آنچه در طول تاريخ همواره مورد توجه بوده، اختلاف ميان زن و مرد است؛ كه ناشي از اختلاف جنسي آنهاست. اين اختلافات، از ديدگاههاي مختلف زيست‌شناسي، روانشناسي و اجتماعي مورد بحث و بررسي قرار گرفته است. به عنوان مثال، «علم ژنتيك به دنبال كشف علل و فرايندهاي اختلاف جنسي است. علم بيومتري در پي مقايسه مورفولوژي، فيزيولوژي و رشد مرد و زن مي‌باشد. علم غددشناسي در راه كشف تأثير سيستمهاي غددي مربوطه گام برمي‌دارد. علم اجتماع يا جامعه‌شناسي، به مطالعة نتايج اجتماعي نهضت طرفداري از حقوق زن مي‌پردازد. و بالاخره علم روانشناسي، ضمن مطالعة رفتار «مردانه» و «زنانه» به مقايسة استعدادها و ويژگيهاي شخصيت زن و مرد پرداخته، آنها را مورد بررسي و تحقيق قرار مي‌دهد.»1
همة اين علوم به اختلاف زن و مرد معترف بوده، آنها را ذكر كرده‌اند. اما كساني هم هستند كه اين اختلافات را حاصل عوامل ديگري غير از عوامل جنسي مي‌دانند. به عنوان مثال،‌گفته‌اند كه زنان «زن زاده نمي‌شوند، به صورت زن درمي‌آيند. هيچ سرنوشت‌زيستي، رواني و اقتصادي، سيمايي را كه مادة انساني در دل جامعه به خود مي‌گيرد، تعريف نمي‌كند. مجموعة تمدن است كه اين محصول حد فاصل نر و آخته را، كه مؤنث خوانده مي‌شود، توليد مي‌كند. تنها وساطت فردي ديگر مي‌تواند فردي را به مثابة ديگري بيافريند. كودك تا وقتي كه براي خود وجود دارد، از لحاظ جنسي نمي‌تواند خود را متفاوت بداند.» 2
يكي از اختلافات ذكر شده ميان زن و مرد، عقلاني يا عاطفي انديشيدن و عمل كردن آنهاست. بر بسياري از اعمال و رفتار زنان، اَنگِ عاطفي و احساسي بودن خورده، و گفته شده است: عاطفه در زنان پايدارتر است. «بي‌ثباتي اخلاقي، نگراني، ضعف نفس، اندوه بي‌دليل، برانگيختگي، نياز به تغيير، ترحم افراطي، از حساسيت هيجاني خاص زن ناشي مي‌شوند.» 3 بر اين موارد پافشاري نيز شده است «دختران ساده‌تر از پسران برانگيخته شده، راحت‌تر گريه مي‌كنند و مي‌خندند. عادات عصبي ... معمولاً در آنان شايع‌تر و فروان‌تر است.» 4 همچنين آمده است: «زنان هيجاني‌تر و ملايم‌تر، و از علائق حسي بيشتري برخوردارند. و اين سه عامل، با يكديگر مربوط‌اند5.»
روانشناسان در مورد حساسيت زن به بحرانها و »تغييرات فيزيولوژيك (مثل بلوغ، قاعدگي، حاملگي، يائسگي).»6 نيز توجه كرده‌اند. همچنين به مسائل اجتماعي هم توجه شده است. گفته‌اند: «يك زن سرآمد و باهوش، در موقعيتهاي پيشرفت، با بن‌بست دو سويه مواجه است. از يك طرف مي‌داند كه اگر در يك تكليف شكست بخورد به معيارهاي عملكرد خود دست نيافته است، و از طرف ديگر مي‌داند كه اگر در يك تكليف موفق شود، ممكن است مورد طرد قرار گيرد. زيرا از معيارهاي زنانگي جامعه، پيروي نكرده است.»7
در مورد اينكه «آيا جهان عقل، خاص مردان است؟» نيز نظريات مختلفي ذكر شده است. مثلاً اينكه، زن «به خوبي نمي‌تواند از منطق مردانه استفاده كند. «استاندال» اظهار نظر مي‌كند كه زن، اگر نياز وادارش كند، به خوبي مرد مي‌تواند اين منطق را به كار برد. اما منطق وسيله‌اي است كه موقعيتِ به كار بردن آن، چندان نصيب زن نمي‌شود. قياس منطقي، نه به كارِ ساختن مايونز مي‌آيد و نه به كار جلوگيري از گريه كودك. استدلالهاي مردانه،‌ با واقعيتي كه زن تجربه‌اي از آن دارد، تطبيق نمي‌كند. چون زن در قلمرو مردان هيچ كاري نمي‌كند، فكرش كه در بستر هيچ طرحي جاري نيست از رؤيا متمايز نمي‌شود. زن چون فاقد كارايي است، نيروي درك واقعيت را ندارد.»‌8 اما نويسنده‌اي نيز اعتراض خود را اين گونه بيان مي‌كند: «شما نمي‌توانيد زنان را از مسائل صرفاً عاطفي و احساسي جدا كنيد. ابداً نمي‌توانيد فكر كنيد او هم مي‌انديشد.» 9
در اين مقاله، از اين نظر، به بررسي شخصيتهاي زن در آثار نويسندگان زن معاصر پرداخته مي‌شود، و رگه‌هاي عقلاني و عاطفي بودن، در آنها بررسي مي‌شود، تا مشخص شود شخصيتهاي زن در اين داستانها، با كدام معيار عمل مي‌كنند.
در «سووشون» اثر «دانشور»، «زري» با جنگ، مخالف است و از عواقب آن مي‌ترسد. او دچار درگيري ميان عقايد خود و پسرش مي‌شود. بينش زري به جهان، عاطفي است. او نمي‌خواهد جنگ، خانه و كاشانه‌اش را بر هم بزند. او، مرگ را دوست ندارد. مي‌خواهد كودك جديدش را سقط كند، اما عاطفة مادرانه اجازة اين كار را به او نمي‌دهد.
در اين مورد گفته شده است: «مرد مي‌داند كه مي‌تواند نهادهاي ديگري، اخلاق ديگري، قانونهاي ديگري به وجود آورد. چون خود را به مثابه تعالي در نظر مي‌گيرد، تاريخ را چون تكويني در نظر مي‌آوردو محافظه‌كارترين مردان نيز مي‌دانند كه تحول خاص، امري مقدر است، و بايد فكر و عمل خود را با آن تطبيق دهند. زن چون در تاريخ شركت نمي‌جويد، به ضرورتهاي آن پي نمي‌برد، نسبت به آينده بي‌اعتماد است، و خواهان آن است كه حركت زمان را متوقف كند.» 10
«زري»‌، به دارالمجانين سر مي‌زند و براي ديوانه‌ها غذا مي‌برد. او از ديدن بدبختي‌هاي مردم شهر، ناراحت است. «عدم شناخت آينده را اشباح جنگ، انقلاب، قحطي، بينوايي و فقر تسخير كرده‌اند. زن چون نمي‌تواند دست به عمل بزند، نگران مي‌شود. شوهر، پسر، وقتي به اقدامي روي مي‌آورند، وقتي حادثه‌اي آنها را دنبال خود مي‌برد، خطرهاي آن را به حساب خود مي‌پذيرند. طرحهايشان، دستورهايي كه آنها نصب‌العين خود قرار مي‌دهند، در ظلمت، راهي مطمئن در برابرشان مي‌گشايد. اما زن در شبي مبهم دست و پا مي‌زند.»‌ 11
در «سووشون»‌ آمده است: «زري ناگهان گريه‌اش گرفت. هق‌هق كنان گفت: «چرا بايد اين همه بدبختي باشد؟»
يوسف پنبه‌ها را كه روي بالش افتاده بود برداشت، از نو در گلاب خيس كرد، فشار داد و روي چشمهاي زري گذاشت و گفت: «مسئول بدبختيها تو نيستي.»
زري پا شد و نشست و پنبه‌ها در دامنش افتاد و گفت: «تو هم نيستي. پس چرا خودت را به خطر مي‌اندازي؟»
تأملي كرد و افزود: «فتوحي را ديدم. از همكاري با شما عذر خواست.»
يوسف گفت: «حالا فهميدم! و تو ترسيدي، و سرت درد گرفت ...»
يوسف گفت: «يك نفر بايد كاري كند.»
زري گفت: «اگر به تو التماس كنم كه اين يك نفر تو نباشي، قبول مي‌كني؟» 12
«زري» مي‌گويد: «زنها آفريده‌اند و قدر آفرينش خود را مي‌دانند.»
پس، از جنگ بيزار است: «زنها هميشه مي‌كوشند حفظ كنند، اصلاح كنند، سامان دهند؛ نه آنكه خراب كنند و از سر بسازند. زنها، سازشها و مصالحه‌ها را بر انقلابها ترجيح مي‌دهند.» 13
بنابراين، «زري» قهرماني است كه بيشتر عاطفي مي‌انديشد تا عقلاني. اما بر وجه عاطفيِ وجودش آگاه است، و خود نيز عوامل اجتماعي را موجب آن مي‌داند؛ و مي‌گويد كه قبل از ازدواج اين حالتها را نداشته است.
همچنين گفته شده است: «بسياري از زنها به سبب فقدان تهور تهاجمي مردانه، پايداري انفعالي خود را با ثبات آرامي مشخص مي‌كنند. پرشورتر از شوهرانشان، با بحرانها، بينوايي و بدبختي، مقابله مي‌كنند. وقت را نمي‌سنجند. وقتي سماجت آرام خود را در مورد اقدامي به كار ببندند، گاهي به موفقيتهاي درخشاني دست مي‌يابند.» 14
نمونه چنين زني، «طوبي» در «طوبي و معناي شب»، اثر «پارسي‌پور» است. «طوبي» در زمان قحطي، با ديدن پسرك گرسنه‌اي كه مي‌ميرد، منقلب شده، به دنبال جسد او به گورستان مي‌رود:
«خاك مي‌ريختند؛ و بچه آرام‌آرام در زير امواج خاك ناپديد مي‌شد، و نان به همراه او. طوبي در سويي و آخوند در سوي ديگر. آفتاب زرد رنگ بهاري فرو مي‌نشست، و قبر، صاف و يكدست مي‌نمود. گاريچيها رفته بودند؛ و زن، همچنان بر جاي باقي مانده، به تجسم عيني مرگ مي‌انديشيد و اين احساس مبهم، كه بچه‌اش را به گور داده است.» 15
«طوبي» نمي‌تواند «بچه» را فراموش كند:
«در همه جا پسر بچة مرده، با آن چشمهاي باز و نان در ميان دستها حضور داشت.» 16
«طوبي» نيز در اين موارد سماجت به خرج مي‌دهد. دوباره به «امامزاده معصوم» مي‌رود، و پس از آنكه مورد مؤاخذة مرد قرار مي‌گيرد، عزمش را جزم مي‌كند:
«با قيافه‌اي مصمم جلو آمد و درست پشت سر مرد ايستاد. نگاهش به كتف او خيره مانده بود، و خود نمي‌دانست چرا ناگهان دچار وجد و شعف شده است. و هم صبحگاه دوباره بر او غالب آمده بود. حس پرواز و بزرگ شدن. به نظرش مي‌رسيد «اگر اراده كند، ناگهان از حياط هم بزرگ‌تر خواهد شد.» 17
و اين‌ چنين است كه «طوبي» با سماجت مقابل شوهرش مي‌ايستد و از او طلاق مي‌گيرد.
«عشق براي زن، به مثابه والاترين ميل طبيعي او در نظر گرفته شده است؛ و هنگامي كه زن آن را متوجه مردي مي‌كند، در وجود او به دنبال خدا مي‌گردد.
«اگر موقعيتها عشق انساني را بر او منع كنند، اگر زن سوخورده يا پرتوقع باشد، پرستش الوهيت در خودِ خدا را برخواهد گزيد. قطعاً مرداني نيز وجود دارند كه آتش همين شعله را به جان گرفته باشند، اما شمار آنها اندك است، و تب و تابشان را نيز چهره عقلاني بسيار مهذبي در ميان مي‌گيرد. حال آنكه زنهايي كه خود را به دست سرمستيهاي آسماني مي‌سپارند، گروهها هستند، و تجربه‌هايشان هم به نحوي غريب، داراي نهادي عاطفي است.» 18
به نظر مي‌رسد كه پارسي‌پور، به عمد در شخصيتهاي زن داستانش،‌ چنين اعمال و تجربه‌هايي را نهاده است، تا اعتراضش را اعلام كرده، زن دوران خودش را بهتر بشناساند. در «طوبي»، چنين احساسهاي عارفانه‌اي وجود دارد. او خدا را در مرد ذهني‌اش مي‌جويد.
در مورد «آقاي خياباني» آمده است: «در را كه گشود، موج هوا در اتاق نفوذ كرد و استكانهاي باژگونه‌روي نعلبكيها در سيني، روي تاقچه لرزيدند. از قلب طوبي گذشت كه اين علامت است. نيروهايي مي‌خواستند با او تماس بگيرند. نيروهاي شگفت‌انگيزي كه در حول محور حضور آن مرد مي‌چرخيدند. جرقه‌هاي نور، آواي هدهد و شانه به سر، روح انبيا و اوليا، ارواح معصوم بچگان از دست رفته، زنان بي‌شوي، يتيمان بي‌پدر و مادر ... زن يقين داشت كه مرد خودش است: فرستاده و رسول است.» 19
پس از مدتي، همة اين احساسها بر باد مي‌روند. آنگاه طوبي به مرد ديگري چون «ويلهم» ‌معتقد مي‌شود؛‌و در نهايت، به دامان «گدا عليشاه» مي‌آويزد. و دخترش، «مونس»، نيز چنين مي‌كند، و آن دو پيشگويي نيز مي‌كنند، و «طوبي» با روح «ستاره» ارتباط برقرار مي‌كند، و معتقد مي‌شود كه روح ستاره با او حرف مي‌زند. شخصيتهاي ديگري چون «شمس عظما» و «شمس‌الملوك» نيز، در «بر بال باد نشستن»، داراي چنين روحية عرفاني هستند. اما در مقابل اين زنان، شخصيتهاي مردي چون «كيومرث»،‌ كه به او الهام مي‌شود و زلزله را حدس مي‌زند، و يا «محمود»، كه مريد «ذوالرياستين» است، نيز، ديده مي‌شوند. اين در حالي است كه روانشناسان گفته‌اند: «زنان بيشتر از مردان به مذهب اهميت قائل‌اند. جنبة معاشرتي و هيجان‌پذيري و عطوفت آنان، در مذهب، از رضايت خاطر ويژه‌اي برخوردار مي‌شود. به علاوه،‌نقش جنسي زنان، آنان را به طرف مذهبي بودن هر چه بيشتر، سوق مي‌دهد.»20
«عشق»، والاترين نمود احساسات است. زن و مرد، هر دو عاشق مي‌شوند. اما آمده است كه «كلمة «عشق»، براي هر دو جنس، ابداً يك معنا ندارد. و اين، يكي از منشأهاي سوءتفاهم‌هاي مبهمي است كه دو جنس را از هم جدا مي‌كند.»21 همچنين، گفته شده است: «معمولاً، دختر به دنبال مردي مي‌گردد كه در او برتري مردانه آشكار باشد. دختر، خيلي زود به اين نتيجه مي‌رسد كه بسياري از افراد جنس برگزيده، به نحوي اندوهناك، موجوداتي محتمل و زميني هستند.»22 نيز گفته شده است: «تقريباً تمام زنها، روياي «عشق بزرگ» را در سر پرورانده‌اند.»
اگر شخصيتهاي داستاني از اين منظر بررسي شوند، در «سوووشن»، زري عشق بيشتري نسبت به بچه‌ها و شوهرش دارد؛ و براي «يوسف»، ابتدا مسائل اجتماعي و سياسي مهم است، سپس خانواده. در «جزيرة سرگرداني» نيز چنين است؛ و «هستي»، عاشق پيشه‌تر از «مراد» است. در «طوبي و معناي شب»، «مونس» عشقش را به اسماعيل اعتراف مي‌كند، و پس از ازدواج نيز نزد او بازمي‌گردد. اما «مونس» پس از مدتي، از مسائل زميني و جنسي بيزار شده، دوري مي‌جويد. در آثار «غزاله عليزاده»، زنِ عاشق، فروان است؛ و اين زنان، همه، خواهان عشق بزرگ و افسانه‌اي هستند. در «شبهاي تهران»، «آسيه» نمي‌تواند از ميان مردان اطرافش مردي را برگزيند و رفتار او بسيار احساساتي و حاكي از افكار شوريده و ديرباور است. «ركسانا» در «خانة ادريسيها» نيز چنين است. او نيز نه مي‌تواند عشق «مارنكوي شاعر» و نه عشق «وهاب» را بپيذيرد. عشق براي او بسيار فراتر از اينهاست. «رؤيا» در «كشتي عروس» نيز، عشقي را كه از فيلمي در زمان نوجواني به دل گرفته، همواره به ياد دارد. او، به «شكوه علفزار»23 مي‌انديشد.
اعمال «هيستريك»، همچون فرارهاي نمايشي و غش كردن‌ها و ناراحتيهاي عصبي را نيز، در زنان بيشتر از مردان دانسته‌اند. «مثلاً،‌ نسبتاً زياد ديده مي‌شود كه دختر اقدام به «فرار از خانه كند. بي‌هدف مي‌رود، دور از خانة پدري، ول مي‌گردد، و پس از دو ـ‌ سه روز، به خودي خود باز مي‌گردد. صحبت از عزيمت واقعي، اقدام به جدايي واقعي از خانواده، در ميان نيست. فقط نمايش فرار است. و غالباً‌ اگر به دختر جوان پيشنهاد كنند كه او را به طور قطع از خانه بگريزانند، مشوش مي‌شود.»24
پيش از اين گفته شد كه گريه نيز در زنان بيشتر از مردان است. «مطمناً زن به سبب آنكه زندگي‌اش بر اساس طغيان آميخته به ناتواني بنا مي‌شود، اين قدر آسان به گريه مي‌افتد. بدون شك، زن از نظر فيزيولوژيك، نسبت به مرد، كمتر مي‌تواند سيستم عصبي و حسي خود را كنترل كند.»25
كه البته، دربارة همه اين موارد نيز، توجيهاتي آورده شده است. مثلاً «آموزشش به او آموخته كه خود را رها كند. دستورها و تعليمها، در اين موارد سهم عمده‌اي دارند. زيرا «ديدرو» و «بنژامن كنستان»، سيلاب اشك از ديدگان روان كرده‌اند. حال آنكه مردان، از زماني كه آداب و عادات اين كار را بر آنان منع كرده‌اند، ديگر دست از گريه برداشته‌اند.»26
بررسي شخصيتهاي نويسندگان زن نشان مي‌دهد كه زري در‌«سووشون» به راحتي گريه مي‌كند؛ و در مواقع حساس، عصبي است:
«ناگهان از روي صندلي پاشد. با دست محكم به شكمش زد و گفت: «اي كاش اين يكي كه توي شكمم است، همين امشب سقط بشود ...
روي صندلي وارفت و به گريه زد.»
در «جزيرة سرگرداني»، «مامان عشي»، اعمال هستريك از خود نشان مي‌دهد. اما در مقابلش، «آقاي گنجور» نيز همين گونه است:
«مامان عشي، گوشة سرسرا، روي زمين نشسته بود. يقه‌اش پاره بود و قرآني جلو روش؛ و مرتب جيغ مي‌كشيد.»27 و «احمد گنجور سرش را دست گرفته بود و زوزه مي‌كشيد. عربده مي‌كشيد. شيهه مي‌كشد. سربلند مي‌كرد و مي‌گفت: هارت، پورت.»28
در «شبهاي تهران» هم، «آسيه» دست به چنين اعمالي مي‌زند. به عنوان مثال: «زن جوان خنديد و از شكاف نيمه ‌بازِ پلكها، جرقه‌هاي جنوني ناپايدار درخشيد. سرپنجه‌هاي خود را ميان موي مرد فرو برد و طره‌اي را محكم كشيد. وقتي كه مشت گشود، دسته‌اي از موي او در دستش بود. خم شد و بهمن را مثل جانوري رام، با التهاب نوازش كرد. دوباره سر برداشت. مغرور و ترسناك، به تك‌تك چهره‌ها كه پيش نگاهش شبيه سايه‌هاي خيالي مي‌لرزيدند، با خيرگي نگريست. نفسي عميق كشيد و چشم بست. چون شاخه‌اي شكسته تاشد. با تمام قامت بلند خود، روي قالي سرخ افتاد.»29
همچنين، آسيه نيز از خانه فرار مي‌كند و مي‌گويد: «فرار كه نه! ‌قهر كردم. از يكي دو ماه پيش، فضاي خانه آن‌قدر سنگين شده، كه غير قابل تحمل است.»30
اين فرار نمايشي را، «نسترن»، در «شبهاي و تهران» نيز انجام مي‌دهد، و دوباره به خانه برمي‌گردد. عمل سقط جنين مونس در «طوبي و معناي شب» نيز چنين است:
«زيرزمين تاريك بود و صداي نالة گريه‌آلود مونس را شنيد. چراغ را پيش كشيد. دختر، در خون مي‌غلتيد و از درد ناله مي‌كرد.»31
در مورد خرافات و اعتقاد به جادو و جادوگري نيز، معتقدند كه زنان، باورپذيري بيشتري نسبت به اين مسائل دارند. گفته‌اند كه زن، به تله‌پاتي، ستاره‌شناسي، دريافت امواج ساطع از پيكرهاي گوناگون، ...، به ربانيت، به ميزهاي گردنده، به پيشگوها، به درمان‌كننده‌ها، اعتقاد دارد. خرافه‌هاي ابتدايي را وارد مذهب ‌مي‌كند، شمعها، نذرها و غيره، در قديسها، به ا رواح كهن طبيعت تجسم مي‌بخشد ... رفتار او، همان طلسم‌شكني و دعاست.»32
در بررسي آثار زنان داستان‌نويس، مشاهده مي‌شود كه زري به نذر و نياز اعتقاد دارد و «عمه‌ خانم» همواره دعا مي‌خواند. در «جزيرة سرگرداني»، «توران جان» با خودش مي‌انديشد كه «از همين حالا يك دستمال زير چانه‌اش ببندد دهنش كج نشود. يادش باشد، چشمهايش كه به عزرائيل افتاد، آنها را محكم ببندد. وگرنه چشمها وق‌زده بيرون مي‌جهد، و هر كه در قبر رويش را باز بكند، خيال مي‌كند چشمش همچنان دنبال دنيا بوده.»33 در «خانة ادريسها»، «لقا» مقابل شمع نشسته و دعا مي‌كند كه آتشكارها به خانه حمله نكنند. در «مادران و دختران»، اثر «مهشيد اميرشاهي»، «شكوه اعظم»،‌كه در هر دو كتاب «دده قدم خير» و «ماه عسل شهربانو» حضور دارد،‌ شخصيتي خرافاتي است. «هيچ وقت نااميد و دست خالي از پيش ملاكاظم برنمي‌گشت. معجوني، پيه گرگي، حرز جوادي از او مي‌گرفت و بعد مي‌آمد. مي‌كوبيد مي‌رفت تا ميدان شمس‌العماره، كه ملا، گره از كار بسته‌اش بازكند. چه طالعي مي‌گفت: الله ربي! راستي كه علم غيب ميدانست! فقط اسم خودش و اسم مادرش را مي‌پرسيد، و از سير تا پياز زندگي‌اش را مي‌شمرد. زبان اجنه را حرف مي‌زد: سف‌سف! زق‌زق! هف‌فس! ... به يك چشم بر هم زدن، عدد و رقم را زير هم مي‌نوشت و جمع و تفريق مي‌كرد، تا مي‌رسيد به برج سنبله.»34
زنان ارتباط تنگ‌تري با طبيعت دارند، زن، «در ميان گياهان و حيوانات، موجودي بشري است، به صورت نفس آزادي. در آن واحد، از خانواده و نرها رها شده است. در راز جنگلها، تصويري از تنهايي روح خود، و در افقهاي گستردة دشتها، چهرة حساس تعالي را مي‌يابد.»35 گاهي حتي «با غرور، مدعي خويشاوندي خود با شاخ و برگها و گلها مي‌شود.»36
اين دوستي و نزديكي با طبيعت، جزء روحيه نويسندگان بررسي و انعكاس آن در شخصيتها مشاهده شد. جلوه‌گري اين خصيصه در زنان، نمود فراوان دارد. زري «سووشون» و دو دخترش، «مينا و مرجان»، به باغ خانه‌شان علاقه فراوان دارند. خويشاوندي با طبيعت، در آثار عليزاده نيز يافت مي‌شود: «آسيه»، مادر خود را درخت «هلو انجيري» مي‌داند. «پارسي‌پور» در «سگ و زمستان بلند» در مورد «حوري» آورده است:‌«من گاهي خود عطر مي‌شدم ـ ذرات گسيخته از هم، ذرات هيجاني ـ و روي همة اشياء‌ موج مي‌زدم. با تمام ماهيان كف اقيانوس پيوند داشتم و دلم براي باد مي‌لرزيد. براي علف گريه مي‌كردم. غروب، وقتي خورشيد سرخ مي‌شد، حس سجده داشتم. من از زمين، باد، باران و خورشيد بار برداشته بودم. آبستن بودم.»37
در «زنان بدون مردان»، «مهدخت»، «خيال داشت در باغ بماند و اول زمستان خودش را نشا بزند. اين را بايد از باغبانها مي‌پرسيد كه چه وقتي براي نشا زدن خوب است. او كه نمي‌دانست. ولي مهم نبود. مي‌ماند و نشا مي‌زد. شايد درخت مي‌شد. مي‌خواست كنار رودخانه برويد، با برگهايي سبزتر از لجن، و حسابي به جنگ حوض برود.»38 در «ماجراهاي ساده و كوچك روح درخت»، «شمسي» با آوردن درختي به خانه آرام مي‌گيرد و مي‌گويد:‌«هرچي فكر مي‌كنم، مي‌بينم هندوستان رفتن ممكن نيست. حالا اقلاً يك درخت پر از جوانه‌هاي كوچك و تازه ...»39
در مورد احساساتي بودن زنان آمده است: «زن فكر مي‌كند كه «همه چيز تقصير» يهوديها، يا فراماسونها يا بلشويكها يا دولت است. زن، هميشه، مخالف كسي يا چيزي است.»40 اين مورد، در آثار «پارسي‌پور» نمود دارد. شخصيتهاي وي، چنين عمل مي‌كنند. مثلاً در «طوبي و معناي شب» طوبي مدتي از «بلشويكها» مي‌ترسد و همه چيز را به گردن آنها مي‌اندازد. يا، در «بر بال باد نشستن»،‌ «جميله» به شدت از «كمونيستها» بيزار است؛ و در مقابل، موافق سرسخت «آلمان و هيتلر» است.
گاهي نيز به «حرافي» زنان اشاره شده، و در توجيه آن آمده است: «زن براي آن حراف است و زياد و بد مي‌نويسد، كه مي‌خواهد بي‌كاري خودش را بفريبد: كلمه‌ها را جايگزين كارهاي غيرممكن مي‌كند.»41
اين مورد، در داستان «آغاسلطان»، اثر «مهشيد اميرشاهي» نمود دارد؛ كه «وقتي «***» شروع به حرف زدن مي‌كند، ديگر فايده ندارد. كتاب را بايد كنار گذاشت و بايد شنيد. حتي فايده ندارد كه بگويي «حرف نزن». چون نمي‌شنود. اصلاً‌ نمي‌شنود. مگر داد بزني، تا حنجره‌ات بخراشد. آن وقت مي‌پرسد: هه؟ با مني رولكم؟»42
در مجموع، نويسندگان زن، بيشتر شخصيتهاي خود را عاطفي خلق كرده‌اند. اين آفرينش، به روحية خود نويسنده، و مسائل اجتماعي و فرهنگي و علل و عوامل ديگر برمي‌گردد. گاهي نيز نويسنده، به عمد چنين شخصيتي را آفريده؛ در حالي كه روحيات خودش، با او متفاوت است، و از چنين آفرينشي، قصد القاي افكار و عقايد خود را داشته است.
در اين مورد، يكي از نويسندگان زن معاصر مي‌گويد: «صفت زنانگي، در نوع نگاه به هستي و بيان دريافتها، بي‌تأثير نيست... جزئي‌نگري، پرداختن به مسائل عاطفي و خانوادگي، با عشقي مادرانه به اشياء و طبيعت و مردم نگاه كردن، هويت بخشيدن به اشياء، رويكرد به زبان اشاره و تمثيل، گريز از مستقيم‌گويي، همچون فشه سر به زير زيستن، با سنتها و همه آنچه رنگ و لعابي از گذشته دارد، به بند كلام كشيدن اشياء و با سليقه‌اي زنانه كنار هم جا دادن، متعالي ديدن عشق و پيوند خوردن با عنصر خيال، وجوه تفريقي است كه بين نوشتة زن نويسنده با مرد نويسنده فاصله مي‌اندازد. در حقيقت، نوايي كه از ساز وجود زن نويسنده برمي‌خيزد، نوايي ديگر‌گونه است.»43