در و روش باز کنیم...
احمد ملتماسانه به مهرداد نگاه کرد و گفت :حالا چیکار کنیم؟
مهرداد: پیش عمو اینا نرفته؟بهزاد ازش خبر نداره؟
احمد:نه...راستی...و از جایش بلند شد و گفت:بمون الان میام...
مهرداد نگاهی به قدم های تند پدرش کرد و به آسمان خیره شد.
لحظه ای بعد احمد با چند پوشه ی بزرگ در دست به سمت مهرداد آمد و آنها را روی پاهای مهرداد گذاشت.
مهرداد:اینا چین؟
احمد سکوت کرد و چیزی نگفت.
مهرداد پوشه ها را باز کرد و عکس ها را بیرون کشید و نگاهی به آنها انداخت و گفت:خوب اینا که همش سی تی اسکن و آزمایشه...حالامال کیه؟

احمد: زیر فرش تواتاق مانی پیداشون کردم...یه گوشه ی کاغذا زده بود بیرون...

مهرداد نگاهی به پدرش انداخت وسپس نگاهی به پوشه ها...به زحمت لبخندی به چهره ی نگران پدرش زد و گفت:پاشین بریم بالا اونجا نگاه میکنم...و زیر بازوی احمد را گرفت و او را در ایستادن یاری کرد.
مهرداد سرش را میان دستهایش گرفته بود...پیروز شانه های احمد را می مالید و از او میخواست تا به خودش مسلط باشد.
احمد با صدایی گرفته گفت:حالا باید چیکار کنیم؟
مهرداد:نمیدونم...باید معاینه بشه...عکس و آزمایش و... شاید لازم بشه عملش کنیم...وای خدایا...چرا چیزی بهمون نگفت...
پیروز:شاید اصلا مال مانی نباشن...هیچ اسمی که روی پوشه ها نیست...
مهرداد:علائم شو داره...تو شمال یادت نیست از حال رفته بود؟ رو به احمد گفت:شما متوجه نشدین حالش خوب نیست؟...ضعف...خستگی...تنگی نفس...گیجی...

احمد سرش را تکان داد و به زحمت گفت: چند وقت پیش همش میگفت:پشتم درد میکنه...بی اشتها هم که شده بود...شبها هم میگفت خستم...زود میخوابید...دیگه نمیدونم...نمیدونم...اون بچه ی سالمی بود...

مهرداد از جایش برخاست و دوباره عکس ها را به دستگاه زد و همانطور که نگاه میکرد دستهایش را روی سرش قلاب کرد پوفی کشید و گفت: از این عکسها فقط یه نتیجه میتونم بگیرم اونم اینکه هرچه زودتر عمل بشه...

پیروز کنارش ایستاد و گفت:باید دکترش و پیدا کنیم شاید اون نظر دیگه ای داشته باشه...

مهرداد اهی کشید و گفت:اول باید خودشو پیدا کنیم...

**************
-خانم...خانم...حالتون خوبه...

انگار دنیا رو بهم دادن...چشمهام و باز کردم یه خانم چادری بالای سرم بود...

اروم بلندم کرد و منو تکیه داد به دیوار...یه لیوان آب داد دستم تا بخورم آروم بشم...اما زدم زیر گریه...با صدای بلند طفلک فکر میکرد درد دارم...هی میگفت:درد داری...میخوای بریم بیمارستان...

وجواب من فقط اشکهام بود...یه نگاهی به خودم انداختم زانوم بدجوری میسوخت...شلوارم سوراخ شده بود...کف دستهام خراش برداشته بود...مچ پام هم تیر میکشید...پام پیچ خورده بود و خورده بودم زمین...اما این سوزش ها از سوزش قلبم بیشتر بود؟نه...نبود... این دردها از درد خرد شدنم بیشتر بود ؟نه...نبود...

همون خانم کمک کرد بلند بشم ازش خواستم زنگ بزنه به یه آژانس...تو ماشین فقط اشک میریختم...اشکهایی که از سر سرکوفت شدن احساس پاکم بود...احساسی که عین آب خوردن بیخود و بی ارزش قلمداد شد...احساسی که پوچ بود...این همه وقت...احساسی که...خدایا مگه دیگه احساسی برام مونده...مگه دیگه شخصیتی برام مونده...خرد شدم...خرد شدم...جلوی اون احمق...جلوی خودم...جلوی خدا...ولی خدایا تو شاهد باش که من عاشقش بودم...من دیوونه ی نجابت و پاکیش بودم...نجابتی که هیچ بویی ازش نبرده بود و من چقدر کودن بودم...

هنوزم جای انگشتاش روی مچ دستهام مونده...پوست دستم سرخ شده بود...همه ی بدنم درد میکرد...با لباس آروم توی وان دراز کشیدم...آب گرم درد بدنم و تسکین میداد اما کاش میدونستم دلمو چه طوری تسکین بدم...روحمو که نابود شده بود...قلبم و که زخم خورده بود...چرا؟چرا؟چرا؟

خدا رو شکر کسی تو خونه نیست که بخواد بازخواستم کنه...هنوزم تو وانم...با همون لباسا...تو آینه خودم و نگاه میکنم...صورتم کشیده است...پوست گندمی...چشمهای عسلی خمار...موهای خرمایی...لبهای کوچیک اما برجسته...لاغر و بلند...من خوشگلم؟زشتم؟من چی کم دارم؟چرا باید اینکارو با خودم میکردم؟چرا باید این بلا رو به سر خودم بیارم؟چرا باید اینکارو با من میکرد...مانی چرا؟صدایی از درونم گفت:اون که کاری نکرد....داد زدم خفه شو...منو خرد کرد ندیدی؟دیگه چیکار میخواست بکنه؟

خیلی کارا میتونست بکنه ولی اون هیچ کاری نکرد....برق چشمهاش هنوزم جلوی چشممه...وای من عاشق این آدم بودم؟نه...نه...نه...به سقف خیره شدم...

برق چیزی که بالای آینه بود چشمم و زد...از جام بلند شدم و دست کشیدم بالای آینه...یه تیغ بود...چه ابزار به موقعی...شاید اگه نمیدیدمش حتی به ذهنم خطور نمیکرد...خوبه که دیدمش...دو باره دراز میکشم لباسام خیس شده...مچ دستم هنوز قرمزه...تک تک صحنه هایی که تا چند لحظه پیش برام اتفاق افتاده بود جلوی چشمم بود...مثل یک فیلم...عشقم از بین رفت...شخصیتم از بین رفت...همه چیز از بین رفت...چشمهامو میبندم...ازسرمای تیغ پوستم لرزید...اما مهم نیست...حالا میشمارم...یک... دو... سه...چهار...پنج...شیش...هنوز جرات ندارم...مانی جلوی چشمهامه....اون چشمهای جادوییش...اون نگاه محسور کننده اش...خنده هاش...محبت هاش...اون شب بارونی...وای خدایا چه روزهایی بود... حالا ویلا جلومه...من و مانی توی اون ویلای لعنتی...حرفهاش...گریه هام...وقاحتش...حالا جرات دارم...دوباره میشمارم...یک ...دو... سه...یه سوزش عمیق اما نه عمیقتر از سوزش قلبم...حالا گرمای خون...معلق شدم...بین زمین و هوام...خدایا منو ببخش...منو ببخش...
*************
نگاهی به ساعت انداخت ده شب بود...با صدای چرخش کلید از جایش بلند شد...تمام بدنش خشک شده بود...

پویا:کجایی؟

و به سمت آشپزخانه رفت...از پله ها پایین آمد.

پویا:سلام...

مانی با سر جوابش راداد.

پویا:امروز پدرت اومده بود جلوی دانشگاه...از من سراغت و گرفت...گفتم خبر ندارم...

مانی چیزی نگفت...

پویا:رحیمی سراغتو گرفت...

مانی بازهم چیزی نگفت...

پویا:آهان...اینو بهت بگم...برزگر...

مانی زل زد به پویا و منتظر نگاهش میکرد.

پویا همانطور که با اجاق گاز ور میرفت گفت:این چرا روشن نمیشه؟

مانی با صدایی از ته چاه گفت:هستی چی؟

پویا نگاهش کرد و گفت:چه زود پسر خاله شدی؟خانم برزگر...

مانی باز هم منتظر نگاهش کرد...

پویا:هیچی...با تینا رفته بودیم رستوران که موبایلش زنگ زد...مثل اینکه مادر برزگر بود...به تینا گفت که دختره خودکشی کرده...احمق با تیغ رگش و زده...

نفسش بالا نمی آمد دیگر هیچ صدایی را نمی شنید انگار در سیاه چالی عمیق فرو میرفت...در یک لحظه سرتا پا خیس از عرق شد....قلبش در سینه سنگین شده بود.دستش را روی قفسه ی سینه اش گذاشت و فشردوزانوهایش که میلرزیدند به سمت زمین متمایل شدند.

پویا ادامه داد:الانم تو بیمارستانه...من وتینا هم رفتیم خدا رو شکر به خیر گذشت...مادرش میگفت:چون زیاد عمیق نبوده مشکلی پیش نیومده...ولی چرا باید یه دختر هم سن و سال اون خودکشی کنه...اصلا به تیپ و قیافش نمیومد...نه مانی؟

سرش را به سمت سالن چرخاند خبری از او نبود.

پویا کتری پر از آب را روی گاز گذاشت و از آشپزخانه خارج شد...مانی بیهوش روی زمین افتاده بود.

پویا داد زد:مانی...

به سمت آشپزخانه دوید اجاق را خاموش کرد و با لیوان آبی به سمت مانی رفت...لیوان را روی صورتش خالی کرد...اما به هوش نیامد. وقتی به خودش امد روی صندلی های راهروی اورژانس نشسته بود...دو مرد از انتهای راهرو به سمتش می آمدند.

از جا بلند شد آهسته گفت:سلام...

احمد:مانی کجاست؟

پویا:بردنش تو این اتاق...و با دست اتاقی را نشان داد که همان لحظه درش باز شد و برانکاردی که مانی روی آن آرام خوابیده بود از اتاق خارج شد...دو پرستار دو طرف تخت یکی سرم به دست و دیگری دستش روی ماسک اکسیژن روی صورت مانی و یک مرد انتهایش را گرفته بود و آن را به سمت آسانسور میبردند.

احمد اشکهایش را با پشت دست پاک کرد و گفت:مانی...پسرم...چه بلایی به سرت اومده...

مهرداد رو به پویا گفت:خیلی زحمت کشیدی...دیر وقته خانواده نگرانت نمیشن...

پویا نگاهی به تلفن همراهش انداخت سی و خرده ای تماس بی پاسخ داشت لبخندی زد و گفت:با اجازتون من برم...و با هر دو خداحافظی کرد و رفت.

مرد میانسالی از اتاق خارج شد.

مهرداد به سمتش رفت وگفت:کجا میبرینش دکتر؟

دکتر:بخش مراقبتهای ویژه...

مهرداد:یعنی مشکلش اینقدر حاده؟

دکتر:شما چه نسبتی با بیمار دارین؟

مهرداد:من برادرش هستم... ضمن آن خودش را کامل معرفی کرد.مرد میانسال لبخندی زد و گفت: پس همکاریم...اردلان هستم ...مجید اردلان و دستش را به سمت مهرداد دراز کرد...لحظه ای بعد او مهرداد و احمد را به اتاق دیگری برد.

پشت میزش نشست ومهرداد پرسید:شما پزشکش هستید؟

بودم و وقتی بهم خبر دادن یه بیمار بد حال دارم اتفاقی متوجه شدم که On call اردلان:بله...راستش امشب به جای یکی از دوستانم

مانی هم به این بیمارستان آوردن و دیگه موندم...خوب شما تا چه حد از بیماری مانی اطلاع دارین؟

مهرداد:همین امروز متوجه شدیم...

خم شد و از کشوی میزش پرونده ای را بیرون آورد...بازش کردو زیر لب زمزمه کرد:خوب شد گفتم یه پرینت از پرونده اش بگیرن...

اردلان:مانی مقدم درسته؟

و بدون انکه منتظر جوابی باشد گفت:حدود یک ماه پیش یکی از دوستانم که پزشک عمومی بود مانی و به من معرفی کرد... و گفت که پسر جوانی از تنگی نفس شبانه وتپش قلب و سرگیجه شکایت میکنه ... همون موقع هم به من معرفی شد و آزمایشات رو شروع کردیم

متاسفانه پسر شما از نارسایی بطن چپ قلب رنج میبره...لازمه توضیح بدم؟

مهرداد نگاهی به پدرش انداخت و چیزی نگفت...اردلان سری تکان داد و گفت:در این مواقع قلب نمیتونه خون رو به طور کامل پمپاژ کنه و خون به اعضای دیگه ای پس زده میشه و بیمار دچار کمبود اکسیژن میشه و قلب هم برای جبران این کمبود یا تدریجا بزرگ میشه یا اجبارا گشاد میشه...وباید عرض کنم در مورد پسر شما قلبش بیش از حد بزرگ شده ... لحظه ای سکوت کرد و گفت: باید بگم که نیاز به پیوند داره...

احمد با لکنت گفت :پیوند قلب؟

اردلان سری تکان داد و گفت:متاسفانه قلبش بیش از حد بزرگ شده...

مهرداد سرش را میان دستهایش گرفت احمد بهت زده نگاه میکرد.

اردلان بی توجه به حال آنها ادامه داد:ویه مورد دیگه اینکه دریچه ی میترالش هم نارسایی داره که باید هرچه سریعتر جراحی بشه و نمیتونیم تا پیدا شدن یه قلب جدید صبر کنیم... و رو به مهرداد لبخندی زد و گفت:شما که دیگه باید وارد باشین...

مهرداد سرش را بلند کرد و گفت:اسمش تو لیست رفته؟

اردلان:اُه...بله... با توجه به سن و سالش جزء اولویت اول هم هست...

احمد سرش را بالا گرفت و با صدایی لرزان گفت:میتونم ببینمش؟

اردلان نگاهی به چهره ی احمد که طی این چند ساعت بسیار خموده و شکسته شده بود لبخندی زد و گفت:قانونا نمیشه...ولی...نگاهی به مهرداد انداخت و لبخندش عمیق تر شد و گفت:اما به خاطر همکار محترم...اجازه ی یه ملاقات یک دقیقه ای و میدم...

فضا سرد و بی روح بود...دستگاه های بزرگ و عجیبی که دورش را احاطه کرده بود هر کدام صدای خاصی داشت.ازهمه ی آنها فقط مانیتور مخصوص ضربان قلب را می شناخت که با خطوط کج و کوله اش اعلام میکرد هنوز زنده است و نفس میکشد....صورتش سنگین بود و بیشتر چهره اش زیر ماسک اکسیژن پنهان مانده بود...دهانش خشک شده بود و گلویش می سوخت...فردی بالای سرش ایستاده بود...اما همه جا را تار میدید...چند بار پلکهایش را باز و بسته کرد و سپس حس کرد روی یک قایق نشسته و آب او را با خود میبرد...دوباره چشمهایش رابست.

-هوووووووووووووی...بسه دیگه...نمیخوای پاشی؟

صدای جیغ و ویغ تینا اعصابش را خرد کرده بود به زحمت چشمهایش را باز کرد...

این بار تار نمیدید...آهسته لبهایش را از هم باز کرد و با صدایی نالان گفت:آب...آب...

تینا:همچی میگی آب انگار از ناف کربلا پاشودی اومدی...فعلا نمیتونی آب بخوری...علل الحساب اینو داشته باش...و دستمال مرطوبی را روی لبهایش کشید...

هستی:من هنوز زنده ام...

تینا:نه پَ...میخواستی مرده باشی بعد من و تو رو یه جا ببرن...تو جات ته ته ته جهنمه...من فردوس برین تشریف میبرم...

هستی لبخند تلخی زد و با صدایی گرفته گفت:چرا نذاشتین همه چی تموم بشه؟

تینا:من که از خدام بود...اگه من بودم میذاشتم همونجا به لقاالله به پیوندی...حیف که نبودم...ننه بابات دیگه...میبینی....همش تو امورات ماها دخالت میکنن...به جون هستی منم که دفعه ی پیش میخواستم خودم و بکشما...همینا نذاشتن...والله...

هستی:الان کجان؟

تینا:میخواستی کجا باشن...رفتن خونه یه نفسی بکشن...الانم که لولوی سر خرمن ندارن...راحت واسه خودشون عشق میکنن...

هستی:بی شوخی... کجان؟

تینا:جدی رفتن...یعنی من اصرار کردم...

هستی با تردید پرسید:نپرسیدن چرا این کارو کردم؟

تینا سرش را پایین انداخت و گفت:همه چی و فهمیدن هستی...

حس کرد خنجری به قلبش فرو رفته ...نفسش حبس شده بود در دل گفت:قضیه ی ویلا رو چه جوری فهمیدن...نکنه دنبالم بودن...نکنه منو دیدن...یعنی مانی بهشون گفته...خدایا...

با چشمانی پرسشگر به تینا نگاه کرد و گفت:چیو فهمیدن؟

تینا به چشمان بی حال هستی نگاه کرد و گفت:دفتر چه خاطراتت و خوندن...فهمیدن عاشق اون پسره ی ... نفسی کشید و گفت:آخه خره واقعا...نه واقعا...نه... نه واقعا...یه پسر ارزشش و داشت که این بلا رو سرخودت بیاری...هان؟خری...خر...

هستی نفس حبس شده اش را بیرون داد...خدارا شکر کرد که هنوز ماجرای امروز را ننوشته است...لحظه ای چشمانش را بست آخرین صفحه...ملاقاتش با مانی جلوی آموزشگاه زبان بود...همان روزی که مانی فقط به او خندید...آه عمیقی کشید و باز هم خدارا شکر کرد...پس هیچکس هنوز در جریان امروز نیست...نگاهی به تینا انداخت زیر لب گفت:به تو هم نمیگم...این یه رازه...یه راز...خدایا خودت کمکم کن..

هستی:حالا جدا رفتن خونه؟

تینا:اره بابا...طفلی مامانت اونقدر گریه کرده بود که...ولی هستی بابات خیلی داغون بود...جلو در این مراقبتهای ویژه میدونی چی گفت؟

هستی منتظر نگاهش میکرد...

تینا:گفت که پسره رو راضی میکنه...فقط زنده بمون هستی...من یکی که اونجا میخکوب شده بودم...

هستی مات نگاهش میکرد شاید اگر این حرف را پدرش دیروز به او میزد از خوشحالی بال در میاورد...اما امروز نه...دیگر هیچ حسی به مانی نداشت...چشمهایش را بست و باز هم صحنه های آن روز وحشتناک پیش چشمش جان گرفت...

هستی:کی مرخص میشم؟

تینا:نه بابا...دیر اومدی زودم میخوای بری...فعلا هستیم در خدمتتون...

هستی صدایش رابالا برد و با اخم گفت :کی؟

تینا:خوب حالا...فکر کرده خوابیده هر کار دلش خواست میتونه بکنه..پس فردا مرخصی...

هستی:دیگه حرف نزن میخوام بخوابم...

چشمهایش را آرام بست.

-تو که باز گرفتی خوابیدی؟

******************

مانی چشمهایش را باز کرد وباصدایی از ته چاه گفت:بس که حرف میزنین سرم رفت...

فرزاد نچ نچی کرد و گفت:سر یه جماعت و کلاه گذاشتی...مارو صبح اول صبحی کشوندی اینجا تازه میگی سرم رفت...و رو به مهرداد گفت:اینکه حالش از من و تو بیتره...واسه چی خوابوندنش...

مهرداد لبخندی زد وچیزی نگفت.

بهزاد:فرزاد جون چه کشکی چه دوغی...فیلمشه...من این موزمار و میشناسم...اداشه...تو خواهرزادتو نمیشناسی...اینو چه به مریضی و تو مریض خونه خوابیدن...

در اتاق باز شد و احمد داخل شد.

فرزاد و بهزاد سلام کردند.احمد لبخندی به آنها زد و گفت:شما چه جوری خبر دار شدین؟

فرزاد:احمد آقا من و بهزاد با مهرداد کار داشتیم زنگ زدیم ببینیم کجاست که گفت:مانی افقی شده ما هم گفتیم بیایم کمک این برانکارد و میخوان ببرن سردخونه مبادا نفر کم داشته باشن اومدیم سر و ته تخت و بگیریم...دیدیم ایشون سیخ نشسته روتخت...

بهزاد در ادامه ی حرفش گفت:یه کوچولوهم سیبیل این نگهبانا رو چرب کردیم بیایم نعش کشی دیدیم آقا هنوز به سفر آخرت مشرف نشدن...

احمد با لبخند روی لبش به سمت مانی رفت و پیشانی اش را بوسید و گفت:بهتری بابا جون؟

مانی با صدایی که از ته چاه بیرون می آمد گفت:یه عذر خواهی بهتون بدهکارم...

احمد دوباره صورتش را بوسید و گفت:من بخشیدمت...

مانی خواست چیزی بگوید که بهزاد اجازه نداد وگفت:اِعموجون این خرس گنده رو لوسش میکنین ها...ولش کنید...فرزند کمتر زندگی بهتر...

مانی دستش را بالا برد تا اورا بزند که بهزاد به عقب رفت و گفت:تازه اگه یه هیولا مثل این رو زمین کمتر باشه خیلی بهتره...

مانی خندید و گفت:هیولا جدته...

بهزاد چشمکی زد و گفت:من و تو نداریم مانی جون...جد من جد توه...جد تو جد منه...چه فرقی میکنه؟

مانی همانطور که می خندید گفت:یکی طلبت...باش تا... و سرفه مانع از ادامه ی حرفش شد...دستش را جلوی دهانش گذاشت و با شدت سرفه میکرد.

مهرداد سریع از جایش بلند شد و زنگ را فشرد و سپس ماسک را روی صورتش گذاشت،شیر کپسول را باز کرد و دستش را روی شانه ی مانی گذاشت و گفت:چیزی نیست ...اروم باش...آروم نفس بکش...

چشمهایش را بسته بود...لحظه ای بعد پرستاری وارد شد و همه را از اتاق بیرون کرد.احمد بی توجه به حرفش لبه ی تخت نشست و دست مانی را در دستش گرفت.

مهرداد روی نیمکتی در حیاط بیمارستان نشست...سرش را میان دستهایش گرفت.

فرزاد با لحنی بغض آلود گفت:وضعش خیلی خرابه؟

مهرداد سری تکان داد و چیزی نگفت.

بهزاد نفس عمیقی کشید و گفت:یعنی هیچ کاری نمیشه براش کرد؟

مهرداد:فقط پیوند...
فرزاد آه عمیقی کشید و سکوت کرد

*********
دستی به روی صورتم کشیدم....گونه ام برجسته و متورم بود...از شدت دردش کم شده بود...ندیده هم میتوانستم حدس بزنم چقدر کبود و متورم است...ناز شصت پدرم بود...پدری که از گل نازکتر به من نگفته بود...هرچند به جز همین سیلی هم حرف دیگری نزده بود...کاش بیشتر میزد...کاش حرف میزد...کاش میمردم و چشمهای پراز اشک پدرم را نمیدیدم...من چه کردم با خودم...پدرم...

پدرم که ساکت بود....یک سکوت غیر عادی...کاش بازم میزد....لااقل ارام میگرفت...طفلک...نمیدونست چی بگه...چیکار کنه...کاش یه حرفی میزد...طفلک فکر میکنه دخترش از درد عشق به این حال و روز افتاده اما نمیدونه که هنوز بِ بسم الله و نگفته به نون پایان رسیده......نمیدونه ثمره ی عشقش شد نفرت....نمیدونه عشقش با سر خورده زمین...نمیدونه نهال عشقش...شده نفرت...وای خدا...بیچاره پدرم...بیچاره مادرم...آه...مادرم... مادرم هم هر از چند گاهی به اتاقم سر میزنه،میترسه باز به سرم بزنه و به خاطر اون پسره ی عوضی یه بلایی و سر خودم بیارم...چرا نذاشتن بمیرمم...چرا نذاشتن راحت بشم...هاله هم فهمیده بود و قرار بود به تهران بیاد...کاش نیاد تحمل نصیحت و حرف و حدیث و ندارم...حوصله ی هیچ کس و ندارم...همه فکر میکنند من چه گناه بزرگی و مرتکب شدم که عاشق شدم...عاشق یه پسر...همه میگن از فکرش بیا بیرون...اومدم بیرون از فکر این آدم روانی...این آدم احمق...این آدم...این حیوون...حیوون...ادم نه...حیوون...همه فکر میکنند من به خاطر عشقم به مانی این بلا رو سر خودم آوردم...کیه که بدونه حالا تو این لحظه من چقدر ازش متنفرم...واگه داغونم به خاطر شخصیت خرد شده ی خودمه...به خاطر غرور ویران شده ی خودمه...اون ادم ارزش نداشت...خدا...ارزش نداشت...

روی تختم نشستم...هوا هوای برفه...ولی برفی نیست...ولی میاد...ازکجا میدونم؟خوب از دلگیریش،ابری بودنش...از آسمون سفیدش...کدرش...ماتش... مثل دل منه...حتی یخ بودنش...دل بیچاره ی منم یهو یخ زد...یهو سرد شد...یهو پوچ شد...خالی شد...تهی شد...چقدر بده آدم یه دفعه خالی بشه...از همه چیز...از همه کس...انگاری هرچی حس خوب و قشنگ تو دلم بود هرچی محبت و عشق و دوست داشتن تو دلم بود...همش دود شد رفت هوا...همه چی با هم خراب شد...حس قشنگ عاشقیم سرخورده شد...دلم گرفت...بی خبر گرفت...یهو گرفت...از همه چی...از احساسم...از عشقم... از دوست داشتنم...از مانی...آخ مانی با من چه کردی؟با من...با دلم...با زندگیم...چرا؟این حق حس ناب من بود؟نه نبود...حس من قشنگ بود شیرین بود..پاک بود...تو خرابش کردی...همه چی و خراب کردی...بتم بودی...می پرستیدمت...مانی میپرستیدمت...اما حالا چی؟خودت زدی بت خودت و شکستی...خرد کردی...له کردی...از بین بردی...نابودش کردی...منم...منم همینطور...منم از بین بردی...دیگه چیزی ازم نمونده....سرم رو روی زانوهام گذاشتم...گرمای دوست آشنایی و روی گونه هام حس میکنم...تنها کسی که همیشه کنارم بوده همین اشکهاست که آروم اروم میومدند پایین...میدونستند فاصله ی تولد تا مرگشون مسیر کوتاه گونه هامه اما بازم وفادارن و میان...میان تا مرهم دردم باشن...میان تا تسکین دهنده ی قلبم باشن...میان تا من آروم بگیرم...آره اشکهای من بیاین...بیاین که به وجودتون نیاز دارم...بیاین که به دست نوازشگر گرمتون نیاز دارم...بیاین که ارومم کنین...بیاین...

حس کردم در اتاق لحظه ای باز و بسته شد ... خدایا چرا نمیذارن یه لحظه آروم باشم...چرا نمیذارن تو حال خودم باشم...سرم توی بالش فرو بردم و تا اشکهام خودشون و لابه لای پرها غرق کنن...شاید راحت تر بمیرن...

************

مهرداد لبخندی زد و دستش را در موهای سیاه و آشفته ی مانی فرو کرد و گفت:بهتری؟

مانی با صدایی گرفته گفت: خوبم...بقیه رفتند؟

مهرداد:آره...

مانی نفس عمیقی کشید و ساعدش را روی پیشانی اش گذاشت و به سقف خیره شد.

مهرداد بعد از لحظه ای سکوت گفت:خوبی؟

مانی نگاهش را از سقف بر گرفت و به چشمان مهرداد خیره شد و گفت:چی میخوای بگی؟

مهرداد لبخندی زد و گفت:ازت گله دارم...

مانی دوباره به سقف خیره شد و گفت:چرا؟...چون رفتم پیش یه دکتر دیگه...

مهرداد صندلی اش را به تختش نزدیک تر کرد و گفت:خوب معلومه ... تو به منی که برادرتم اعتماد نکردی رفتی سراغ یه غریبه...منم همون درس و خوندم و همون مدرک و دارم...من چه فرقی با دکتر اردلان داشتم...

مانی:فرقشو خودت گفتی...

مهرداد متعجب گفت:چی گفتم؟

مانی:همین که برادرمی...

مهرداد پوفی کشید و گفت:چرا پنهون کردی؟

مانی:به خودم مربوطه...

مهرداد با مهربانی نگاهش کرد و گفت:تو چت شده؟خیلی وقته تو خودتی و بهانه میگیری...

مانی:هیچی...بیخیال...

مهرداد نفس عمیقی کشید و گفت:میدونی چند روز دیگه باید عملت کنن؟

مانی:آره...

مهرداد:خوب...سوالی نداری؟

مانی:نه...

مهرداد دستش را زیر چانه اش گذاشت و به مانی خیره شد...چند لحظه به همان صورت به چهره ی رنگ پریده ی مانی نگاه کرد و دوباره گفت:جدا نمیخوای بدونی قراره چه بلایی به سرت بیاد...تو که همیشه از این بحث های پزشکی خوشت میومد...

مانی:نه قراره بلایی به سرم بیاد نه دیگه از بحث پزشکی خوشم میاد...در ضمن نمیذارم عملم کنین...همین مونده بذارم شماها منو سلاخی کنین...

مهرداد با بهت نگاهش کرد و گفت:چی؟؟؟

مانی:همین که شنیدی...

مهرداد:مانی جان واسه ی چی نمیذاری...میدونی تا همین حالاشم که عقب افتاده خیلی به ضررته...دیگه الان جای بچه بازی و لج و لجبازی نیست که...میخوای دستی دستی خودتو به کشتن بدی؟

مانی عصبی و با لحن تندی گفت:آرررره...دست از سر من بردارین...بذارین به درد خودم بمیرم...

مهرداد هم که عصبی شده بود خواست چیزی بگوید که در اتاق باز شد و اردلان به همراه یک پرستار وارد شد...

لبخندی به مانی زد و گفت :دو تا برادرا خوب با هم خلوت کردن...امروز حالت چطوره؟ و مچ دستش را میان دو انگشتش گرفت و به ساعتش خیره شد.

مانی با غیظ گفت:شما همچین میگین امروز که انگار چند ماه و هفته است که من اینجا بستریم...دیشب منو آوردن...

مهرداد چپ چپ نگاهش کرد.لبخند اردلان عمیق تر شد و گفت:نه معلومه که امروز حالت بهتره...گوشی معاینه اش را روی سینه ی مانی گذاشت و گفت:حالا یه نفس عمیق بکش...

مهرداد:حالش بهتره نطقش باز شده...می فرمایند حاضر به جراحی نیستن...

اردلان ابروهایش را بالا داد و گفت:جدی؟پس باید یه گوشمالی درست و حسابی بهت بدم...

مهرداد:چرا نمیخوای عمل کنی میترسی؟

مانی:ترجیح میدم زودتر همه چیز تموم بشه بمیرم...از دست همتون خلاص بشم...

مهرداد حرفی نزد.اردلان هم با همان لبخند همیشگی اش گفت:واسه جوونی به سن و سال تو خیلی زوده که اینقدر نا امید باشه...

و به مهرداد اشاره کرد تا از اتاق بیرون برود.

کنار پدرش نشست و دستش را روی کمر او گذاشت و گفت:بابا شما حالتون خوبه؟

احمد:چه جوری به فروغ و مهدخت بگیم؟

مهرداد لبخندی زدو گفت:مگه چی شده...خوب همه مریض میشن...واسشون مشکل پیش میاد...مانی هم یکی مثل بقیه...

احمد حرفی نزد و به دو ردیف مهتابی های سقف خیره شد.

مهرداد:فعلا بهتره به کسی چیزی نگیم...به بهزاد و دایی هم سپردم چیزی نگن...

احمد سری تکان داد و باز هم حرفی نزد.

اردلان از اتاق خارج شد.

مهرداد:چی شد؟راضی میشه؟
اردلان:اُه...بله...اونقدر ها هم که فکر میکردم سر سخت نبود...فقط خواسته بعد از اتمام امتحانات ترم دانشگاهش عمل بشه...حدود یک ماه دیگه...

احمد:تا اون موقع دیر نیست دکتر...

اردلان:واقعیت و بخواین تا همین الان هم دیر شده...اگر راضی بشه که چه بهتر در غیر این صورت صبر میکنیم تا هر وقت خودش آمادگی داشت...میدونید که آمادگی روحی بیمار از هر چیزی واجب تره...

دکتر اردلان به اورژانس...دکتر اردلان به اورژانس...

صدای پیجر باعث شد صحبتشان نیمه تمام بماند و اردلان از انها خداحافظی کرد و رفت.

*************

-ووووووووووویی...چه سرده...

دستانش را بهم مالید و نزدیک به دهانش برد و چند بار ها کرد.کتش را درآورد و روی پاهای او انداخت.لبخندی تشکر آمیز زد و از پنجره به بیرون خیره شد.

-گرسنه نیستی؟

نگاه گیرایش را به نیمرخ او دوخت و گفت:داری منو به یه شام دعوت میکنی؟

لبخندی زد و گفت:نه به این غلظت...ولی...

و ادامه نداد.

لبخند نمکینی زد و گفت:ولی چی؟

-هیچی بابا منصرف شدم اصلا...

پشت چشمی نازک کرد و گفت:اُه...باشه اما من میخواستم قبول کنم...به هر حال هر طور راحتی...

با صدای بلند خندید و گفت:مثل همون وقتا زود تند سریع قهر میکنی...

آه عمیقی کشید و گفت:چه خوب اون وقتا رو یادته...

چیزی نگفت و به سکوتش ادامه ادامه داد.

با لحن مهربانی گفت:بریم همون جای همیشگی به یاد اون وقتا؟

دنده را عوض کرد و لبخندی زد و باز هم چیزی نگفت.

صندلی را برایش عقب کشید...نگاهی پر مهر به او انداخت و با طمأنینه روی آن نشست.کیفش را روی میز گذاشت و دو دستش را ستون چانه اش کرد و به او خیره شد.

مهرداد منو را برداشت و بازش کرد، نگاهی به او انداخت و گفت:چی میخوری؟

شانه هایش را با بی قیدی بالا انداخت و گفت:تو چی فکر میکنی؟

مهرداد لبخندی زد و منو را روی میز گذاشت پیش خدمت را صدا کرد .

مرد جوانی که دفترچه ی کوچکی دستش بود جلو آمد با لبخندی تصنعی گفت:بفرمائید...چی میل دارید؟

مهرداد نگاهی به چهره ی پرستو انداخت و گفت:دو پرس شیشلیک با تمام مخلفات...

مرد جوان:نوشیدنی؟

مهرداد:دوغ...

مرد جوان:الساعه میارم خدمتتون...

و با قدم هایی تند از ان دو دور شد.

پرستو نفس عمیقی کشید نگاهی به چهره ی مهرداد انداخت...چقدر دلش برای این قیافه ی مهربان تنگ شده بود...چشمان قهوه ای و ابروهای خرمایی با بینی قلمی و لبهایی باریک که به لبخند دلنشینی آراسته شده بود.نگاهش به موهای قهوه ای اش که چند پرده از چشمانش تیره تر بود افتاد و چند تار موی سفیدی که لابه لای موهایش خودنمایی میکردند.

مهرداد با شیطنت پرسید:خیلی خوشگلم؟

پرستو نازی کرد و گفت:ای...میشه گفت بامزه...اشاره ای به موهایش کرد و گفت:پیر شدی؟

مهرداد با لحنی خاص گفت:از جور زمانه است...

پرستو سرش را پایین انداخت و حرفی نزد.بعد از لحظه ای بی مقدمه پرسید: با سمیرا خوشبختی؟

مهرداد یکه خورد وهمان لحظه مرد جوان به همراه شخص دیگری که سینی بزرگی حاوی پیش غذا در دستانش بود جلو آمد و همه را با نظم و سلیقه ی خاصی روی میز چید و فرصت پاسخ دادن را از مهرداد گرفت.

بعد از رفتن آنها مهرداد اشاره ای به میز کرد و گفت:اگه قراره این همه رو بخوریم که دیگه جایی واسه ی غذا نمیمونه...

پرستو چنگالش را در ظرف سالاد فرو کرد و گفت:اون وقتا هم همینا رو میگفتی...

مهرداد آه پر معنایی کشید .دیگر چیزی نگفت و تا پایان غذایشان حرفی رد و بدل نشد.

کنار پرستو جلوی صندوق دار ایستاده بود.

مردی سن و سال دار بود،عینکش را روی بینی اش جابه جا کرد وبا لحنی گرم گفت:بازم با همسرتون تشریف بیارید...

مهرداد نگاه پر حسرتی به پرستو انداخت و به سمت ماشین رفتند.

مهرداد در را برایش باز کرد وپرستوباز گفت: درست مثل همون وقتا...

مهرداد پشت فرمان نشست کمی مکث کرد و سپس حرکت کرد.

جلوی هتل شیکی ایستاد و گفت:آلان برمیگردم...

پرستو نگاهی به اطرافش انداخت از پنجره را پایین کشید و سرش را بیرون برد...چند نفس عمیق پی در پی کشید وبه آسمان خیره شد.

کمی بعد صدای مهرداد آمد که گفت: دنبال ستاره میگردی ؟

پرستو حرفی نزد...مهرداد به سمت صندوق عقب رفت و گفت:تو این هوای آلوده ستاره ای پیدا نمیشه...

پرستو با لحنی لجوجانه گفت:شاید باشه...

مهرداد:گشتم نبود...نگرد نیست...

و در را برای پرستو باز کرد .پرستو آرام پیاده شد و دوشادوش مهرداد وارد هتل شدند.

نگاهی به اتاق شیک و مجلل انداخت...لبخندی زد و گفت:چطور راضی شدند بهم اتاق بدن؟

مهرداد حرفی نزد و گفت:نمیخوای برگردی خونه ی خاله فریده؟

پرستو پوزخندی زد و گفت:رام نمیده...

مهرداد چمدان را کناری گذاشت و گفت:خوب...

پرستو خیره نگاهش کرد و گفت:خوب چی؟

مهرداد که کمی آشفته بود دستی به صورتش کشید و گفت:دیگه باید برم...دیر وقته...سمیرا تنهاست...

پرستو سرش را به سمت دیگری چرخاند و گفت:اُه...آره...زیر لب زمزمه کرد:تنهاست...سپس نگاهش را به سمت مهرداد چرخاند و گفت:شبهایی که کشیک هستی چیکار میکنه...

مهرداد با سادگی گفت:هیچی...دختر سرایدار میره پیشش...

پرستو لبخندی فاتحانه زد و با لحنی مهربان گفت: پس به دختر سرایدار بگو امشبم بره پیشش...

مهرداد اخمی کرد و گفت:چرا؟

پرستو سرش را پایین انداخت و گفت:خوب...خوب...بمونی پیش من...امشب اولین شبیه که اومدم ایران...حق دارم نخوام تنها باشم...

مهرداد نفسش را بیرون داد و گفت:متاسفم...باید برگردم...خداحافظ.

و به سمت در رفت...

پرستو به دنبالش رفت و بازویش را گرفت و گفت:باشه...امشب...امشب...شب فوق العاده ای بود...به خاطر همه چیز ممنون...

مهرداد نگاهی به چشمان آبی اش انداخت و مسخ شده گفت:آره...خیلی...

پرستو مردد پرسید:بازم تکرار میشه؟

مهرداد نگاهش را به زمین دوخت و گفت:نمیدونم...

پرستو با شیطنت گفت:میشه بدونی...

مهرداد لبخندی زد و چیزی نگفت.

پرستو انگشتش را زیر چانه ی مهرداد برد و سرش را بالا گرفت و گفت:بازم میای مگه نه؟

و باز هم نگاه گیرای پرستو بود و دل پر درد مهرداد که تاب این نگاه را نداشت...نفس حبس شده اش را بیرون داد و گفت:میام...

پرستو لبخندی زد و گفت:شب به خیر...

مهرداد:خوب بخوابی...با آرزوی خوابای طلایی...

پرستو:درست مثل همون وقتا...

مهرداد لبخندی زد و وارد آسانسور شد...تا وقتی که درهای اسانسور بسته نشده بود...هردو خیره بهم نگاه میکردند.

سرش را به پشتی مبل تکیه داد.

پیش دستی میوه را به دستش داد و با لبخندی شیرین گفت:تو که چاییتو نخوردی؟با کمی مکث پرسید:خیلی خسته ای...

مهرداد بدون آنکه نگاهش کند گفت:چطور؟

سمیرا دفتری را به دستش داد .

مهرداد :این چیه؟

سمیرا:دفتر اسامی...

مهرداد متعجب پرسید:اسامی؟اسامی چی؟

سمیرا به حواس پرتی او خندید و گفت:هرچند هنوز زوده ولی خوب دوست دارم از همین حالا به اسم صداش کنم...اولش اسم دختراست...آخرش اسم پسرا...

مهرداد باز هم گیج پرسید :نمیفهمم...

سمیرا دلخور لیوان چایش را برداشت و گفت:میرم عوضش کنم...یخ کرد...

مهرداد دفتر را باز کرد...بیشتر اسامی نام گل بود...دستش را محکم به پیشانی اش کوبید وناگهان با صدای بلندی گفت:ای وای...

سمیرا لیوان را جلویش گذاشت وبا خنده گفت: ای وای نداره...من خودمم گاهی یادم میره...

مهرداد نگاهی به چهره ی خندان سمیرا انداخت...حس آدمی که از بالای کوهی به پایین پرت شده است را داشت.

سمیرا سرش را روی شانه ی او گذاشت و گفت:پنج روز دیگه معلوم میشه دختره یا پسر...تو چی دوست داری؟

مهرداد حرفی نزد...

سمیرا با سر خوشی گفت:اگه پسر بود اسمشو من انتخاب میکنم...اگه دختر بود تو...موافقی؟

مهرداد: هوووم؟

سمیرا:میگم اگر دختر بود تو اسمشو انتخاب کن... حالا تو چی پیشنهاد میکنی؟

مهرداد بی اراده از دهانش پرید:پرستو...

سمیرا تکانی خورد اما حرفی نزد...

مهرداد دستش را لا به لای موهایش فرو برد آب دهانش را قورت داد وبا لحنی ملتمسانه گفت:سمیرا...

سمیرا آهسته از جایش برخاست .

مهرداد آشفته باز گفت:سمیرا...

میان چهارچوب در ایستاد و گفت:هیچی نگو...

مهرداد مستاصل گفت:من....

میان حرفش امد و گفت: خواهش میکنم مهرداد...الان هیچی نگو...و به اتاق رفت و در را بست.چشمهایش را بست زانو هایش به سمت زمین سر خورد.به در تکیه داد و سرش را میان دستهایش گرفت.

نگاهش را به اطراف چرخاند...لبخندی زد و باز نگاهش را به تابلوهای خطاطیش دوخت.

منتظر به حرکات او خیره شده بود.

بهزاد لبخندی زد و گفت:خوب چه خبرا؟

مانی اخم هایش در هم رفت و همانطور که روی سطح تخته ی چوبی را سمباده میکشید گفت:مرض چه خبرا...دو ساعته فقط داری ازم میپرسی چه خبرا... بنال ببینم چی میخوای بگی؟

بهزاد پوفی کشید و گفت:به جون تو سخته...

مانی کنجکاوتر از قبل گفت:اول بگو راجع به چی میخوای بنالی...بعد من درجه ی سختی و سستیشو تعیین میکنم...

بهزاد با پشت دست عرق روی پیشانی اش را پاک کرد و با من من گفت:ازد...ازدو...ازدواج...و نفسش را با صدای بلندی بیرون داد.

مانی با نگاهی متعجب اما پر از شیطنت به اوخیره شد...لبخندی روی لبهایش نشست که در زمان کوتاهی به قهقهه ی بلندی تبدیل شد.

بهزاد عصبی گفت:کوفت...چته؟

مانی لبش را به دندان گرفت تا نخندد اما موفق نبود با خنده گفت:هیچی...هیچی....خووووووووو ووب؟

بهزاد چشم غره ای به او رفت و گفت:خوب و حناق...چه مرگته؟

مانی:بهت نمیاد زن بگیری...

بهزاد:نه...به تو میاد...

مانی نسبتا جدی شد و گفت:حالا من هی بهت هیچی نمیگم دور بر ندار...

بهزاد:غلط کردم مانی جون...شرمنده...

مانی خندید و گفت:نه...مثل اینکه واقعا محتاجی...آقای مهندس و چه به غلط کردن...حالا چرا اینارو داری به من میگی...برو به دَدیت بگو واست آستین بالا بزنه...

بهزاد آه پر دردی کشید و گفت:گره ی کور کار من فقط به دست تو باز میشه...

مانی :چطور؟

بهزاد دلش را به دریا زد و گفت:پریسا...و سپس بدون آنکه به مانی نگاه کند و عکس العمل او را ببیند گفت:من بهشون راجع به پریسا گفتم ولی اونا میگن مانی پریسا رو دوست داره...من باید فراموشش کنم...یعنی سر جریان نامزدیتون...خوب همه فکر میکنن شما دو تا به هم علاقه دارید که نامزد شدید...ولی نامزدیتون که فرمالیته بود...تو هم...اگه...تو...اگه تو بیای به مامان و بابای من بگی پریسا رو نمیخوای راضی میشن...

مانی با بهت به او خیره شده بود.

بهزاد که سکوت او را دید با تردید پرسید: تو که دیگه دوستش نداری... داری؟

مانی به خود امد و گفت:هان؟نه...نه بابا...فقط...چیزه...پریسا...تو.. .تو واقعا میخوایش؟

بهزاد سرش را به علامت مثبت تکان داد و گفت:از همون بچگی...

مانی برای تغییر جو خندید و گفت:لال بودی تا حالا؟

بهزاد:آخه...آخه همیشه پای تو...وسط بوده...خوب تو پسرخالش بودی...

مانی کنارش نشست و چند سرفه کرد و گفت:خوب این چه ربطی به این یکی داره؟

بهزاد حرفی نزد.

پس از کمی سکوت پرسید:از کجا فهمیدی نامزدی من و پریسا فرمالیته بوده؟

بهزاد:استراق سمع...

مانی:نَه...مَنَ؟

بهزاد:شب نامزدیتون...منم لب دریا بودم...حالم خوب نبود...اون شب حواستون به من نبود...پشت یکی از تخته سنگها نشسته بودم و خیلی اتفاقی همه ی حرفاتونو شنیدم...

مانی خندید و گفت:ای ناکس...

بهزاد هم خندید و گفت:حالا کمکم میکنی؟

مانی:اون که آره...ولی تو نظر خود پری و میدونی...

لبخندی روی لبهایش نشست و سرش را پایین انداخت.

مانی:نه...مثل اینکه تو هم واردی...رفتی قرار مداراتونم باهم گذاشتین تازه از من کمکم میخوای؟خیلی رو داری به خدا...یه بارکی میذاشتین مارو واسه مراسم عقدو عروسی دعوت میکردین....

بهزاد:تند نرو...من پیشنهاد و دادم اون سکوت کرده...که یعنی علامت رضاست....یعنی خوب اگه میخواست میگفت نه دیگه....یعنی اگه مخالفتی داشت اینقدر پررو هست که بگه نه و منو معطل نذاره...

مانی:هوووووووی...راجع به دختر خاله ی من درست صحبت کن....

بهزاد خندید و گفت:زن خودمه...

مانی بازویش را دور گردن او انداخت و او را از روی صندلی بلند کرد و هر دو با سر و صدا مشغول کشتی و شوخی شدند.لحظه ای بعد با صدای سرفه های پی در پی مانی بهزاد دست از کشتی کشید و او را روی صندلی نشاند.مدتی بعد که حالش بهتر شد،بهزاد زیر بازویش را گرفت و از پله های زیر زمین که گارگاه چوب بری مانی بود بالا برد و به اتاقش رفتند.

روی تخت ولو شد و دستهایش را زیر سرش قلاب کرد هنوز هم نفس نفس میزد.

بهزاد:بهتری؟

مانی:خوبم... ناهار هستی؟

بهزاد:نه باید برم...

مانی به آرنجش تکیه کرد و به پهلو شد ،رو به بهزاد که روی صندلی کامپیوتر نشسته بود گفت:حرفای لب دریا رو که شنیدی...پس لازم نیست من واست تعریف کنم...از روی احساس تصمیم نگیر...خوب فکراتو بکن بعد من کارا رو واست درست میکنم...

بهزاد لبخندی زد و گفت:من فکرامو کردم...

مانی:دِ نکردی دیگه...تو میدونی پری چه جور آدمیه...دمدمی مزاج و لوس و ددری و یه کم دورو...میتونی با این اخلاقاش کنار بیای؟

بهزاد:میتونم...

مانی:با گذشته اش چی؟

بهزاد:آره...

مانی:پسرتو مخت تاب برداشته ها...اول فکر کن،بعد جواب بده...

بهزاد:ببین مانی...منو و پری یه جورایی مثل همیم...منم همچین گذشته ی درست و درمونی نداشتم...راستش و بخوای خیلی وقته آمار پری و میگیرم و تو این مدت یعنی بعد از سفر شمال دیگه با هیچکس نبوده...من همه چیز و رو راست براش تعریف کردم اونم متقابلا واسه من همه چیز و تعریف کرد...حتی راجع به تو و اون شب نامزدی و همه چی و گفت و اینکه تصمیم گرفته یه آدم دیگه بشه...با طرز فکر جدید، با عقاید جدید...و حتی رفتارای جدید...

مانی:پس قبولش داری؟

بهزاد:خوب آره...چرا که نه...پری بهترین انتخابه واسه من...بعدشم اون الان سنی نداره...خام و جوونه...

مانی خندید و گفت:بابا بزرگ...چه پری پری هم میکنه...جو گیر شدیا...

بهزاد:دیگه باید به فکر باشم...ناسلامتی بیست و پنج سالمه...

مانی سری تکان داد و گفت:همین امشب با عمو حرف میزنم...

بهزاد لحظه ای مکث کرد و گفت:با مامانت اشتی نکردین؟

مانی:نه...

بهزاد با تردید و آهسته پرسید:جریان قلبت و میدونه؟

مانی:نه...

بهزاد:چرا بهش نگفتی؟

مانی سرش را روی بالش گذاشت و گفت:مگه براش فرقی هم میکنه...

بهزاد:خوب مادرته...معلومه که براش فرق داره...

مانی پوزخندی زد و گفت:مادر!...تو این چند روز که برگشتم خونه نه باهام حرف زده نه ازم پرسیده تو این پنج روزه کجا بودم...چیکار میکردم؟حتی کنجکاوی هم نکرد که چرا بعد بیست سال دارم اتاقم و عوض میکنم و از طبقه ی بالا اومدم پایین...هیچی...من واسش از غریبه هم کمترم...

و کف دستش را روی سینه اش گذاشت.و لبش را به دندان گرفت.

بهزاد نگران پرسید:حالت خوبه؟

مانی سری به علامت مثبت تکان داد.

بهزاد اشفته پرسید:قرصات کجاست؟

مانی به زحمت گفت:تو...جیب....ک...کتم...

بهزاد سریع از جایش بلند شد و به سمت رخت اویز رفت...قوطی قرصش را با عجله از جیبش در اورد لبه ی تخت نشست،به مانی کمک کرد تا قرصش را بخورد...

لحظه ای بعد مانی ارامتر شده بود...بهزاد نگران پرسید:تو حالت خوبه؟پاشو بریم بیمارستان...

مانی:میشه یه لیوان اب بهم بدی....حس میکنم قرصه بیخ گلومه...

بهزاد به پیشانی اش زد و از اتاق بیرون دوید و با یک لیوان اب بازگشت.

مانی با خنده به حرکات او که دور خودش میچرخید خیره شده بود.

مانی:بهزاد سرم گیج رفت....بشین...اِ...

بهزاد خودش را روی صندلی پرت کرد و گفت:فکر کردم مردی...نریم بیمارستان؟

مانی با لبخند گفت:خوبم...نه...نیازی نیست...

بهزاد نفس عمیقی کشید وبرای تغییر جو پرسید: کی امتحانات شروع میشه؟

مانی مبهوت نگاهش کرد و با خنده گفت:از کی تا حالا امتحانای من واست مهم شده؟

بهزاد خندید و گفت:حالا...

مانی:هفته ی دیگه...و خوشحال گفت:یه هفته تعطیلم تا شروع امتحانا...

بهزاد لبخندی زد و نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:خوب من میرم دیگه...

مانی نیم خیز شد و گفت:ناهار بمون...

بهزاد:نه دیگه...فقط مانی جونم امیدم به توه ها...

مانی:اوکی...دارمت...

بهزاد صورتش را بوسید و گفت:خوبی؟برم؟

مانی:کشتی منو...اره....به سلامت...

بهزاد:پس خداحافظ.

خواست تا دم در بدرقه اش کند که بهزاد اجازه نداد و به زور او را روی تختش خواباند.

نفسش را پر صدا بیرون داد و به سقف خیره شد.

نگاهی به چهره ی بشاش و خندانش انداخت و باز به سقف خیره شد.

زیر لب سوت میزد و جلوی آینه موهایش را شانه میکرد.از آینه رو به سمیرا گفت:دمغی؟

سمیرا:نیستم...

مهرداد:حالت خوبه؟

سمیرا به پهلو شد وگفت:نه...

مهرداد دو ادکلنش را در هوا نگه داشته بود،در تصمیم گیری مردد بود.یکی را انتخاب کرد و دوش جانانه ای با آن گرفت.

سمیرا به زحمت بغضش را مهار کرد و گفت:حالم خوب نیست مهرداد...

مهرداد به سمتش چرخید و گفت:بگو محدثه بیاد پیشت...

سمیرا:چی میشه نری؟

مهرداد:عزیزم من کلی مریض دارم...چطوری نرم؟

سمیرا:به خاطر مریضات این همه خوش تیپ کردی؟

مهرداد بادی به غبغبش انداخت وخندید و گفت:من که همیشه خوشتیپ میکردم...

سمیرا:چقدر عطر زیاد زدی؟

مهرداد:اونم همیشه میزدم...

سمیرا باز به سقف خیره شد و گفت:آره...همیشه عطر میزدی...

مهرداد خواست گونه اش را ببوسد که سمیرا خودش را عقب کشید.

مهرداد خندید و گفت:اُه...اُه...تا این بچه به دنیا بیاد کار منو تو به طلاق نکشه خوبه...

سمیرا بی آنکه نگاهش کند گفت:شایدم به طلاق کشید...

مهرداد باز خندید و گفت:واییییییییی...چه خشن شدی...

سمیرا نفس عمیقی کشید و گفت:نمیدونم چمه...

مهرداد بی خیال گفت:عوارض بارداری عزیزم...چیزی نیست...خوب من رفتم...خداحافظ.و بدون آنکه به سمیرا نگاهی بیندازد از اتاق خارج شد.
سمیرا نیم خیز شد و زانوهایش را درآغوش گرفت و اشکهایش آرام آرام گونه هایش را پوشاند.