نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 34

موضوع: همه ی هستی من

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #1
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    همه ی هستی من

    « به نام آنکه هر چه هست از اوست »

    مقدمه:

    زندگی یعنی من،

    زندگی یعنی تو،

    زندگی یعنی ما ، و یکی گشتن با همه ی آنچه که هست ،

    مثل دریا با رود،مثل آتش با دود،

    و خدا را دیدن ، واز او پرسیدن،

    راز این عشق که می سوزاند، همه ی هستی منرا هر دم...

    قسمت اول:

    سرآغاز همه ی هستی من:
    همانطور که زیر لب شعری را زمزمه میکرد سیب زمینی ها را داخل تابه ریخت . صدای جلز و ولزشان درون تابه با صدای خودش در هم آمیخته شد.پیراهن آستین کوتاه فیروزه ای رنگی به تن داشت که تا کمی پایین تر از زانوهایش میرسید. مشغول هم زدن محتویات تابه بود که حس کرد جریان برق به او متصل کردند در صدم ثانیه پوست تنش مثل پوست مرغ دون دون شد و به سرعت به عقب چرخید مانی پشت گردنش را بوسیده بود.
    با نوک کفگیر محکم به سرش کوبید و با صدایی بلند و عصبی گفت:هزار مرتبه بهت نگفتم مثل جن بوداده یه دفعه پشت سر آدم نیا...نگفتم از این لوس بازیات بدم میاد...نگفتم من به این کارات حساسیت دارم...آلرژی دارم...مورمور میشم...گفتم یا نگفتم...
    گوشش را پیچاند و با کفگیر به سرش میزد...
    مانی با صدای بلند می خندید...در میان خنده گفت:گوشم کنده شد...تو روخدا...آخ... باشه... باشه... مرگ مانی ول کن... فروغ جون غلط کردم...فروغ جون...تورو خدا...
    فروغ ولش کرد و به سمت ظرفشویی رفت تا کفگرش را بشوید...
    مانی غرغر کنان گفت: اَه چرب و چیلیم کردی ...حالا شام چی چی دارم...
    فروغ:علیک سلام...
    مانی تعظیمی کرد و گفت:سلام بر زیباترین بانوی مشرق زمین...حالا شام چی داریم؟
    فروغ:کوفت...میخوری؟
    مانی صدایش را زنانه کرد و با عشوه گفت: در شأن یه انسان با شخصیت نیست که مثل لاتای کوچه بازار حرف بزنه...درست نمیگم فروغ خانم؟
    فروغ در جوابش چشم غره ای رفت و سکوت کرد.
    مانی:حالا بابا کجاست؟بالاخره سرشو کردی زیر آب؟؟؟
    فروغ نگاه عاقل اندر سفیهی به او انداخت و گفت:نترس اون تا سر منو زیر آب نکنه خودش هیچیش نمیشه...رفته بیرون چند قلم خرید داشتم...تو هم برو دوش بگیر...برو که بوی سگت همه خونه روبرداشته ...
    مانی چند تکه سیب زمینی برداشت و گفت:بی خی...بعداً میرم...
    جیغ فروغ به هوا رفت:با دست نشسته؟! بی عقل هنوز خامن...و تابه را از روی گاز برداشت و پشت خودش روی کابینت گذاشت...
    مانی: فروغ جون اذیت نکن دیگه... خستم...گشنمه...
    فروغ مهربان تر گفت: تا تو بری یه دوش بگیری...شام آماده است...برو آفرین...برو اینقدرم تو دست و پای من نپیچ...برو بذار ببینم میخوام چیکار کنم...و نگاهی به ساعت میوه ای که به دیوار آشپزخانه آویخته شده بود انداخت و گفت:ای وای الان میرسن...
    مانی بی حوصله گفت: باز کی قراره بیاد؟
    فروغ که دور خودش میچرخید گفت:بپرس کیا...
    مانی:وای...خدا... بازم مهمون داریم...
    فروغ لبخندی به چهره ی عبوس مانی زد و گفت:نترس...مهدخت و مهرداد میان...حالا هم برو یه دوش بگیر...الآنا میرسنا...
    مانی غرولند کنان پاهایش را محکم به پله ها میکوبید و بالا میرفت: مگه اینا نرفتن سر خونه زندگیشون...چرا هرروز هر روز خراب میشن روسر ِ ما...
    فروغ لبخندی به اداهای پسرش زد.نفس عمیقی کشید و به اطرافش نگاه کرد خانه ی شیک و مجللی داشت همسر خوبی که هنوزم که هنوزه عاشقانه دوستش داشت و سه فرزند سالم و صالح که هر کدام به نحوی باعث افتخار و سرافرازی خودش و شوهرش بودند.مهرداد پسر بزرگش جراح قلب و عروق و دخترش مهدخت هم علوم اقتصاد خوانده بود وآخرین فرزندش مانی که یک بچه ی ناخواسته بود دانشجوی رشته ی گرافیک دردانشگاه هنرهای زیبا ،یک هنرمند تمام عیاروالبته یک بمب انرژی که اگر حضور نداشت خانه در چنان سکوتی فرو میرفت که هیچ کس جز خودش قادر به شکستنش نبود.فروغ همه چیز را باهم داشت زندگی خوب...بچه های خوب...همسر خوب...زیبایی... ثروت...نفس عمیقی کشید و زیر لب خدا را شکر کرد و مشغول رسیدگی به کارهایش شد.
    احمدهمانطور که میوه ها را داخل یخچال جابه جا میکرد گفـت:پس چرا مانی نیومد؟
    فروغ لبخندی زد و گفت:خیلی وقته اومده...
    احمد:اِ ...سروصداش نیست...خوابه؟
    فروغ:حمومه...نگران نباش طبقه ی بالا رو گذاشته رو سرش...
    احمد لبخندی زد و آرام نزدیک فروغ شد و گونه اش را بوسید...
    مانی که روی پله ایستاده بود و شاهد این صحنه با لبخندی مرموزانه وصدایی بلند گفت:فروغ جون...مورمور نشدی...
    فروغ بلافاصله از احمد فاصله گرفت و گفت: هزار مرتبه بهت گفتم مثل جن...
    مانی میان کلامش آمد و گفت: بو داده نیام پشت سرت...ولی من که الآن روبه روتونم...
    فروغ به سرتا پای مانی انداخت یک تی شرت رنگ و رورفته ی خاکستری به همراه یک شلوارک جین آبی که درزهایش کاملا پوسیده شده بود و پاچه هایش ریش ریش بود را به تن داشت.
    فروغ:این چیه پوشیدی برو عوضش کن...نگاش کن... این که پاره پوره است...
    مانی :مگه کی قراره بیاد بعدشم مد روزه...شما بحث و عوض نکن...
    وهمانطور که با حوله ی کوچکی موهایش را خشک میکرد از پله ها پایین آمد و گفت:مادام موسیو...خوب از فرصت ها استفاده میکنن ها...تا یه دقه چشم مارو دور دیدین...وارد عمل شدین...حالا اگه مزاحمم برم بالا...هان؟آخ... آخ... نصفه کاره موند نه؟تو رو خدا ببخشیدا...من رفتم به کارتون برسید...فقط بی زحمت یه بچه تو بغل من نندازین نگین بزرگش کنم...
    احمد به زور خنده اش را مهار کرد و گفت:خجالت بکش پسر...
    مانی به سمت پدرش رفت و گفت:سلام بابا جون... سپس دستی به صورت پدرش کشید و گفت:ماشاا... 10تیغم کردینا... من میگم فروغ جون هی اصرار میکنه برو حموم...برو حموم...نگو از قبل برنامه ریزی کردین...باباجون یه دو جلسه هم واسه ما خصوصی بذار...
    احمد گوشش را پیچان و گفت: بس میکنی یانه...
    مانی:چشم... چشم...غلط کردم...ناقص بشم هیشکی منو نمیخواد ها...ولش کنین...کندینش...
    صدای زنگ در به گوش رسید...
    مانی: برم درو باز کنم...
    احمد:پدرسوخته...شتر دیدی ؟
    مانی:ندیدم...من هوچی ندیدم...
    و از در سالن خارج شد اما یک ثانیه بعد سرش را داخل کرد و گفت:بابا جون شما به جای پول حروم کردن توانواع و اقسام سلمونیا واسه10تیغ کردن صورتتون و خوش تیپ کردن جلو خانمتون بی زحمت آیفون و درست کنید که ما مجبور نشیم این همه مسافت بریم و بیایم...و به سرعت در را بست...و دم پایی که پدرش به سویش پرت کرد به در بسته برخورد کرد.
    احمد:حالا تا شیش ماه دستش آتو دادیم...
    فروغ لبخندی زد و سکوت کرد...
    چند لحظه بعد در سالن به طرز وحشتناکی باز شد و مانی به حالت دو از پله ها بالا رفت...دراتاقش را محکم بست و با آن تکیه داد سینه اش می سوخت و نفس نفس میزد،آب دهانش را قورت داد و زیر لب گفت:فروغ جون با همه آره...با ما هم آره...و به سمت کمدش رفت.
    احمد بهت زده گفت: این چش شد؟چرا رم کرد...
    فروغ که از حرکت مانی باصدای بلند میخندید گفت:بهش نگفته بودم پریساهم قراره بیاد...با اون سر و ریخت رفته جلوی پریسا خجالت کشیده...
    آی صابخونه مهمون نمیخوای؟دعوت میکنی تحویل نمیگیری...
    این صدای فریده خواهر فروغ بود که وارد سالن شد.
    فروغ لبخندی زد و گفـت:سلام خیلی خوش اومدین...بفرمایین... ونگاهش به صورت پریسا ثابت ماند.
    فروغ متعجب پرسید:پری جون خودتی؟
    پریسا: سلام خاله جون...سلام احمد آقا...دوباره نگاهش را به سمت فروغ دوخت وگفت: اینقدر تغییر کردم؟
    فروغ آنها را به سمت مبل ها دعوت کرد و گفت:خوب تیره شدی دیگه...کجا رفته بودی؟
    فریده:نه بابا...فروغ چی میگی...نعمت سولاریومه...البته تا چند روز دیگه پوستش از این روشن تر میشه ...اون وقت باید ببینیش...
    نفس عمیقی کشید و گفت:احمد آقا چه حال چه خبر...
    تا احمد خواست پاسخ بدهد ،فریده گفت: این آیفونتون و درست نکردین؟راستی مانی کجا رفت یهو؟ چرا تا مارو دید همچین کرد؟
    احمد لبخندی زد و به سکوتش ادامه داد به اخلاق پر حرفی خواهر زنش عادت داشت...جایی که فریده حضور داشت مجالی برای بقیه باقی نمیماند.
    فریده با خنده ادامه داد: تا ما رو دید انگار روح دیده در و رومون بست رفت یه دقیقه بعد اومد در و باز کرد دوباره مثل جت گذاشت رفت...نه سلامی نه علیکی...
    فروغ به خنده ای بسنده کرد و جوابی نداد.صدای زنگ امد و احمد به سوی حیاط رفت.
    مانی از پله ها پایین آمد شلوار جین مشکی با پیراهن سفیدی که دور یقه و دکمه هایش مشکی بود به تن داشت.فریده با تحسین نگاهی به او کرد و گفت: پس بگو در رفتی لباس عوض کنی...
    مانی صورت خاله اش را بوسید و گفت:عرض سلام و ادب...فریده جون چه خوشگل شدی...
    فریده از ته دل ریسه رفت و گفت:قربونت برم خاله جون...نظر لطفته...
    پریسا لبخندی زد و گفت: مارم تحویل بگیر...
    مانی:ببخشید شما؟
    پریسا:مثلا میخوای بگی منو نشناختی؟آره؟
    مانی رو به فریده گفت: فریده جون این زغال اخته کیه دنبال خودت راه انداختی...شما از تو بشکه قیردر اومدین یا از ناف افریقا؟ شایدم همین بندر لنگه ی خودمون...همینه دیگه میگن خونه ی خاله...هرکی میخواد میاد هرکی میخواد میره...
    پریسا با حرص نگاهش میکرد؛ در همان هنگام مهرداد و همسرش سمیرا به همراه مهدخت و پیروز و پسر کوچکشان امیرسام وارد شدند وامیرسام خودش را در آغوش مانی انداخت وبا فریاد و شور و شوق کودکانه اش گفت: سلام دایی جووون...
    مانی بغلش کرد و قبل از اینکه جوابش را بدهد امیر سام گفت:دایی پلی استیشنت و روشن میکنی؟
    مانی: سلام سامی جونم...دایی قربون این قیافه ی چپولت...بذار اول برسی بعد...
    مهدخت گفت:اولا امیر سام اسم بچمو کامل بگو...ثانیا چپول خودتی...به بچه ی من توهین نکن...
    پیروز خندید و گفت: حلالزاده به داییش میره...
    مانی آه پر حسرتی کشید و گفت:کاش به من میرفت...حیف شد... بعدشم این کج و کولگیش و از مهری گرفته...چپول اونه دیگه...
    مهرداد با حرص گفـت:مهری جد و آبادته...هزار مرتبه اسم منو خلاصه نکن...
    مانی خنده ای از ته دل کرد و گفت:چیه حسودیت میشه نمیتونی اسم منو نصفه بگی...
    پیروز خندید و گفت: اسم تو که نصفه ی خدایی هست چیشو برداریم خلاصه بشه...
    مانی:آی آقا پیروز نذار واسه تو رو خلاصه بگم که اگه دو تا بشه هیچ صورت قشنگی نداره ها...
    فروغ:مانی دیگه بی تربیت نشو...
    مانی چشمکی به پیروز زد و گفت: شانس آوردی مادرزنت خیلی هواتو داره...
    پیروز باخنده گفت:خودم و بدبخت کردم...به خاک سیاه نشوندم... دخترشو گرفتم...باهام خوب نباشه...
    مهدخت با عصبانیتی ساختگی گفت:پیروز جان شب جایی داری بری...فکر یه جای خواب واسه خودت باش...
    پیروز:خوشبخت دو عالمم به قرآن...تاج سر هستن ایشون...
    مانی:ای زن ذلیل بدبخت...
    پیروز:شب میذاری اینجا بمونم...
    مانی خندید و گفت:نچ نچ...
    پیروز:پس ساکت شو و رو به مهدخت گفت:میدونستی برق چشمات تو خلوت تاریک قلب من به اندازه ی اشعه ی های خورشید گرم و سوزان وروشنایی بخشه...تو تنها ستاره ی شبهای...
    مانی میان حرفش پرید و گفت:وای دلم آشوب شد... دستشویی کجاست...
    همه از حرف او به خنده افتادند. واو هم با امیر سام به طبقه ی بالا رفت.
    همانطور که از پله ها پایین می امد رو به مهدخت گفت:این پسر تو منو فقط واسه خاطر پلی استیشنم دوست داره...
    مهرداد خندید و گفت:باز خوبه تو رو واسه خاطر یه چیزی دوست داره به من که اصلا محل نمیده...
    پیروز هم خندید و گفت:به من و مادرشم کاری نداره...
    مانی:امان از این اولاد نا خلف...
    احمد:ببین کی داره این حرف و میزنه...
    همه خندیدند و مانی رو به سمیرا و مهرداد گفت: شما دو تا هنوز باهم زندگی میکنین؟
    سمیرا با خنده گفت: پس چیکار کنیم؟جدا بشیم؟
    مانی لبخندی زد و گفت: من جای شما بودما مهرم ومیذاشتم اجرا مهری و مینداختم زندان و بعد تمام مال و منالشو برمیداشتم دِ برو که رفتیم...سفر دور دنیا...
    سمیرا همانطور که میخندید گفت:حتما رو پیشنهادت فکر میکنم...بد فکریم نیست نه مهرداد؟
    مهرداد نگاهی به مانی انداخت و گفت:فکت درد نگرفت؟یه دقیقه زبون به دهن بگیر...
    فروغ از آشپزخانه مانی را صدا کرد.
    مهرداد رو به پدرش گفت:بمیرم واستون چی از دست این میکشین؟
    احمد خندید و گفت:مهمون امروز و فرداست...پس فردا که رفت سر خونه زندگیش اون وقت باید از زنش بپرسی که چه جوری تحملش میکنه...
    پیروز:بیچاره زنش...
    فروغ از آشپزخانه گفت:پریسا صبرش زیاده مگه نه عروس گلم؟
    هاله ای از غم چهره ی مهرداد را پوشاند و خنده روی لبش ماسید سرش را پایین انداخت و سکوت کرد.
    پریسا لبخندی زد و گفت: بااجازتون برم لباسم و عوض کنم...
    مانی از آشپزخانه گفت: شما غصه ی زن منو نخورید جونش واسم در میره...خوشتیپ و خوشگل و خوش پوش وخوش قد و بالا و خوش اخلاق و خوش مشرب...فروغ میان حرفش آمد و گفت:بسه هی خوش خوش نکن...صفت دیگه ای نداری؟
    مانی:چرا ندارم...جذاب...شوخ طبع...مهربون...دیگه چی میخواد...آرزوی هر دختریم...
    مهدخت چشم غره ای رفت و گفت:خوشمزه بسه...چه از خود راضی هم هست...
    مانی سینی چای را رو میز گذاشت و گفت:بایدم از خود راضی باشم رویای دست نیافتی همه ی دخترام...
    مهرداد:اُهُ...کی میره این همه راهو؟
    مانی:خیلیا...شایسته ترین فرد ممکن برای هر دختر دم بختی هستم... چی فکر کردین... هرکی میخوره برداره...و خودش یک لیوان چای برداشت و نشست.
    فروغ با عصبانیت گفت:من اینطوری بهت گفتم تعارف کنی...خجالت بکش...
    مانی:غریبه که نیستن...دست و کمرشونم سالمه...نه خاله؟
    فریده فقط میخندید.
    مهرداد:مامان شما چه توقعاتی دارینا...
    پریسا خرامان خرامان از پله ها پایین امد ...همه با بهت و حیرت به او نگاه میکردند.یک تاپ دکلته ی مشکی تنگ به همراه جین فاق کوتاه مشکی جذبی پوشیده بود.
    احمد چشم غره ای به او رفت و به بهانه ی سیگار کشیدن از سالن خارج شد.
    مانی سرش را پایین انداخته بود و چایش را مزه مزه میکرد.جمع سنگین شده بود.پیروز و مهرداد با هم صحبت میکردند.
    وسمیرا و مهدخت از حرص صورتشان سرخ شده بود و آهسته با هم پچ پچ میکردند.
    فریده با تحسین به قد و بالای دخترش نگاه کرد و رو به فروغ گفت:پری از وقتی میره ایروبیک خیلی رو فرم اومده نه فروغ؟
    فروغ که از جو بوجود امده ناراضی بود لبخندی زد و گفت: اره...خیلی لاغر شده...
    پریسا به سمت مانی رفت که روی یک مبل دو نفره تنها نشسته بود.
    با لحنی پر عشوه گفت:یه کم برو اون ور تر منم بشینم...
    مانی سرش را بالا گرفت نگاهی به سر تا پایش انداخت و گفت:میخوای واست کمربند بیارم؟
    پریسا:نه واسه چی؟
    مانی:از بس که لاغر شدی شلوارت داره از پات میفته؟... یا نه کلا مدلشه؟
    پریسا از خجالت سرخ شد .اخم کرد وحرفی نزد.
    مانی با لحنی که حرص در آن موج میزد گفت:به هر حال اگه خواستی هم کمربند دارم هم کت...
    فروغ عصبی گفت: مانی...
    مانی خونسرد سرش رابه سمت مادرش چرخاند و گفت:بله ؟!
    فروغ که مانی را عصبانی دید حرفی نزد.و رو به پریسا گفت: پری جون...خاله...چرا نمیشینی؟
    پریسا با اخم گفت:اگه آقا اجازه بدن...
    مانی:این همه جا حتما باید اینجا بشینی؟
    پریسا با دلخوری به سمت مبل دیگری رفت و نشست.
    جمع ساکت بود وفریده هم سر سنگین رفتار میکرد .دیگر در رفتارش صمیمیتی نبود.
    پریسا سرش را پایین انداخته بود و هر از گاهی به احوالپرسی های مهدخت وسمیرا جواب های کوتاهی میداد.خودش هم از انتخاب لباسش پشیمان بود.
    فروغ ظرفهای کثیف را داخل ماشین ظرفشویی میگذاشت.
    مهرداد اهسته گفت:مامان...
    فروغ: جانم ؟چیزی میخوای؟
    مهرداد:میخواستم باهاتون حرف بزنم...
    فروغ:راجع به چی؟
    مهرداد:مانی ...
    فروغ بی خیال پرسید: چی شده؟
    مهرداد: مامان...یه دقیقه بیا اینجا بشین...
    و او را به نشستن روی صندلی میز ناهارخوری داخل اشپزخانه دعوت کرد.
    فروغ:میگی چی شده یا نه؟داری جون به سرم میکنیا...کلی کار دارم بجنب...
    مهرداد:مامان واقعا میخوای پنج شنبه بری خواستگاری پریسا...
    فروغ: اووووو...حالا گفتم چی شده...خوب آره...مگه چیه؟
    مهرداد که کاملا آشفته بود چنگی در موهایش زد وگفت: بابا هم راضیه...
    فروغ از جایش برخاست ودوباره مشغول جا به جایی ظرفها شد و گفت:اون که حرفی نزده...نه گفته موافقم نه گفته مخالفم...حالا تو چرا جوش مانی و میزنی...بهت حرفی زده؟چیزی گفته؟

    مهرداد: نه...ولی خوب...

    فروغ: پس ولی و اما دیگه نداره...

    مهرداد میان حرف مادرش آمد و گفت: مامان مانی هنوز بچه است...فقط بیست ویک سالشه...دانشجوه...نه کار داره نه زندگی داره...نه مسئولیت سرش میشه...

    فروغ: بیفته تو خط زندگی مسئولیت پذیر میشه...

    مهرداد عصبی گفت: یعنی چی مامان؟! این حرفتون اصلا منطقی نیست...اینطوری هم خودشو هم پریسا رو بدبخت میکنه...بعدشم حرف یه عمر زندگی مشترکه...بچه بازی نیست که...مانی حالا حالا ها نمیتونه خودشو جمع وجور کنه چه برسه به یه نفر دیگه...پس فردا اگه بچه دار بشن چی...

    فروغ: تو چته مهرداد؟این حرفها رو جلوی مانی نزنیا...اون وقت راجع بهت فکرای ناجور میکنه...

    مهرداد متعجب پرسید:مثلا چه فکری؟

    فروغ: همین که تو نمیذاری به دختر مورد علاقه اش برسه...چون خودت نرسیدی...

    مهرداد نفس عمیقی کشید و گفت:این چه ربطی داره آخه...

    فروغ با مهربانی نگاهش کرد و گفت: ببین مهرداد جان درکت میکنم...چون تو به پرستو نرسیدی از خانواده ی خالت دلگیری خوب این درست...ولی الان تو با سمیرا ازدواج کردی اونم رفت ایتالیا با یه پسر خارجی ازدواج کرده ،هرکدومتون زندگی خودتونو دارین... میدونم که هنوزم فراموشش نکردی ولی این موضوع هیچ ربطی به پریسا و مانی نداره...توهم به فکر سمیرا و زندگیت باش ...بهتره خودتو بکشی کنار و سد راه برادرت نباشی...پس فردا مانی بفهمه خیلی ناراحت میشه ها...

    مهردادکه از تعجب و حیرت خیره خیره مادرش را نگاه میکرد،گفت:چی میگین شما؟ مامان وقتی پرستو از ایران رفت من دیگه نه بهش فکر کردم نه بهش علاقه ای داشتم و الان هم یک سال ونیمه که به جز سمیرا به هیچ احد دیگه ای فکر نمیکنم...

    سپس نفس عمیقی کشید و ادامه داد: به هر حال من و سمیرا و مهدخت و پیروز با این ازدواج 100%مخالفیم...

    خواست از آشپزخانه بیرون برود که در چهارچوب در ایستاد و گفت: مامان مانی حیفه ...پریسا لیاقتشو نداره...

    پسرت و دستی دستی بدبخت نکن...مانی و حروم نکنین...اگه تو این خونه به این بزرگی اضافیه بیاد خونه ی من قدمش رو تخم چشممه ولی اینقدر عجله نکنین...اگه آینده ی مانی براتون مهمه تباهش نکنین...

    سپس با عصبانیت از آشپزخانه خارج شد وفروغ را با دنیایی از چرا و تردید تنها گذاشت و به حیاط رفت.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. 3 کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/