روی نیمکت پارک نشسته بود و به لباسهای کهنه فرزندش و تفاوت او با بچه های دیگر نگاه میکرد .

ماشین گران قیمتی جلو پارک ایستاد و مرد شیک پوشی از آن پیاده شد و با احترام در ماشین را برای همسرش که پسرکی در آغوش داشت باز کرد .

با حسرت به آنها نگاه کرد و از ته دل آه کشید . آنها کودک را روی تاب گذاشتند .

خدایا ! چه می دید ! پسرک عقب مانده ذهنی بود

با نگاه به جستجوی فرزندش پرداخت ، او را یافت که با شادی از پله های سرسره بالا می رفت .

چشمانش را بست و از ته دل خدا را شکر کرد