سبحانی ما اعظم شانی ....

بایزید بسطامی یک بار که در خلوت بود این سخنان بر زبانش جاری شد :
" سبحانی ما اعظم شانی " ( مرا پاک و منزه بدارید که بالاتر از شأن من شأنی نیست.... )
هنگامی که به خود آمد مریدانش به او گفتند:
هنگامی که در حال خود بودی چنین سخنی را بر زبان راندی.
شیخ گفت: دشمن خدا و دشمن بایزید هستید اگر
از این پس چنین جمله ای بر زبان برانم و مرا پاره پاره نکنید.
سپس به هر یک از مریدان خنجری داد تا اگر بار دیگر چنین گفت وی را بکشند.
پس از چندی، دیگر بار شیخ همان جمله را تکرار کرد.
مریدان خواستند تا اطاعت امر کنند و شیخ را بکشند.
اما هر چه خنجر را به بدن شیخ فرومی کردند اثر نمی کرد و آسیبی به شیخ نمی رسید.
انگار که خنجر را در آب فرو می کردند. هیچ زخمی بر شیخ وارد نشد.
چند ساعت بعد بایزید ظاهر شد. مانند گنجشک کوچکی در محراب نشسته بود.
مریدانش جلو رفتند و اتفاقاتی را که افتاده بود برای وی بازگو کردند.
شیخ گفت: بایزید همین منی هستم که پیش روی شمایم....
و سپس گفت: " الجبار نفسه علی لسان عبده " خداوند خودش را بر زبان بنده اش نمایان می سازد .....