تا شب ناراحت و نگران بودم . لحظه اي صورت معصوم و مظلوم آقاي ايزدي از پيش چشمم دور نمي شد. بعد از آنكه آمبولانسي جلوي در دانشگاه آمد و آقاي ايزدي را بردند حال همه حسابي گرفته شد. همه در حياط جمع شده بودند و با وجود هواي سرد و سوز بدي كه مي آمد با هم درباره اين موضوع صحبت مي كردند. همه داشتند به سعيد احمدي غر مي زدند و حادثه را تقصير او مي انداختند كه البته بي تقصير هم نبود. بيچاره آقاي احمدي گوشه اي كز كرده بود و چيزي به گريستنش نمانده بود . دخترها دور هم جومع شده بودند و هر كس چيزي مي گفت. فرانك ناراحت گفت : بيچاره ايزدي دلم خيلي برايش سوخت . آخه يكدفعه چي شد؟ ليلا ج.ابش را داد : منكه گفتم حساسيت داره گوش نكرديد.
آيدا در حاليكه دماغش را پاك مي كرد گفت : بنده خدا چقدر غيبتش رو كردم. نگو كه طفلك مريضه .
سر انجام مثل اغلب جريانات زندگي اين حادثه هم كم كم رنگ باخت و بچه ها دانشگاه را ترك كردند. در بين راه ليلا رو به من كرد و گفت : كاش مي دونستيم كجا بردنش ، حداقل مي رفتيم ببينيم چي شده ؟ شايد چيزي احتياج داشته باشه .
سرم را تكان دادم و گفتم : خيلي دلم سوخت ولي تا حالا حتما پدر و مادرش شايد هم زنش خبردار شدن ورفتن بالاي سرش.
ليلا دنده را عوض كرد و گفت : آره حتما دانشگاه با خانواده اش تماس گرفتن. خدا كنه طوريش نشه .
بعد در آينه به پشت سرش خيره شد و با نفرت گفت :
- اه دوباره اين كنه ها پشت سرمون ميان .
نگاهي كردم وگفتم : كي ؟
ليلا آهسته گتفت : همون پاتروله ديگه دار و دسته شذوين اينها چقدر مسخره اند. !
شروين يكي از پسرهاي كلاس بود كه فكر ميكرد همه خاطر خواهش هستند . چشمهاي رنگي و موهاي مجعد مشكي داشت. پوستش هميشه برنزه بود و قد بلند و هيكل وريزيده اش نشان مي داد كه اهل ورزش است. از سر و وضعش هم معلوم بود كه پولدار است . چند نفر مثل خودش هم دورش را گرفته بودند و اكثر اوقات با هم بودند.
بي حوصله به ليلا گفتم :محل نگذار حوصله ندارم.
ليلا سرعتش را كم كرد تا بلكه پاترول از ما جلو بزند اما پاترول هم سرعتش را كم كرد. ليلا در آيينه نگاهشان مي كرد آهسته گفت: ول كن نيستند.
با حرص گفتم : به جهنم بذار بيان دنبالمون برو طرف خونه وقتي مي بينن مي ريم خونه دماغشون ميسوزه .
ليلا مرا جلوي در خانه پياده كرد وقتي پياده شدم. پاترول شروين را ديدم كه به دنبال ليلا وارد كوچه مان شد. در كيفم دنبال كليد مي گشتم كه صداي شروين را شنيدم :
- مي خواي بگي اين قصر مال شماست ؟
بعد همه شان خنديدند . دوباره گفت : براي ما فيلم نيا ما همين جا هستيم تا تو كليد خيالي ات را پيدا كني احتمالا تا شب هم اينجا منتظر بشيم كليدت پيدا نميشه!
بي اعتنا كليدم را بيرون آوردم و در را باز كردم. صداي هو كردن دوستان شروين كه مسخره اش مي كردند بلند شد. از اينكه حالش را گرفته بودم راضي و خوشحال بودم ولي وقتي مادرم درباره كلاس رفع اشكال پرسيد دوباره به ياد ايزدي افتادم و ناراخت شدم. مادرم كه ديد ناراحت شدم ، پرسيد : چي شده ؟ اشكالت زياد بود ؟
سرم را تكان دادم و جريان را برايش تعريف كردم. وقتي حرفهايم تمام شد مادرم هم ناراحت ونگران شده بود و با بغض گفت : طفلك خدا كنه طوريش نشده باشه.
آن روز گذشت من و ديگر دوستانم از حال آقاي ايزدي بي خبر بوديم . سومين امتحان رياضي بود. شب قبلش با ليلا حسابي خوانده بوديم . تقريبا تمام مسئله ها را آنقدر حل كرده بوديم كه حفظ شده بوديم. صبح زود وقتي براي امتحان رفتيم همه در حياط جمع شده بودند و هر گروه كاري مي كرد اكثرا براي آخرين بار فرمول ها و مسايل را مرور مي كردند. آيدا با ديدن من و ليلا جلو آمد و گفت : به به خر خوان ها آمدند.
ليلا با اضطراب گفت : نيست تو خر نزدي !
آيدا با خنده گفت : خوب معلومه خوندم . نمي خوام ترم اول بيفتم. راستي بچه ها مي دونيد آقاي ايدي چي شد؟
هردو نگران گفتيم : مرخص شده ؟
سري تكان داد و گفت : مي گن هنوز بيمارستان بستري است اينطور كه بچه ها مي گن تو جنگ مجروح شده براي همينه كه مي لنگه .
با حيرت گفتم : توي جنگ ؟
ليلا با حرص گفت : اره ديگه ، پس كجا ؟
دوباره گفتم : تو از كجا مي دوني ؟
آيدا گفت : بچه ها مي گن . انگار هيچ كس رو هم نداره ...
همان لحظه درها باز شد و دوباره ترس از امتحان همه چيز را تحت الشعاع قرار داد . وقتي ورقه ها را پخش كردند. در ميان بهت و تعجب همه آقاي ايزدي را ديديم كه بين بچه ها قدم مي زد. لاغر تر شده بود ولي تا حدي گودي و كبودي زير چشمش از بين رفته بود. بلوز سفيد و گشادي به تن داشت با يك شلوار جين خيلي آهسته راه مي رفت ولي مشخصا پايش را روي زمين مي كشيد. آنقدر نگاهش كردم تا متوجه شدم بيشتر وقتم را از دست دادم. سوالها برايم ساده و آسان بود. با اطمينان و سرعت جوابها را نوشتم و ورقه ام را تحويل دادم. موقع بيرون رفتن به آقاي ايزدي كه كنار نرده ها ايستاده بود سلام كردم . سرش را پايين انداخت و آهسته جوابم را داد. نگران پرسيدم : آقاي ايزدي حالتون چطوره ؟ اون روز ما خيلي نگران شديم...
بعد در دل به خود نا سزا دادم كه چرا اين حرفها را به او زدم. آن هم من ، دختر مغروري كه جواب سلام هيچكس را نمي داد و به همه عالم و آدم فخر مي فروخت و بي اعتنايي ميكرد. صداي آهسته ايزدي به گوشم رسيد : الحمدالله خوبم خيلي ممنون از توجه تون چيزي نيست گاهي اين حا بهم دست مي ده.
بعد پرسيد : امتحانتون چطور شد ؟
با خنده گفتم : عالي شد دست شما هم درد نكنه .
با خجالت گفت : خواهش مي كنم . خدا نگهدارتون.
حرصم گرفت . پسره لاغر مردني از من خداحافظي مي كرد. يعني برو پي كارت. اصلا چرا من باهاش حرف زدم. تا يك كمي بهش رو دادم اينطوري حالم را گرفت. بدون اينكه جوابش را بدهم راه افتادم . از عصبانيت منتظر ليلا نماندم و با تاكسي به خانه برگشتم. در راه هم مدام خودم را سرزنش مي كردم كه چرا مثل دختر بجه ها با ايزدي حرف زدم. وقتي در خانه را باز كردم هيچ كس خانه نبود. يادداشت مادرم روي در يخچال انتظارم را مي كشيد. ‹ مهتاب جون غذايت در يخچال است. من با فرشته رفتم استخر › .
بي حوصله غذايم را گرم كردم و خوردم و بعد به رختخواب رفتم . بعد از پايان امتحانات چند روزي تعطيل بوديم و تا آغاز ترم دوم فرصت داشتيم كه استراحتي بكنيم. پدر و مادرم تصميم گرفته بودند اين چند روز را مسافرت برويم تا به قول خودشان خستگي از تن همه در آيد. چون هوا خيلي سرد شده بود قرار بر اين شد كه برويم دوبي .
صبح پنج شنبه وقتي سر ميز صبحانه آمدم . مادر وپدر و سهيل داشتند در مورد مسافرتمان صحبت مي كردند. سلام كردم و پشت ميز نشستم. براي ساعت هفت بعد از ظهر بليط هواپيما داشتيم. ناگهان سهيل گفت :
- راستي قراره زري جون و پرهام هم بيان دوبي.
واكنش پدرم آني بود. با حرص گفت : كي بهشون گفته بود ما داريم مي ريم دوبي ؟
همه به سهيل خيره شديم كه سرش را پايين انداخته بود. با خنده گفتم : مارمولكه خبر داده...
سهيل چشم غره اي به من رفت و گفت : خوب حالا بيان چه بهتر من هم حوصله ام سر نمي ره.
مادرم با خنده گفت : راست مي گه بچه ام انقدر مي ره اسكيت و جت و كنسرت و خريد ... حوصله اش سر مي ره.