نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 59

موضوع: رمان سر عشق | مریم محمودی

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #1
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    رمان سر عشق | مریم محمودی

    نام كتاب : سر عشق

    نويسنده : مريم محمودي


    تعداد صفحات : 350


    فصل اول

    صداي گنجشكها از روي درخت خشكيده حياط ميآمد.بهار آمده بود و طبيعت نو شدن خود را جشن گرفته بود . از پشت پارچه كثيفي كه به جاي پرده، جلوي اتاق محقرمان آويزان بود نگاهي به حياط انداختم.مادر داشت زير تنها شير حياط ظرفها را ميشست و خواهر و برادرهاي كوچكترم با سر و ريخت كثيف و لباسهاي پاره در حياط دنبال سر هم ميكردند و صداي مامانم را در مي آوردند.مامان فرياد زد:
    ذليل مرده ها!يه دقيقه آروم بشينين.واسه چي حياط رو گذاشتين روي سرتون ؟الانه كه صداي در و همسايه ها دربياد.چقدر از دست شما جز جيگر زده ها بكشم؟
    ولي بچه ها كه بارها اين حرفها را شنيده بودند و گو ششان پر بود ، بي اعتنا به اطراف ميدويدند. دلم از اين همه نكبت و فقر به درد مي آمد و روح جوانم داشت زير اندوه متلاشي مي شد. امكانات خانواده من در حد صفر بود، با اين وجود اين در دوران دبيرستان سعي كرده بودم تا جايي كه در توان داشتم درست درس بخوانم و با معدل خوبي ديپلم بگيرم ، شايد بتوانم كمكي به خانواده بكنم،ولي براي من كه هيچ ،براي كساني كه مدرك بالاتر هم داشتند ،كار پيدا نمي شد و چند زبان هم مدانستند ،كار پيدا نميشد.يكسره همه آرزوهايم را بر باد مي ديدم و با مشاهده وضع پدرم ،مادرم وخواهر و برادرم چنان نا اميد مي شدم كه مي خواستم بميرم.
    اشكي را كه بي اختيار روي گونه ام مي دويد را پاك كردم و از اتاق بيرون رفتم تا به مامانم كمك كنم .مامان به محض اين كه چشمش به من افتاد گفت:
    به جاي اين كه مثل مجسمه مينشيني پشت پنجره و زل ميزني به در حياط بيا اين ذليل مرده ها رو خفه كن . الانه كه صداي بالايي ها در بياد.
    خديجه خانم همسايه بالايي ما پيرزن مريض احوالي و بي آزاري بود كه به هيچ كس كار نداشت،اما مادر كه زورش به بچه ها نمي رسيد،اين را بهانه مي كرد كه صداي او در مي آيد ، در حالي كه آن بنده خدا بقدري ناتوان و بي آذار بود كه نفسش در نمي آمد .روزي چند بار به او سر مي زدم تا ببينم كاري دارد يا نه و او هميشه مرا با لحن مهرباني دعا ميكرد و مي گفت:دختر جون!خير از جوونيت ببيني.الهي از هر دست كه مي دي از همون دست بگيري.
    سالهاي سال ميشد كه احمد نوه خديجه خانم هفته اي يك بار به او سر ميزد خريدهايش را برايش انجام ميداد و اگر لازم ميشد او را به دكتر مي برد. احمد در يك كارگاه جوشكاري كار ميكرد و در آمد بدي نداشت ولي از آنجا كه بايد خرج خانواده اش را مي داد و پدرش را هم در كودكي از دست داده بود هميشه خرجش بيشتر از دخلش بود و بايد مدام كار ميكرد و مي دويد براي همين هم نتوانسته بود بيشتر از كلاس دوم دبيرستان درس بخواند و ديپلمش را نگرفته بود .

  2. 2 کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/