نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 52

موضوع: رمان شينا - ماندانا معيني(مؤدب‌پور)

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #1
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jun 2010
    نوشته ها
    7,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,069
    تشکر تشکر شده 
    4,117
    تشکر شده در
    2,249 پست
    قدرت امتیاز دهی
    866
    Array

    رمان شينا - ماندانا معيني(مؤدب‌پور)

    فصل 1-1


    تو کتابخونه دانشگاه نشسته بودم و داشتم در مورد تحقیقم مطالعه می کردم که پریسا اومد سر میزم و آروم گفت :
    _ شینا ، یه دقیقه بیا بیرون .
    _ چی شده ؟
    _بچه ها بیرون واستادن .
    _ باشه برای بعد باید چند تا چیز رو پیدا کنم .
    گفت : حالا بلند شو بیا ! بعدا به این چیزا می رسی !
    « دیدم اگه بلند نشم ، انقدر حرف می زنه تا نظم کتابخونه رو مختل بکنه ! بلند شدم و باهاش از کتابخونه اومدم بیرون که دیدم بچه های کلاس ، یه خرده اون طرف تر ، دور هم جمع شدن . دو تایی رفتیم پیش شون که خسرو تا منو دید یه سوت کشید و گفت :
    _تو مانکنی یا دانشجو ؟! خیلی امروز خوشکل شدی !
    ازش تشکر کردم که مهرداد گفت:
    _شینا برای امشب بلیط گرفتیم . توام می آی ؟
    «من با مادرم و بعضی از اقوام تو یکی از شهرهای کالیفرنیای آمریکا زندگی می کردیم . مادرم پزشک بود و من وقتی خیلی کوچک بودم از پدرم جدا شده بود و با من به آمریکا اومده بود . سال سوم دانشگاه رشته معماری بودم و حدودا سیزده چهارده سال می شد که ایران رو ندیده بودم . آخرین باری که برگشتم ایران ، تقریبا شش هفت سالم بود و فقط به مدت چند هفته برای دیدن اقوام در ایران ماندیم »
    _بلیط چی !
    _ کنسرت ابی ! چیزی نمونده که sold out بشه !
    «یه مرتبه شروع کرد به خوندن :خاطره مثل یه پیچک ، می پیچه ، رو تن خسته م ، دیگه حرفی که ندارم ، دل به پیغوم تو بستم ، دل به پیغوم تو بستم !
    «یه دفعه بچه ها براش کف زدند و هوار کشیدن ! دلم خیلی می خواست که منم باهاشون برم اما باید به مامانم می گفتم:
    _آخه نمی دونم برنامه مامانم چیه ! شاید مامانم بخواد با من جای بره !
    «تا اینو گفتم دختر و پسر شروع کردن به هو کردن من »
    مهرداد گفت : بچه کوچولو آب پرتقالت دیر نشه !
    فرانک گفت : اول شیر بعد آب پرتقال .
    خسرو گفت: از مامانت اجازه گرفتی با ما حرف بزنی ؟
    شهرام گفت : هنوز خیال می کنه تو ورامین زندگی می کنه .
    سارا گفت : بچه ها اذیتش نکنین ! شینا سر ساعت باید به مامانش شب بخیر بگه و بره تو رختخواب که کمبود خواب پیدا نکنه !
    و بعد مهرداد گفت : تحمل چیزی رو ندارم ، دختر لوس بچه ننه. همه شون داشتن مسخره ام می کردن . پسرا به خاطر این که دلشون می خواست با من باشن و دختر از حسادتشون . راستش خجالت کشیدم . شاید راست می گفتن . من بیست و یه سالم بود و دلیلی نداشت که برنامه م رو به خاطر مامانم خراب کنم . اومدم قبول کنم که یه صدا ساکتم کرد:
    _اگه یه دختر ، خوب و خانم شد ، نه بچه ننه س و نه لوس .
    «بچه ها همه ساکت شدن . صدای سهراب بود . یکی دیگه از هم کلاسی هام . قهرمان کاراته دانشگاه . یه پسر خوش قیافه و خوش هیکل و قد بلند با اخلاق دویست سیصد سال پیش . از اونا بود که اصلا به دخترا کاری نداشت و دوروبرشون نمی چرخید . همیشه ام تنها بود چون پسرا ازش خوش شون نمی اومد. نه اهل دیسکو بود و نه اهل خوش گذرونی . تفریح مورد علاقه اش ورزش بود .برخلاف بقیه بچه ها که اکثرا پول دار بودن و با خونواده شون تو آمریکا زندگی می کردن ، سهراب فقیر بود و تنها اومده بود اینجا . هم درس می خوند و هم کار می کرد . یه تاق تو پارکینگ گرفته بود و توش زندگی می کرد . شبا مواظب پارکینگ بود و عصرا هم یه جا دیگه کار می کرد که به کسی نمی گفت اما بچه ها به طور اتفاقی کارش رو فهمیده بودن: نظافتچی خونه .
    راه پله ها و شیشه ها رو تمیز می کرد. گویا هر روز می رفت و کارای ساختمون رو انجام می داد. هر چی ام که پول در می آورد میذاشت بانك . از این بابت همه مسخره اش می کردند و بهش می گفتن خسیس . البته فقط پشت سرش ! چون انقدر قوی و نترس بود که کسی جرات نمی کرد بهش چپ نگاه کنه .
    متاسفانه احساس کردم که به من علاقه منده ! یعنی بعد از همون روز بود که دیگه مطمئن شدم ازم خوش میاد.این زیاد جالب نبود. شاید علت شم ، یکی فقر و یکی شم اخلاق و ایده هاش بود. غیرتی و متعصب!
    خلاصه تا صدای سهراب اومد،همه ساکت شدن.راستش همینکه سهراب منو تائيد کرد،دو تا احساس درونم ایجاد شد:خانمی و وقار ، بچه ننگی ولوسی.
    اما هر چی بود مانع شد که جوابی به بچه ها بدم.
    سهراب به فاصله دو قدمی ماها ایستاده بود و داشت به بچه ها نگاه می کرد.
    وقتی برگشتم و نگاهش کردم ، زود سرش رو انداخت پاین و رفت.
    همینکه چند قدم ازمون دور شد، مهرداد گفت : باز پسر رستم نطق کرد.
    خسرو گفت : بالاخره یه روز حالش رو می گیرم .
    و سارا گفت : می دونین شبیه کیه ؟ ماموت ، عصر یخ بندان!
    و بعد همه زدن زیر خنده و مهرداد هم گفت که یه بچه نظافتچی که بهتر از این نمی شه!
    برگشتم و به سهراب نگاه کردم.یه شلوار جین با یه کاپشن تنش بود.تمیز و ساده و قشنگ.
    بعد برگشتم و مهرداد رو نگاه کردم.اونم یه جین پاش بود که رو چند جاش با ماژیک علامت پانک و هوی و این چیزا رو نوشته بود و یه کاپشن چرم که پر از منگنه های درشت فلزی بود که تنش کرده بود.موهای ژل زده که دو طرفش تراشیده شده بود و یه گوشواره م به یکی از گوشاش آویزون بود.
    نمی دونم چرا یه مرتبه از این که به سهراب ، بچه نظافت چی گفته بود ناراحت شدم.از سهراب خوشم نمی اومد . یعنی تحمل یه آدم دیکتاتور و متعصب رو نداشتم اما این که کسی به یه آدم توهین بکنه رو هم نمی تونستم تحمل کنم و گفتم : _چرا اینا رو جلوش نگفتی؟
    خسرو گفت:اگه جلوش بگیم که می خورتمون.هیکل ش رو ببین.اونم قهرمان کاراته
    دوباره همه شون زدن زیر خنده!برگشتم طرف کتابخونه که مهرداد گفت:
    _بالاخره میای یا نه؟
    همونجور که داشتم می رفتم گفتم : باید بینم که مامانم برنامه ای نداره!
    شنیدم یه چیزی به مامانم گفت اما محلش نذاشتم و رفتم تو کتابخونه.
    یه ساعت بعد کارم تموم شد و کتابها رو تحویل دادم و اومدم بیرون و با پریسا خداحافظی کردم و از دانشگاه رفتم بیرون. وقتی سوار ماشینم شدم و حرکت کردم،کمی جلوتر،سهراب رو تو ایستگاه اتوبوس دیدم.

    ازش رد شدم اما نمی دونم چی شد که کمی جلوتر وایستادم و ماشین رو یه گوشه پارک کردم و برگشتم طرف سهراب و تا رسیدم بهش گفتم : می شه ازت خواهش کنم دیگه از این حمایت ها ازم نکنی ؟ همونجور که سرش پاین بود گفت : چشم . یه خورده از خودم خجالت کشیدم ! و گفتم : می دونی بچه ها چه نظری در موردت دارن ؟ همونجور که داشت یه جای دیگه رو نگاه می کرد گفت : می گن که عقایدم مربوط می شه به عهد دقیانوس . پس خودتم خبر داری ؟ بیشترش رو . خندم گرفت . و گفتم : بخشید که اینو می گم اما وقتی یه نفر با آدم صحبت می کنه ، مودبانه اینه که بهش نگاه کنی .برگشت نگاهم کرد و گفت : تربیت ها فرق می کنه ! جای که من بزرگ شدم پسرها در برخورد با دختر خانما کمی خجالتین . پس چرا بر نمی گردی همون جا . تو همین موقع اتوبوس رسید و همه رفتن که سوار بشن اما اون از جاش تکون نخورد و گفت : اینجا بهتر کار می کنم و پول در میارم . اینطوری می تونم برای پدر و مادرم تو ایران پول بفرستم . پدرم بازنشستهس و یه حقوق کمی می گیره . باید اجاره خونه بده و خرج تحصیل خواهرمم هست . من چون اینجا به دلار پول می گیرم ، می تونم کمک کشون کنم . بیشتراز خودم خجالت کشیدم . اصلا بهش نمی خورد که پسر ملایمی باشه . یه حالت احترام نسبت بهش پیدا کردم . تو همین موقع در اتوبوس بسته شد و حرکت کرد . برگشت یه نگاه به اتوبوس کرد که گفتم : باید با همین اتوبوس می رفتین ؟ عیبی نداره بیست دقیقه دیگه بعدیش میاد . پس چرا نگفتین ؟ تربیت ها فرق می کنه . من یاد گرفتم وقتی یه خانم باهام حرف می زنه ولش نکنم و برم . حالا دیگه من مجبور بودم از خجالتم یه جای دیگه رو نگاه کنم . اما این طوری هم زشت بود . شما چند سال دارین ؟ بیست و چهار سال . چطور پس سال سوم هستین . بعد از دیپلم یه مدت کار می کردم تا هزینه اومدن به اینجا رو جور کنم . یه مقدار فاصله افتاد . پدرتون نتونست کمکی بکنه ؟ اگرم می تونست من نمی خواستم ! پدرم مرد زحمت کشی است .من باید بهشون کمک کنم . الان می رفتین خونه ؟ هم خونه ، هم سرکار . یه اتاق تو یه پارکینگ دارم . شبا مواظب پارکینگم . پس بیاین من می رسونمتون . نه ، نه ، مزاحم نمی شم . الان اتوبوس میاد . نه ، من باعث شدم سوار اون یکی نشین ، باید جبران کنم . حتما . یه خنده ای کرد و دو تای رفتیم سوار ماشین من شدیم که گفت : ماشین قشنگی دارین و خیلی هم بهتون میاد . مثل یه لباس ؟ نه ، راستش من وقتی یه دختر خانم ایرانی رو می بینم که سوار یه ماشین قشنگه ، خیلی خوشم میاد . مخصوصا کسی مثل شما ، خانم و درس خون . می دونین یه احساس غرور بهم دست میده . اینای که می گین برخلاف اون تصوری که بچه ها در موردتون دارن ! آدما هر جوری که دلشون بخواد می تون فکر کنن . حداقل اینجا یه همچین چیزی رو بهمون یاد دادن . شما که عقایدتون این طوریه چرا باهاشون قاطی نمی شین ؟ مگه اونام مثل من فکر می کن ؟ نمی دونم شاید . بینین فرق من با اونا اینه که من نمی خوام فراموش کنم کجائیم اما اونا می خوان . وقتی م منو می بین یادشون می افته که ایرانی اند . برای همین ناراحت می شن . یعنی ماها نمی خوایم قبول کنیم که ایرانی هستیم ؟! شما رو نگفتم . پس چی ؟ ببینین من آدم املی نیستم اما خوشم نمیاد که زیر ابروم رو وردارم . ترجیح میدم که ابروهام همین جوری پرپشت و در هم بمونه. منظورش به مهرداد بود . اون و یکی دو تا از بچه های کلاس بودن که به ابروشون دست می زدن . سهراب گفت : در ضمن ، از نظر مالی ، ماها با هم دیگه فرق داریم . من حتی روزای تعطیل هم باید کار کنم . اونا همین جوری پول تو دست و بالشون ریخته . من اگه مثلا دیسکو نمی رم ، به خاطر اینه که پولش رو ندارم . یعنی باید پول جمع کنم و بفرستم ایران . پدر من یه حقوق بازنشستگی داره که خیلی کمه . مریضم هست و دیگه نمی تونه کار کنه . این پولم حتی اجاره خونه مون نمی شه . بلیط یه دیسکو ، خرج یه روز و شب خونواده منه . و بعد یه مرتبه گفت : بخشین ، به اتوبوس رسیدیم . اگه همینجا نگه دارین پیاده می شم و با اتوبوس میرم . من می رسونمتون . نه ، خواهش می کنم ، منون . یه گوشه وایستادم و ازم تشکر و خداحافظی کرد و پیاده شد و دوئید طرف ایستگاه . صبر کردم ببینم به اتوبوس می رسه یا نه که رسید و سوار شد و وقتی اتوبوس از کنار ماشین رد شد یه دستی برام تکون داد

  2. کاربر مقابل از Sara12 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/