نامه های فروغ فرخزاد به پرویز شاپور_پس از جدایی
نامه ی شماره 6
پرویز عزیزم دیروز نامه ات رسید . امیدوارم حال تو خوب باشد نامه ات خیلی مرا ناراحت کرد . از دیشب تا به حال فکر می کنم که چه قدر می توانم در مقابل انسانیت تو مقاومت و پایداری کنم . اگر قدرتی داشتم که من هم در مقابل به تو خوبی کنم وجود من در زندگی تو لااقل به منزله ی روزنه ی کوچکی به سوی نور و سعادت باشد . دیگر این بار این قدر روی شانه ام سنگینی نمی کرد . پرویز تو می خواهی با خوبی هایست مرا از پای در آوری و من قدرت تحمل خوبی را ندارم . وقتی می بینم نزدیکان من کسانی که با من زیر یک سقف زندگی می کنند به ناراحتی های من کوچک ترین توجهی ندارند و تو که از من ظاهرا دور هستی و من در مقابل تو موجودی هستم که طبعا نباید دیگر او را دوست داشته باشی هنوز این قدر به فکر من هستی و از ناراحتی های من ناراحت می شوی بی اختیار دلم می خواهد خودم را روی پاهای تو بیندازم و در تو حل شوم و از میان بروم . پرویز نامه های تو تنهایی را از زندگی من می راند حس می کنم که زیر این آسمان کبود در یک گوشه ی دور افتاده موجودی به من فکر می کند و زندگی من برای او ارزشی دارد و می خواهد به لب های من گرمی و پرتو لبخند را ببخشد دیگر سایه ی شوم نا امیدی از روی سینه ام به کنار می رود . تنهایی مرا خرد می کرد و تو زندگی مرا از این گرداب بیرون می کشی . پرویز نمی خواهم به تو چیزی بگویم حتی دلم نمی خواهد توی نامه ام از تو تشکر کنم . کلمات ظرفیت کشیدن احساسات ها را ندارد .
وقتی به احساساتمان در قالب گلمات شکل می بخشیم و ساخته ها را با اصل می سنجیم به این حقیقت بر می خوریم . وقتی سراپای وجود من به فریادی از حق شناسی و شوق بدل شده من چگونه می توانم این احساس سوزنده و پروشور را در قالب کلمه ای خشک و بی روح به تو نشان بدهم . چه طور می توانم برای تو بنویسم که نامه هایت چه قدر مرا خرد می کند و چه قدر در مقابل انسانیت تو گاهی اوقات احسا حقارت و بیچارگی می کنم . من می بینم که تو حاضری زندگی ات را در راه موجودی فدا کنی که جز خود خواهی و دیوانگی هیچ کاری نمی تواند انجام بدهد . وقتی می بینم تو مرا با این صمیمیت دوست داری و هنوز آغوشت می تواند پناهگاه من باشد دلم می خواهد بمیرم پرویز همیشه فکر می کنم دیگر زندگی من چه ارزشی دارد وقتینتوانستم آن را در راه خوشبختی تو صرف کنم انسان همیشه در مقابل خوبی زانو خم می کند و شکست می خورد ، نه در مقابل بدی . نمی دانم چه بنویسم شاید اگر تو اینجا بودی اشک هایی را که حالا توی چشم هایم با زحمت نگه می دارم روی دست هایت می ریختم . حرکات از کلمات گویاتر هستند
پرویز من سلامتی را دیگر برای چه می خواهم . زیبایی را برای چه می خواهم . فقط من دلم می خواهد به آن مرحله از رشد روحی برسم که بتوانم هر موضوعی را در خود حل کنم برای من احتیاج کلمه ی بی معنی بشود بتوانم زندگی را مثل یک گیاه زهری میان انگشت هایم بفشارم و خرد کنم و بعد هم آن را زیر پایم بگذارم و لگد مال کنم . دلم می خواهد به ابدیتی دست پیدا کنم که آرامش در آنجا مثل بستری انتظارم را می کشد و چشم هایم را می توانم توی این بستر بدون هیچ انتظار خرد کننده ای روی هم بگذارم . به حرف هایم نخند . شاید کمی مضحک باشد که من در این سن چنین عقایدی داشته باشم . اما پرویز زندگی خیلی پوچ است به قول هدایت « همه ی آدم ها شبیه هم هستند با غرایز و احتیاجات محصور در یک کادر کثیف » من نمی توانم زشتی ها را تحمل کنم . روحم مثل یک پرنده ی محبوس بی تابی می کند . من دنیاهای زیبا و روشن را دوست داشتم و حالا با چشم های باز کثافت و تیرگی محیط زندگی ام و اجتماعاتم را تشخیص می دهم . به کجا می توانم پناه بیاورم . خودم قدرت تحمل خودم را ندارم و حرف های من خیلی چرند و مزخرف است . حالا نزدیک ساعت 10 شب است . من رفتم یک پیس خوب که در تئاتر تهران روی صحنه آورده بودند تماشا کردم و روی اعصابم خیلی اثر گذاشت . توی راه فکر می کردم که حتما باید امشب برای تو نامه بنویسم . پرویز تو اگر بخواهی که من بمیرم بیشتر راحت می شوم تا این که این قدر به فکر سلامتی من هستی . پرویز تو با روزهای زیبای زندگی من آمیخته ای . حالا بوی عطر اقاقیا از پنجره می اید توی اتاق من دلم می خواهد اسحسام را برایت بنویسم . نمی دانم چرا دلم می خواهد تو اینجا باشی . نمی دانم چرا بی اختیار یاد آن خانه ای افتادم که در محله ی مقدم داشتم رابطه ی ذهنی عطر اقاقیا و این خاره را برای من چه چیزی می تواند روشن کند . گاهی اوقات فکر می کنم که ایا من درست فکر می کنم . ایا همه ی آدم ها مثل من هستند . همسایه ها صدای رادیو را خیلی بلند کرده اند یادت می اید تو همیشه می خواستی یک رادیو خوب بخری و با هم می رفتیم رادیوها را تماشا می کردیم . حالا من از رادیو به شدت نفرت دارم . شاید برای این که یک موقعی آن را با تو دوست داشته ام و هر چیزی که مرا به یاد زندگی گذشته ام بیندازد برایم وحشتنک می شود از آن چیز می ترسم دلم می خواهد گریه کنم گاهی اوقات این موزیک های وحشی جاز چه قدر با آشفتگی و حرکت های دیوانه آسای روح من مطابقت دارد . حالا دلم می خواهد گوش هایم را بگیرم . صدای کانی هم از آن خانه می آ’د او در فاصله ی کمی از من زندگی می کند و من صدای او را می شنوم و آرزوی در آغوش کشیدنش در روحم می سوزد و خکستر می شود و او همان طور پشت دیوار می خندد و من مثل دیوانه ها می خواهم هر چه که در اطرافم وجود دارد بخار شود .
تو از حرف های من خسته می شوی . من خودم هم نمی دانم چه می نویسم . حالم خوب است ؟ نمی دانم بد است ؟ نمی دانم به قول « گوته » که از زبان دکتر « فاوست » می گوید « مدتی ست برای من بلندی و پستی معنی خودش را از دست داده » برای من هم در این مورد بد و خوب بی معنی شده اند . پرویز جانم برای من ناراحت نباش من اگر محیط زندگی ام عوض شود اگر مدتی از میان این سرو صدا ها بیرون بروم حالم بهتر می شود ضعف اعصاب من علتش مقاومتی است که در مقابل فشار محیط می کنم اگر توی خیابان سر من گیج می رود و رگ هایم کشیده می شود و روی زمین می افتم هیچ علت دیگری جز ناراحتی عصبی و روحی ندارد و برای درمان این نوع ناراحتی های اول باید علت را از بین برد من اگر ده سال هم در آسایشگاه دکتر رضاعی بخوابم ولی بعد باز هم در منزل برای من این تحقیر و این شکست روحیه وجود داشته باشد هیچ وقت خوب نمی شوم من باید از میان مردمی که با نگاه ها و زخم زبان هایشان آزارم می دهند دور بشوم هر چند ندیدن کامی برای من خود رنج بزرگی است ولی لااقل این امیدهست که بعد برای همیشه می توانم با او باشم . پرویز جان برای من ناراحت نباش . من تمام پولی را که برایمن فرستاده بودی خرج دکتر و دوا برای خودم و کامی کردم و امیدوارم از من راضی شده باشی . چشم های کامی کمی ناراحت شده بود . او را بردم دکتر همین طور خودم باز رفتم پیش دکتر اعصاب و باز یک سری آمپول گرفتم . رفتم پیش دکتر چشم آنجا هم یک مقدار دوا من روزهایی که زیاد فکر می کنم توی خانه ناراحت هستم اغلب دچار چنین حالتی می شوم . یعنی یک مرتبه سرم گیج می رود و چشم هایم سیاه می شود و مثل این که یک نفر تمام رگ های مرا می کشد و آن وقت دیگر هیچ چیز نمی فهمم . مثل این که دیگر زنده نیستم تا دو سه دقیقه این طوره بعد خوب می شه . در این لحظات یک حالت فراموشی برای من پیش می اید مغزم از هر اندیشه ای خالی می شود و مثل این که دیگر فروغ نیستم . بلکه یک بشری هستم که اسم ندارد . یک بشری که اسمش را گم کرده .
خودم می دانم علتش همان فشار زیاد به اعصاب و روح است من به تو نوشتم که می روم و شاید دوری من از این محیط برایم مؤثر باشد من نمی توانم کمک تو را رد کنم . هر چند این کار برایم خیلی درد آور است . اما ناچارم کتاب من نزدیک به اتمام است . گذرنامه هم در هفته ی اینده به دست من می رسد . می ماند مسئله پول . از کتاب هایم در حدود 2700 تومان باید بگیرم که البته همه را یک دفعه نخواهد داد و من از این که به تو می گویم به من کمک کنی رنج م یبرم . اما ناچارم چون جز تو هیچ کس را ندارم و برای مادرت ننویس که این پول را برای چه مصرفی به من می دهی حتی المقدور خواهش می کنم .جریان را طوری جلوه بده که آنها موضوع را نفهمند و خیال کنند من با این پول کاری برای خود تو انجام می دهم . برای این که من در مقابل آنها خجالت می کشم من به تو نوشتم که عجله دارم که به ترم تحصیلی برسم . اگر نروم پولم را خرج می کنم و باز موقعیت و پول از بین می رود . تو هم به مادرت بنویس که اگر کاری می توانند انجام بدهند زودتر برای این که گرفتن ارز مشکل است . پرویز به خدا بیشتر دلم می خواهد بمیرم تا این در مزاحم تو باشم . اما تو مرا می بخشی .
تو را می بوسم
فروغ
برایم نامه بنویس