دلتنگم و دلتنگی ام را چاره ای نیست میمیرم از این درد اما چاره ای نیست
دل میکنی با ناامیدی از دل من ازخود نمی پرسی که آیاچاره ای نیست؟
وقتی دوای درد من جز مردنم نیست باید فراموشت کنم تا چاره ای نیست
اینجا سرانجام همه خطها به مرگ است دیروز یا امروز ، فردا چاره ای نیست
پس این منو این تیغ و این رگهای بی تاب جان میدهم تنهای تنها،چاره ای نیست
بودن نبودن مسأله چیزی جز این است حلی ندارد این معما؛چاره ای نیست
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)