آرام باش!
نميفهمند! بگذار تا نفهمند...
آنكه تا كنون دست بر هُرم ِ آتش داشته تا از سوز ِسرما خشك نشود، نميفهمد كه سوختن يعني چه، پروانه را نميفهمد، بال رنگي را نميفهمد، دار و ندار را نميفهمد.نميفهمد پروانهاي را كه به شوق شعله درون آتش شود و به جاي جانش تنها بال و پرش بسوزد، نميفهمد پروانه بيبال را كه جز كرمي نيست...
نميفهمند عشق را، نميفهمند درد را...
آرام باش!
آرام باش!
بگذار ما در آرامش خود تنها كساني باشيم كه در شعله شمعي خاموش سوختيم. اين درد – شايد – تقديري بود روي پيشاني سرنوشت ما، پس بگذار در جانمان رخنه كند و تاروپودش را هم بسوزد. اين مردمان – كوچه و بازار – كه ديگر عادت به عشقهاي كاغذي كردهاند، از شعله – جز كلمهاي روي كاغذ – و از عشق – جز توهمي پوچ و مبهم – چيزي نميفهمند:
ميخوانم:
"دارا و سارا خوشبخت شدند...
در اين عصر عاشقانههاي روي جلد!
حسود ميشوم:
آقا ببخشيد:
شما دختر ساده نداريد؟"
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)