احمد ماشين را جلوي يك قنادي نگه داشت و من همينطور كه شادمانه به سمت ان مي رفت، نگاهش كردم و گفتم:
«چي مي شد ششدانگ بهت اعتماد مي كردم؟ چي مي شد چشمامو مي بستم و دستم رو مي دادم به دستت و با خيال راحت ميذاشتم هر جاي دنيا كه ميري منو با خودت ببري؟ چي مي شد مثل روباه شازده كوچولو مي اومدم از سوراخم بيرون و ميذاشتم كه تو اهليم كني؟ چي مي شد كه برمي گشتي و مي گفتي:زري! غصه نخور! من اينجا هستم و ديگه اين دفعه نميذارم يكي از راه بياد و تو رو برداره ببره. چي مي شد؟...»
سرم پايين بود كه يك ظرف بزرگ بستني را مقابل چشمانم ديدم. احمد گفت:
_نخير! امروز حاج خانم نمي خواد از لاك خودش بيرون بياد. بيا بگير بستني ات رو بخور ببرم برسونمت. امروز از تو ابي واسه ما گرم نميشه.
با تعجب نگاهش كردم و پرسيدم:
_يعني چي اين حرف؟
_يعني كه امروز تصميم جدي گرفتي بزني تو حال ما، منم حوصله شو ندارم. قيافه ات شده عينهو نيچه.
خنديدم و گفتم:
_نگه تو نيچه رم مي شناسي؟
ماشين را راه انداخت و گفت:
_مثل اينكه من بودم خانومو كتاب خون كردم ها!
راست مي گفت. اولين كسي كه كتابي غير از كتاب هاي درسي به دستم داد، او بود. گفتم:
_اره يادم مياد. هر وقت هم مي خواستم درباره كتابي باهات بحث كنم، مي گفتي كتاب واسه كيف كردنه، نه واسه بحث كردن.
_درسته، هنوزم همين عقيده رو دارم. من كتاب رو مي خونم كه كيف كنم. كاري هم به اينكه بقيه اون كتابا رو دوست دارن يا ندارن، ندارم.
_هنوز مثل اون موقع ها كتاب قرض مي دي؟
_اون موقع هاشم كتاب قرض نمي دادم.
_ولي به من مي دادي.
_اره چون مي خواستم واسه ات دون بپاشم.
_جدي نمي گي!
_جدي مي گم، بدجوري هم جدي ميگم. زري خانم! جايي كه برام نفعي نداشته باشه، به اندازه يك قدم هم برنمي دارم.
دلم به درد امد. او به جاي تلاش براي جلب اعتماد من، گويي به عمد تيشه به ريشه اعتماد مي زد. با صداي ضعيف گفتم:
_اينو قبلا هم ازت شنيده ام.
_مي دونم شنيدي، تكرار مي كنم كه بهت بفهمونم ارتباط من با تو يا هر كس ديگه اي هيچ معني خاصي نداره. من با تو ارتباط دارم چون كار كردن باهات اسونه و ادم فهميده اي هستي و من از شعور و فهمت لذت مي برم.
_و ديگه؟
_و ديگه اينكه تا هر وقت اين ارتباط شاد و معني دار خوب باشه ادامه اش ميدم، هر جا هم خواست كار به نق نق و گلايه و حسادت و اين حرف ها بكشه من نيستم.
_يعني در واقع موچي!
_اره، موچم.
ظرف خالي بستني را در كيسه فريزري كه كنار دنده بود گذاشتم و از داخل كيفم اسكناسي دويست توماني در اوردم و گفتم:
_از اين كه بيشتر نشده؟
زير چشمي نگاه كرد و گفت:
_بذار توي كيفت لوس نشو.
پول را كنار كيسه فريزر گذاشتم و گفتم:
_از اولش گفته بودم كه دونگي.
_اين دفعه استثنائا نه.
_اين دفعه و اون دفعه نداريم.
_منرس، مديون نمي شي.
_نمي ترسم، نمي خوام مديون بشم. بذار اگه قراره مديون بشم جاهاي بهتري بشم.
_عُرضه من در همين حده كه اينجاها ادما رو مديون خودم كنم.
_من خيلي هم ممنونم. تو كه به من بدهكار نيستي. دستت هم درد نكنه.
بر خلاف هميشه كه سعي مي كرد همه چيز را به مسخرگي برگزار كند، با قيافه اي جدي به روبرو خيره شده و گفت:
_خوبيش به اينه كه خودتم نمي دوني ادما كجاها مديونت ميشن.

********
تا خانه فتانه حرفي نزدم چون مي ترسيدم لرزش صدايم همه چيز را بازگو كند. جمله اخر احمد بدجوري تكانم داده بود. او هم حرفي نزد و به جاي ان نواري را در ضبط گذاشت و صدايش را بلند كرد. منظورش چه بود؟ او درباره من چه فكر مي كرد؟ ايا من هم يكي از بسيار تنقلات او بودم كه با ان به زندگيش تنوع مي بخشيد؟ايا در ذهن او ارج و قرب خاصي داشتم؟ ايا از اينكه زن تنهايي بودم احساس اسودگي مي كرد و ارتباطش را با من ادامه مي داد؟ ايا مي توانست خيلي ساده و راحت مرا با هر كس ديگه اي عوض كند؟
اين سوالات و هزاران شك و ترديد ديگر داشت بيچاره ام مي كرد. بالاخره وقتي جلوي در خانه فتانه رسيديم، در حالي كه حس مي كردم هواي ماشين داره خفه ام مي كند و چيزي به سنگيني كوه روي سينه ام افتاده است، زير لب گفتم:
_ممنون.
و او كه سعي مي كرد شاد و بي خيال باشد گفت:
_قابل نداره اما زري خانم با ما به از اين باش.
بسرعت در ماشين را باز كردم و با عجله دويدم، طوري كه پايم پيچ خورد. صداي ماشين را پشت سرم شنيدم كه راه افتاد و صداي او را كه گفت:
_هول نشو. مسابقه فرداست.

*******
تنم خيس عرق بود و مي لرزيدم. چشم فتانه كه به من افتاد با نگراني پرسيد:
_چيه؟ چرا دير كردي؟
_فعلا بذار بنشينم بهت مي گم. سهراب كجاست؟
_اسدي ميخواست بره پارك قدم بزنه، اونو با خودش برد. حالا بيا بنشين ببينم چي شده؟
ماجرا و حرف هاي احمد را برايش دقيقا نقل كردم. كمي نگاهم كرد و گفت:
_راستش در مجموع من از اين اشنايي خوشحالم. دارم مي بينم كه تو حالت خيلي بهتر شده. بعد از مرگ استادت نديده بودم كه اينجور صورتت گل بندازه و يا هيجانزده بشي.
_اما من مي ترسم فتانه. حس مي كنم هم بهش علاقه دارم، هم ازش مي ترسم. نمي تونم بهش اعتماد كنم.
_نمي دونم حرفايي كه ميزنه چقدر حرف خودشه چقدر ژست. اگه ادم بخواد روي بعضي حرفاش تصميم بگيره، قابل اعتماد هم نيست، ولي اين حرف اخرش خيلي حرفه، اگه حرف خودش باشه.
_فتانه دارم كلافه مي شم. از يه طرف گاهي اوقات چنان تيزهوشي و شعوري از خودش نشون ميده كه باورم نميشه و از طرف ديگه گاهي حرفايي ميزنه و كارايي مي كنه كه از ته دل مي لرزم و ترسم مي گيره.
_واسه چي مي ترسي؟ انتظارت رو ازش كم كن. ترس ات از بين ميره. اون كه خودش صاف و پوست كنده بهت گفته كه نبايد روش حساب كني و تا هر وقت كه خوبش باشه، مي مونه، پس واسه چي مي ترسي؟
_واسه همين كه تا كجا خوبشه؟ كي ميذاره ميره؟
_مگه مهمه كه ادما كي بذارن برن؟ ول كن بابا. چقدر از اين موجود دو پا انتظار داري. ولشون كن بذار هر جا دلشون ميخواد برن. تازه وقتي هستن چه گلي به سر ادم ميزنن؟
_اين حرف رو نزن. نمي بيني چقدر تو روحيه ام اثر داشته؟
_خره اينو كه خودم بهت گفتم، ولي از اون طرفش هم اگه قرار باشه چنان بهش دلبسته بشي كه كاراش باعث حسادت و گلايه ات بشه كه مي شي گند اندر گند.
_حسادت نمي كنم، ولي....
_ولي ضمانت نامه ميخواي! تازه موردش پيش نيومده. اينجوري پيش بري حسادت هم مي كني. يه جاي ادم كه خراب شد،باقيشم شروع ميشه، عين جذام.
_اين چيزايي كه تو مي گي شدني نيست. اين كه ادم كسي رو دوست داشته باشه، اما بهش وابسته نشه. اگه اينجوري بود كه هيچ كس دلش واسه هيچ كس شور نمي زد.
_بله و هيچ كس هم به خاطر دل شور زدن از كسي طلبكار نمي شد و اين جور گوش فلك از گلايه و اه و ناله ادم ها پر نمي شد. خيلي بايد ادم باشي كه بتوني بدون توقع و وابستگي ادم ها رو دوست داشته باشي. تازه اين مني كه اين حرف ها رو مي زنم، معلوم نيست جاي جاش كه برسه بتونم به اين زِر زِرام عمل كنم. بين حرف و عمل خيلي فاصله است اما اگه بشه چي ميشه....
و بعد از جا بلند شد و جعبه شيريني را از يخچال بيرون اورد و گفت:
_بيا شيريني بخور به قول اون اوقاتت شيرين بشه. عجب مرد رنديه. مي خواد با يه بستني اوقات ادمو شيرين كنه. الحق كه حسابگره، استفاده بهينه از همه چيز، حتي بستني.
_اره در اينكه باهوش و موقعيت شنايه كه هيچ شكي نيست، اين منم كه دارم قاطي مي كنم. درست مي گي. دارم توي ذهنم ازش توقعاتي رو ايجاد مي كنم كه نبايد بكنم.
_تقصيري هم نداري. اينا همه اش به نياز هاي تو برميگرده كه تا به حال براورده نشدن. حيوونكي! تو كي تونستي بچگي كني؟ كي تونستي جووني كني؟ حالا ميخواي همه اينا رو اون جواب بده كه يا نمي خواد يا اصلا بلد نيست.


پايان فصل 13